می آیی؟

 

دیگر نه جرات پیش رفتن دارم

نه دلِ بازگشتن

گم شده ام جایی

 در همان گوشه های تاریک زندگی

نشسته ام٬

بی رمق.. بی صدا

و هنوز در چشمانم

می درخشد چیزی

چیزی از جنس ایمان شاید

یا امید

که بیایی و این بار

تو پیدا کنی مرا

 

می شود بیایی؟

 

خانه من کجاست؟

 

مرغ همسایه غاز است

...

نمی دانم چرا من فقط مرغ همسایه ام

خودم خانه ندارم

 

واژه نامه عشق

 

حالا دیگر مدت هاست که من واژه هایم را با تو معنا می کنم:

 

تنهایی یعنی ... من باشم و تو نباشی

رویا یعنی... تو در کنار من

شعر یعنی... تو

زندگی یعنی... با تو

بی تو مرگ یعنی... رهایی

آرزو یعنی... دوستم بداری

آرامش یعنی... صدایت

اعتماد یعنی... کلامت

تکیه گاه یعنی... پهنای شانه هایت

بهشت یعنی... میان بازوانت

آتش یعنی... نگاهت

مهربانی یعنی... وقتی که حرف می زنی

احساس یعنی... انکارش می کنی

عشق یعنی... نمی دانی اش

منطق یعنی... می پرستی اش

ایمان یعنی... گم شده ات

دل یعنی... جای خالی وجودت

رنج یعنی... تو با دیگری باشی

دلخوری یعنی... تو نفهمی ام

بغض یعنی... تو ندانی ام

دروغ یعنی... فراموشم شدی

خفگی یعنی... جز تو دوستم بدارد

بی قراری یعنی... اگر تو نخواهی ام

ظلم یعنی... بودی و نیامدی

و دلتنگی..

دلتنگی یعنی من

یعنی من

یعنی من

 

 

1348

 

  هیچ حواست هست؟ شانزده سال زمان کمی نیست.

شانزده سال یعنی یک کودک به دنیا بیاید٬ رشد کند٬ بالغ شود. شانزده سال یعنی یک نسل. یک عمر.

شانزده سال یعنی تو مهندس بودی و من خواندن نمی دانستم.

شانزده سال یعنی من در دفترِ بی خطِ نقاشی هزار آفرین می گرفتم و تو نقشه های ساختمان را مهر و امضا می کردی تا رسمی شوند.

شانزده سال یعنی شیار عمیق کنار چشم هات. همان که نگاهت را مهربان تر می کند.

شانزده سال یعنی همین دیوار نامرئی که میان ماست. میان نگاه من و کلام تو.

شانزده سال یعنی همین سکوت.

یعنی من هرچه می دوم نمی رسم به گرد پایت.

 

تو اما می گویی:

همه اینها یعنی من شانزده سال گشتم و پیدا نکردم.

یعنی تو این همه سال کجا بودی؟

یعنی من شانزده سال منتظرت بودم.

یعنی ایمان دارم همین یک بار خواهد بود.

شانزده سال یعنی من نفهمیدم تو نگاهت را از من می دزدی یا مرا از خودم؟

شانزده سال یعنی عشق چهل سالگی.

یعنی همین.

 


چه می خواهی؟

 کسی را که در من هنوز در می زند ؟

یکی که دریا را ته جیبش می گذارد و آتش می گیرد؟

دریا نیمه کاره شد,

باقی را تو گریه کن.

http://www.royaye-maah.blogfa.com/

 

ای خوش آن خسته که از دوست جوابی دارد

 

هيچ دلت مي خواست حالا من آنجا بودم؟

در همان خانه نقلي تو. نه اينكه خانه ام آنجا مي بودها. مهمان بودم. از‌ آن مهمان ها كه آنقدر آمده اند، ديگر صاحب خانه شده اند.

غروب بود و تو هم يك عالمه تمرين داشتي كه روز بعد مهلت تحويلشان بود به استاد. و هيچ هم حواست به من نبود و داشتي در لپ تاپت به دنبال صورت همان تمرين ها مي گشتي. من هم در آشپزخانه چاي مي ريختم. براي تو در يك ليوان بزرگ، براي خودم در يك استكان كوچك. البته اگر استكان در خانه تو پيدا بشود. اگر هم نشود مهم نيست. چون من زياد چاي خور نيستم. يكي دو قلپ كوچك داغ برايم كافي ست. آن را هم مي توانم از ليوان تو دزدكي بخورم. هوم؟

ما حرف هم نمي زنيم. چون داريم شجريان گوش مي دهيم. چون هردومان دوستش داريم. تو گوش مي دهي و زمزمه هم مي كني. بعد من مي آيم و صدايش را كمِ كم مي كنم تا فقط زمزمه تو باشد. تو اما نمي فهمي مرا.

تو هيچ وقت مرا نمي فهمي.

اعتراضي هم نمي كني. سوالي هم نمي پرسي. ساكت مي شوي و براي لحظه اي سرت را بلند مي كني و مرا نگاه مي كني، چشم در چشم. طوری که دلم می لرزد. اما هنوز هم مرا نفهميدي. براي همين لبخند مي زني و مي پرسي چه شد؟

من هم مي گويم: هيچي. خواستم خداحافظي كنم. بعد ليوان چاي را مي گذارم كنار كامپيوترت. کف دست هایت را می چسبانی به دیواره داغ لیوان و من فکر می کنم که دست هایت باید سردِ سرد باشند..

بعد مي گويي: خب مي ماندي يك شامي هم درست مي كردي مي خورديم بعد خودم مي رساندمت. بعد من به مسخره مي گویم: نه بابا!!! بعد جدي مي شوم که: بايد بروم. باید به موقع بروم. به پرواز نمی رسم اگر بیشتر بمانم.  

اما تو اگر مرا می فهمیدی٬ من از هیچ پروازی جا نمی ماندم. تو اگر فقط به زمزمه ات ادامه می دادی.. من از همان آشپزخانه کوچک تا دورترین ستاره ها پرواز می کردم.. بی شک پرواز می کردم..

بعد پالتوی سیاهم را از روی تخت تو برمی دارم و می پوشم و موهای آشفته ام را بالای سرم جمع می کنم. بعد کلاه و شال و دستکش می پوشم. تو هم همین طور مرا نگاه می کنی و لابد فکر می کنی به من که تنها به فرودگاه می روم. تنها سوار هواپيما مي شوم و تنها پر مي كشم در دل آسمان.

من پر می کشم در دل آسمان و تو مي ماني روي زمين. اصلا اين طوري بهتر است. آخر اين انصاف نيست. من آسماني تر بوده ام هميشه. اما اين تو بودي كه مي رفتي در آسمان و من كه مي ماندم روي زمين.

اصلا همین طوری بهتر است..


پرنده، هی پرنده‌ی بی‌پروا!
در پی آن فوج گمشده بر مه آشيانه مساز!
من ساختم، باد آمد و همه‌ی روياها را با خود برد

                                                                         سید علی صالحی عزیز

 

دیرگاهی ست کزین جام هلالی مستم

 

داستان تمام دوستانم٬ پایان خوشی داشت..

مانده ام من و قصه ناتمامی که نمی دانم چرا دنباله دار می شود... قصه ای که دنباله اش به دست توست.

بعد:

یک دوستی یک روزی می گفت: دوست داشتن دل می خواهد نه دلیل

که البته این دل اینجا ایهام هم دارد. یعنی هم احساس می خواهد هم جرات.

و بیچاره کسی که نه احساس داشته باشد و نه جرات..

و بیچاره تر کسی که خودش را به چنین کسی بفروشد..

 

بعدتر:

و من به تازگی فهمیده ام که هیچ چیز مثل تنهایی آدم را لاغر نمی کند!

آدم درست از روزی که باور کرد که تنها مانده است. شروع می کند به آب شدن..

 

پ.ن. لطفا خواستی بیایی به خواب٬ به خواب خودم بیا فقط. رفته ای به خواب دوستی که نه تو را می شناسد نه مرا می داند؟! که او زنگ بزند و خوابش را برای من تعریف کند و من دهانم باز بماند؟!؟ بچه سر به راه باش خوب. خانه غریبه ها می روی که چه؟!


سخن حضرت حافظ:

دیدم به خواب خوش که بدستم پیاله بود                             تعبیر رفت و کار به دولت حواله بود

چل سال رنج و غصه کشیدم و عاقبت                                 تدبیر ما بدست شراب دو ساله بود

 

رازگویی

 

اينكه من موجود رازداري هستم، اينكه بارها و بارها شنيده ام كه قوي ترين آرام بخش دنيا هستم و چه و چه و چه… همه اش به خاطر اين است كه من گوش نمي دهم به آدم ها! يعني رازهاشان برايم مهم نيست. رازگويي شان برايم مهم است.

من هيچ وقت ماجراهاشان را موش و گربه اي يا دزد و پليسي دنبال نكرده ام. هيچ وقت ميان كلامشان چشم هايم را گشاد نكرده ام و دندان نگزيده ام. وقتي دلگير بوده اند، من به زمين و زمان فحش نداده ام. كاسه داغ تر از آش نشده ام  و دايه مهربان تر از مادر.

مهم اين است كه من يك مامنِ بيروني باشم براي قصه شان. كسي از من action‌ طلب نمي كند. كسي نصيحت نمي خواهد. دو دو تا را همه مي دانند كه مي شود چهار. نيازي به گفتن من نيست.

من فقط پشت ميز كافه مي نشينم و با فنجان قهوه ام بازي مي كنم تا خاطراتي شان را كه دوست دارند، بارها و بارها بگويند برايم. و من هربار مثل بار اول لبخند بزنم.

جایشان تصمیم نگرفته ام که هیچ وقت. فقط چراغي بر مي دارم و روشن تر مي كنم همه چيز را. دور و حالي احساس شان را؛ آنجا كه خودشان را گم كرده اند و نمي دانند.. من فانوس مي گيرم و بعد ساكت مي شوم. انتخاب بايد انتخابِ‌ خودشان باشد. زندگي خودشان است آخر. احساس خودشان است..

من فقط سعي مي كنم كه باشم. و آنجا كه بغضي، اشكي.. آنجا دستشان را بگيرم و‌ آرام ببوسم.  تا با چشم هايي لبریز از اشک و احساس نگاهم كنند. نگاهشان کنم.. و  گوشه هاي دلم را بگردم به دنبال حسي مشترك تا بيدارش كنم و بريزم در نگاهم..

آن وقت بنشينيم و ساعت ها... نگاه كنيم هم را...

 

بعد:

خب من گاهي هم خودم را مي زنم به فراموشي

تمام نيامدن ها و نبودن ها و نرسيدن ها و سكوت ها و تلخي ها و خودخواهي هايت را فراموش مي كنم براي لحظه اي. نه اينكه يادم نباشد ها. يادم هست، اما حواس خودم را پرت مي كنم با ياد نگاه معصوم خواستني ات.

دروغ چرا؟ آن وقت دلم مي خواهد چهارزانو بنيشينم روي سكوي سيماني و دستهايم را بزنم زير چانه ام و تو ساعت ها برايم حرف بزني و من نگاهت كنم وقتي دلخورانه خاطرات كودكي ات را مي گويي برايم.

و آرزو كنم اي كاش ما در كودكستان دوست شده بوديم تا تو اين همه تنها نمي بودي آن همه سال..

 

اما مگر می شود فراموش کرد؟؟؟

دلم شديدا آلزايمر مي خواهد!

 

فسیل شده ام به مولا!

 

خوب چه احساسی بهتان دست می دهد وقتی بعد از مدت ها٬ که حتی یادت نیست چند ماه٬ یک روز مرخصی بگیری از شرکت و بروی دانشگاه

و بعد هر استادی٬ بی اغراق می گویم ها٬ هر استادی که شما را ببیند بگوید: به به! خانم مهندس! چه عجب از این طرف ها..

و استاد پایان نامه تان که دیگر کم مانده گلدان روی میزش را پرتاب کند به سمتتان که : گوشت رو ببرم بذارم کف دستت؟ دو ماه دیگه هم لابد می خوای دفاع کنی؟ موضوع پایان نامه ات اصلا مشخصه؟؟

من احساس پول پرستی و بی فرهنگی علمی بسیار شدیدی بهم دست داد. و تازه یادم آمد که چقدر دلم تنگ شده برای انجام یک کار حقیقتا علمی که بی اغراق می گویم یک سال و نیم است که حتی کوچکترین کاری شبیه به این هم انجام نداده ام..

شبیه به تنها کاری درش واقعا خوب بوده ام همیشه.. فعالیت علمی!

 

 بعد: شاید یک هفته مرخصی بدون حقوق طلب کنم از خانم مدیر.

 

عشق بازان چنین مستحق هجران اند

 

مي داني؟ تو يك جايي انتخاب كرده اي، كه عينِ سكوت باشي. تو يك جايي حرفي نزده اي. بايد آدمها بمانند بر سر حرف هاي نزده شان.

من مي بينم تو را و لبخند هم مي زنم حتي. كتاب مي خرم برايت. شعر مي خوانيم. تاب بازي مي كنيم گاهي و من كيف مي كنم.. اما هيچ يادم نمي رود. حرف هايي را كه نگفتي. راه هايي را كه نرفتي. يادم نمي رود كه دزديدي خودت را از نگاه من. تو را مي بينم و نگاهي كه نمي دانم به كجا دوختي و هي بيشتر يادم مي آيد اينها را و..

بي زار مي شوم از تو..

و خودم را بيشتر دوست مي دارم. و باز هم بيشتر. آن قدر كه دلم نمي آيد تنهايي ام را با هيچ كس قسمت كنم. حتي با كساني كه حقيقتا دوستشان دارم. حتي با تو.

آن وقت مي توانم ساعت ها بنشينم و خط تحريري ريز تمرين كنم. كه باز زيبا بيافرينم و باز خودم را دوست تر داشته باشم. يا يك تكه كاغذ كوچك بردارم و طرح بزنم مدام از خودم. از خود ژوليده و خواب آلوده صبح هايم. از خودم وقتي كه باران تماشا مي كنم. از خودم وقتي كه سرم را آرام كج مي كنم و ادويه مي ريزم در غذايم. از خودم وقتي تكيه مي دهم به كتابخانه و زانوهايم را جمع مي كنم در شكمم و بغض مي كنم. از خودم وقتي كه دمر دراز مي شوم روي تخت و كتاب مي خوانم و پاهايم در هوا قلاب اند. از خودم وقتي كه سرم را نرم حركت مي دهم و موهاي صافم را مي زنم پشت گوشم..

از خودِ تنهايم طرح مي زنم مدام و

مي ترسم از روزي كه عاشق خودم شوم، آنگونه كه روزي عاشق تو بوده ام.

بايد آدمها بمانند بر سر حرف هاي نزده شان تا روزي كه حرفي نزده اند.

 

بعد:

اين روزها آرامم. آرام.. چون تمام كابوس ها و يخ كردن ها و گر گرفتن ها و سوختن ها و ساختن ها و نساختن ها... رفته اند. تمام شده اند. گم شده اند. آرامم و بي رمق. آرام و بی جان. 

فقط دلم مي خواست راحت تر تحمل مي كردم آدم هاي اطرافم را.


سخن حضرت حافظ:

در نظر بازی ما بی خبران حیران اند                        من چنینم که نمودم دگر ایشان دانند

عاقلان نقطه پرگار وجودند ولی                              عشق داند که درین دایره سر گردانند

لاف عشق و گله از یار زهی لاف دروغ                     عشق بازان چنین مستحق هجران اند

 

 

شبهای پرستاره

 

اصلا مادربزرگ، پدربزرگ ها بايد در همان خانه هاي قديمي بمانند. در همان كوچه هاي باريكي كه ماشين با زحمت ازشان رد مي شد.

در همان خانه كه در و ديوارش بوي خاطرات نوه ها را مي دهد. همان خانه كه تمامشان در زيرزمينش قايم باشك بازي كرده اند و در حياطش بالا بلندي.

ما هم بايد مي گذاشتيم پدربزرگ و مادربزرگمان در همان خانه قديمي مي ماندند.

همان خانه كه روي هر پله اش يك گلدان بود با برگ هاي سبز شفاف سوزني.

همان خانه اي كه باغچه كوچكش را هر بعد از ظهر پدربزرگ آب مي داد. كه ما مدام گِلِ درخت شاه توتش آويزان بوديم و صورتهامان تا گردن و دست هامان تا آرنج قرمز مي شد بس كه شاه توتهايش آب دار بود. بعد زبان هاي سرخمان را بيرون مي آورديم و به هم نشان مي داديم و مي خنديديم. به هم آب مي پاشيديم و مي خنديديم.خراب كاري مي كرديم و مي خنديديم.  دعوامان مي كردند و ما مي خنديديم.

همان خانه اي كه طنين صداي خنده هامان مي پيچد در راه پله هايش هنوز..

همان خانه كه تمام جمعه هاي كودكي مان را درش آتش سوزانديم.

ما بايد مي گذاشتيم پدربزرگ ومادربزرگمان در همان خانه مي ماندند. تا هر جمعه هنوز مغازه آقا رضا را مي ديديم و خانه عذرا خانم را. تا من باز هر جمعه برهنه مردي را مي ديدم كه به نبرد اژدها مي رود هر روز و هر شب و هر لحظه.. ميدان حُري كه من ميدان خر مي خواندمش در آن روزها كه تازه خواندن دانسته بودم و در و ديوار را بلند بلند مي خواندم مدام.

ما بايد مي گذاشتيم پدربزرگ ومادربزرگمان در همان محله قديمي مي ماندند. محله اي كه حس پاك كودكي را مي ريزد در دلم هنوز وقتي شيشه ماشين را پايين مي كشم و نسيمي مي وزد كه انگار همان نسيم آن روزهاست كه موهايم را پخش هوا مي كرد و فرياد هاي هُب­مان را مي دزديد از اين ماشين تا آن ماشين. تا ما هر نوبت بلندتر از قبل فرياد بزنيم:‌ يك.. دو .. هُب.. چهار.. پنج.. هُب...

و چشم هامان با هر فرياد بيشتر برق بزند در سياهي جمعه شب هايي كه هميشه دير شده بود بازگشتمان به خانه، بس كه با اصرارِ بمانيم، بمانيمِ بچه ها عقب مي افتاد رفتنمان.

و درست در لحظه اي كه چشم هامان را از لذت مي بستيم و سرمان را از پنجره ماشين بيرون مي آورديم و آنچنان دست تكان مي داديم كه دستهامان انگار مي خواستند بال در بياورند و پربكشند در هوا.. ياد مشق هاي ننوشته علوم و زنگ اول شنبه صبح كه باز بايد ايستاده كنار سطل آشغال مي گذشت.. ه..

و باز لبخندي از فراموشي مي نشست روي لبها كه چه خوب مسير خانه هامان تا نيمه يكي ست و چه بد كه يك جا بالاخره مسير ما جدا مي شود...

ما بايد مي گذاشتيم پدربزرگ و مادر بزرگمان در همان خانه قديمي مي ماندند..


بعد:

این روزها همه اش دلگیرانه ام می شود.

بعدتر:

میز کار من شعرخیزترین میز دنیاست!

 

دلی که شکست

 

دل آدم ويژگي هاي جالبي دارد
دلي كه شكست، شكسته است... دل شكسته هيچ گاه ترميم نمي شود
تا ابد داغش مي ماند
و دلي كه شكست انگار نشكسته است... دل شكسته باز مي تواند هزار بار بشكند
با همان كيفيت بار اول


سخن حضرت حافظ:

قتل این خسته به شمشیر تو تقدیر نبود                  ورنه هیچ از دل بی رحم تو تقصیر نبود

آیتی بود عذاب انده حافظ بی دوست                       که بر هیچ کسش حاجت تفسیر نبود

 

زيبا بمان

 

 "چه اشکالی دارد؛ ما آدمها گاهی عاشق می شویم.. آدمی که عاشقش می شویم معمولاً بهترین انتخاب از میان گزینه های ممکنِ زندگی ما نیست.

ما در تمام غروبهای تمام شهرهای همه ی کشورهای جهان به یاد معشوق دوزاری مان نارنجی می شویم و تمام آب انبه ها توی گلویمان می پرند و روغن تمام سیب زمینی های سرخ کرده ته حلقمان می ماسد و ما حین خوردن همه ی خوراکی ها از حس ملس بیجایی پر می شویم و غذایمان هیچ وقت هضم نمی شود و ما همیشه دل درد عاطفی داریم واز انواع امراض روان تنی رنج می بریم

ما آدمها گاهی عاشق می شویم. ما در تمام مهمانی ها لبخند سبزآبی خشکی می زنیم و به یک صندلی خالی فکر می کنیم و لحظاتمان کاملاً زهرمارمان می شوند و البته ناخودآگاه فعالمان دائماً به ما گوشزد می کند که اگر آن یار دلنوازمان الان اینجا بود ممکن بود حالمان از نپختگی رفتارش کاملاً به هم بخورد و سه روز و سه شب وقت لازم داشته باشیم تا دوباره عاشق تصویرش بشویم؛ معشوق ما احتمالاً آدم زبان بازیست و معمولاً فرد دنیادیده ای نیست و نمی تواند مارا در انحنای موج سینوسی وقایع زندگیمان یاری دهد.

چه اشکالی دارد؛ ما آدمها گاهی عاشق می شویم. آدمی که عاشقش می شویم روزانه دلباخته ی آدمهایی غیر از ما می شود که کمالاتشان به اندازه ی انگشت شست پای ما هم نیست و بالاخره یک روزدر حالیکه ما پیشدستی کرده ایم و کنج خلوت گزیده ایم دلش را به کسی می سپارد و از زندگی ما خارج می شود. ما به او نمی رسیم. از خودمان عصبانی می شویم. چند بار به خودمان اطلاعات ناخوشایندی از نوامیسمان می دهیم و پدرو مادرخیلی ها را بررسی می کنیم و فحش های برازنده ای نثار خودمان می نماییم. و  به طور کاملاً اتفاقی با کس دیگری ازدواج می کنیم."

 شايد با مرد ميان سال درشت هيكل كم مويي كه مدام سيگار دود مي كند... كسي كه سنگيني نگاهش هميشه هست حتي وقتي كه خودش اصلا نيست.

 

گفتم: چرا؟

گفت: زيبايي

خنديدم: مي دانم كه نيستم. ... . فقط تنهايم. و تنهايي آدم ها را زيباتر مي كند.

گفت: خوب؟

گفتم: مي خواهم زيبا بمانم.

گفت: پس قول بده.

گفتم:‌ قول؟؟!!!!

گفت: كه زيبا بماني..

 

پ.ن. بخشي كه در "..." خوانديد برگرفته از وبلاگ زير است

http://www.royaye-maah.blogfa.com/

 

جشن تولدم

 

دوست نداشتم. كه فيس بوك  اعلام كندتولدها را. دوست داشتم روز تولدم خودم بيايم به ياد آدم ها.

دوست داشتم آنها كه دوست ترم دارند، پرسيده باشند از قبل تولدم را. بعد مثل آن دوستم كه فيس بوك ندارد از اول ماه بپرسند كه چندم ارديبهشت بودي؟ و من آن ندانستن را دوست تر داشته باشم از اين همه دانستن.

اصلا دوست نداشتم كه بدانم همه مي دانند تولدم را. دوست داشتم مثل سال گذشته باشد. كه گمان كنم هیچ کس در شركت نمي داند.. كه از سه روز قبل روي تخته بزرگ سفيد نوشته باشند:‌سه روز مانده! روز بعدش:‌دو روز مانده! و من مدام از خودم بپرسم يعني تولد من است؟؟ و ته دلم بخندم به ساده لوحي اي كه حقيقت داشت. و روز تولدم همه چيز مثل هرروز باشد و من مطمئن شوم كه اشتباه کرده ام و دلخور باشم از خودم و پشت كامپيوترم بنشينم و كار كنم و يكهو يك صفحه سفيد روي مانيتورم باز شود و موس و كيبردم از كار بيافتد و من هنگ كنم و مات بمانم و بعدش با فونت بزرگ رنگي بنويسد: ت و ل د ت .. م ب ا ر ك

و من در دلم جيغ بكشم و بعد تازه كيك و شمع و همان تولد بازي هاي هميشگي..

من اين ها را دوست تر دارم.

 

خوب، آدم هر سال تولدش را يك جور جشن مي گيرد.

سال گذشته با پرتاب سنگ هايي كه روي آب مي رفتند.. با شهر كتاب.. با سورپرايز...

امسال اما من تولدم را با خريد يك مانتوي سبز چين دار جشن مي گيرم.

و به اندازه هر سال شاد مي شوم.

 

لبخندی که گم شد

 

گفت: آرزو کن. زود باش. آرزو کن. شمع ها آب شدن

هیاهو شد: آرزو کن.. فوت کن.. فوت کن.. آرزو کن دیگه..

آرزوهایم٬ آنقدر دور... آنقدر دیر...ه! بغض کوچکی روی دلم نشست.

من بودم و یک دنیای تاریک و بیست و چهار شمع که می سوختند و ... می سوختند و اشکشان در چشم های من حلقه می شد.. و سقلمه اطرافیان و باز هیاهو:

فوت کن.. فوت کن.. یک .....دو........سه.......

. . .

هورا.......

شمع آرزوهایم را خاموش کردند و

برای خودشان هورا کشیدند


پريانِ پَرده‌پوش
چشم به راهِ علامتِ فانوس‌اند،
قرار است
زورقی از جنسِ بادام و نی
به ساحلِ آرامِ اردی‌بهشت بيايد.

 سید علی صالحی

 

تو هیچ دلت تنگ می شود؟

 

 هر آدمي، ما را يك جور مي بيند و مي شناسد.

مثلا يكي تو را هنگام درس خواندن مي بيند. يعني همان روزهايي كه داري پروژه كارشناسي ات را انجام مي دهي يا چه مي دانم كنكوري،‌ چيزي داري. همان روزهايي كه هر صبح لپ تاپ و كتابهايت را زير بغلت مي زني و مي نشيني گوشه كتابخانه. حالا گيرم كه هر بعد از ظهرش هم به گردش و تفريح بگذرد و او تو را در همين گشت و گذارها ديده باشد، اما باز توي درس خوان را ديده، شناخته. توي آن روزها را.

بعضي ها هم تو را موقع خوشحالي و بي خيالي و يللي تللي مي بينند. مثلا همان ترم هاي دانشگاه كه همه درس ها را به زور تقلب ناپلئوني پاس مي كني؛ يا همان ثلث اول سال دوم راهنمايي كه معدلت 16 شد. آنها همان رعناي بي رگي را مي شناسند كه كوه آرامش است و نه با اخطار، نه با جريمه، نه با تنبيه و نه با اخراج خم به ابروي خودش نمي آورد. همان رعناي ديوانه اي كه گاهي تمام زندگي اش مي شود قدم زدن زير باران، يا بست نشستن در خانقاه..

و اما تو..

تو مرا در اوج عاشقي ام شناختي. آنجا كه تاب نمي آوردم لحظه هايم را. آنجا كه عشق را زندگي مي كردم؛ گُر مي گرفتم و يخ مي كردم. تو منِ عاشق شكسته بي تاب را ديدي و شناختي. وقتي كه دستم به جايي نمي رسيد و من بودم و تنهايي خودم و مشت هاي محكم ريزي كه روزگار نصيب سينه تو كردشان. بس كه خودِ آن روزهايم را معنا مي كردم برايت، فاش مي كردم.

براي تويي كه عاشقي را فراموش كرده بودي به گمانم. تويي كه عاشقي را ميان همان روزهاي پرتب و تاب دانشجويي ات جا گذاشته بودي. يا شايد هم آنجا پنهانش كرده اي، نمي دانم. اما دلت تنگ شده بود براي اين دست و پا زدن ها و نرسيدن هايي كه هميشه مي گفتي خودِ رسيدن است.

تو منِ عاشق را شناختي. كسي كه خودم هم نمي شناختمش پيش از اين. كسي را در وجود من ديدي كه هميشه پنهان بوده. براي همين است شايد، كه حضورت برايم اين همه سنگين است و عزيز و گرامي. مثل صخره اي كه در طوفان پشتش پناه گرفته باشم. براي همين است شايد، كه مي خواهم همانجا كه هستي بماني.

و باز اين روزگار است كه تو را مي گيرد از من. و اين من هستم كه صبوري مي كنم.

راستي تو هيچ دلت تنگ مي شود براي من؟

براي غُرغُرهايم. براي تندتند حرف زدن هايم. براي گريه هايي كه هميشه مي گويي خوب است، سبك مي شوي. براي صبا خواني هايمان. براي شعرهاي شب به خيرت. براي آن لحظه هايي كه مي دانستمت، پيش از آنكه بگويي.. براي سرخوشي هاي بي دليلم و قِرهاي وقت و بي وقت.. براي آن همه احساس كه تو همه را با يك لبخند جواب مي دادي و من همان لبخند را دوست داشتم.

تو هم دلت تنگ مي شود براي من؟ آنگونه كه من براي تو؟

 

اگر قرار بر عاشقی باشد

 

نمي دانم چرا هر چه آدم بيشتر بي خيال دنيا و آدم­هايش مي شود، آدم ها و دنياهاشان بيشتر پي آدم مي آيند. هرچه تو نگاهت را بيشتر مي دزدي،‌ نگاهت را بيشتر مي جويند. هرچه تو دورتر مي شوي، آن ها نزديك تر مي شوند.

و من اين روزها عجيب مي گريزم از هرچه نگاه و لبخند و آدم است. ديگر نمي خواهم در دام هيچ عشقي گرفتار شوم.

اين بار اگر قرار بر عاشقي باشد، من عاشق همان مدير مغرور و بداخلاق و پاچه گير طبقه پايين مي شوم. همان كه پرسنل مي ترسند حتي سلامش كنند، بس كه با اخم و گوشه ابرو جوابشان را داده يا نداده؛‌ اما به من كه سلام مي كند صدايش مي لرزد. همان كه اين روزها ساعت ناهار به ديوار ته حياط تكيه مي كند و زانوي راستش را خم مي كند تا كف پايش به ديوار باشد و عين 45 دقيقه را سيگار دود مي كند و به درخت كج ومعوج گوشه حياط خيره مي ماند. همان كه بارها به هواي سابقه كارم از مديرعامل خواسته كه مرا به واحد او منتقل كنند و من كيف مي كنم كه مديرم موافقت نمي كند.

اين بار اگر قرار بر عاشقي باشد، من عاشق همين مرد ميان سالِ درشت هيكلِ كم موي مغرور مي شوم تا دهان همه باز بماند. دهانِ خودم هم. بس كه ستون است اين آدم در شركت و ستون ها را لرزاندن، عالمي دارد براي خودش. بس كه اين آدم عاشقي مي داند و من.. نمي دانم.

عاشقي وقتي عاشقي ست كه به ضرب و زور شعر و آواز و گفت و شنود نباشد. وقتي عاشقي ست كه ستون هاي وجود چنين مردي را بلرزاند. وقتي عاشقي ست كه خودش خودش را رسوا كند. بي كه كلامي حرفي زده باشد، از مديرعامل ومنشي ها و مهندسان و نامه بران همه دانسته باشند و من خودم ديرتر از همه.

كه بماند به انتظار نگاهي، لبخندي، سلامي.. روزها، ماه ها شايد.. بماند به انتظار... بماند به انتظار... بماند به انتظار...

 

 

 

دلم تنگ شده برايت لعنتي...

نمي بخشمت... نمي توانم ببخشمت... بخشودنِ تو انصاف نيست لامروت... كه اينگونه خودت را دريغ كردي... از تنها كسي كه چشم به راهت بود... و ديگر نيست...

 

خسته ام از تک نوازی

 

چند میزان سکوت کنم؟

تا شاید این بار

نوایی

از سازی دیگر

...

 

به یاد چشم تو خود را خراب خواهم ساخت               بنای عهد قدیم استوار خواهم ساخت

 

پ.ن. راستی تو کی این همه دانستی مرا؟

 


رویاهایم غریب مانده اند

و غربت رویا هیچ آسان نیست

 

 

مجازستان

 

اين مجازستان هم عالمي ست براي خودش. دوستي هايش،‌ گپ هايش، درد و دل هايش.. همه جور ديگري هستند. اصلا انگار آدم ها جور ديگري مي شوند اينجا.

اينجا جايي ست كه آدم ها را با كرده هاشان نمي شناسيم، با فكرهاشان مي شناسيم. آن خودي شان را مي بينيم كه خودشان باور دارند. حالا شايد حقيقت هم نباشد. اصلا اگر همه چيزِ اينجا حقيقت بود كه دنيايش را مجازي نمي گفتند.

كرده هاي آدم ها را نمي بيني اينجا. آن فكري كه پشتش بوده، منطق خاص آن آدم را مي بيني. منطق قضاوت هايش، منطق عشق هايش. منطق خنده ها و گريه هايش. اينجا جايي ست كه آدم ها را مي فهمي! آدم ها تو را مي فهمند.  

حالا گاهي اين آدم ها خودشان را از مجازستان بيرون مي كشند و در دنياي حقيقي ات سبز مي شوند. آن جاست كه همه قوانينت به هم مي ريزد. آن جاست كه دست و پايت را گم مي كني. آدمي كه مي داني اش، با چهره اي كه نمي داني. انگار يك جور خلع سلاح شده باشي در برابر نگاه غريبه اش، بس كه مي داند تو را.. و نمي داند هم.

كسي كه مي داند كي و كجا خوشحال مي شوي، كي و كجا غمگين. كي گريه مي كني و كي مي خندي. اما توي خوشحال و توي غمگين را نمي شناسد. صداي خنده ات را كه نشنيده هيچ وقت. نديده كه اشك چطور حلقه مي زند در چشم هايت و آرام مي غلتد روي گونه هايت.

آدمي كه به دلخواه ترين شكل ممكن تصور كرده بودي اش. تصويرهايي ساخته بودي كه دوست مي داشتي. مثل شخصيت هاي داستان هايت.

حالا انگار يكي از شخصيت ها جان بگيرد و روبرويت سبز شود. كسي كه تا به حال در خيال تو حبس بوده. البته آزاد بوده هرجور كه باور دارد باشد، اما از چارچوب خيال تو بيرون نمي توانسته بيايد. حالا اما چارچوب شكسته. طغيان كرده. روبرويت قد راست كرده و زل زل به چشم هايت خيره شده..

اين جاست كه من كم مي آورم.

مي ترسم.

سكوت مي شوم.

اينجاست كه توپ در زمين او مي افتد.

 

من هميشه در حضور كم مي آورم.

 

دختر مو بور و چشم روشن

 

روی نیمکت چوبی همیشگی ته کافه شوکا نشسته بودم و بستنی شکلاتی می خوردم و گلستانه می خوندم..

همان آقای میان سالِ کم مویی که همیشه کروات داره٬ یکی از چهارپایه های بلند چوبی رو برداشت و گذاشت پشت دخل و نشست کنار امیر. گفت: امیر راستی شنیدم یکی از بچه های کافه فوت کرده.

امیر طبق عادت همیشه لبه کلاه قهوه ای رنگ رو کمی روی سرش جلو کشید و گفت: آره.. همون دختر موبور و چشم روشنی که کتاب شعرش رو هم چاپ کرده بود.

مرد میان سالِ کم مو مکثی کرد و گفت: کدوم؟

امیر به من اشاره کرد و گفت: اتفاقا همیشه همین جا می نشست. این اواخر خیلی غمگین بود.

مرد میان سالِ کم مو هم به من نگاهی کرد و گفت: آهان همون دختر شاعری که یه ذره تپل هم بود؟

امیر با دست اشاره ای به من کرد و گفت: یه ذره تپل بود. آره آره..

هر دو به من زل زده بودند و با تاسف سر تکان می دادند.. من مبهوت شده بودم. بستنی در گلویم گیر کرد. اصلا کلا ماند و آب شد.. نگاه امیر و مرد میان سالِ کم مو هم همچنان بر من خیره مانده بود.

امیر گفت: خیلی جوان بود.

مرد میان سالِ کم مو گفت: خوشگل هم بود.

امیر دوباره گفت: زیبا و جوان بود.. این اواخر٬ خیلی غمگین بود..


سخن حضرت حافظ:

به آب روشن می عارفی طهارت کرد                   علی الصباح که میخانه را زیارت کرد

خوشا نماز و نیاز کسی که از سرِ درد                 به آب دیده و خون جگر طهارت کرد