عشق بازان چنین مستحق هجران اند
![]()
مي داني؟ تو يك جايي انتخاب كرده اي، كه عينِ سكوت باشي. تو يك جايي حرفي نزده اي. بايد آدمها بمانند بر سر حرف هاي نزده شان.
من مي بينم تو را و لبخند هم مي زنم حتي. كتاب مي خرم برايت. شعر مي خوانيم. تاب بازي مي كنيم گاهي و من كيف مي كنم.. اما هيچ يادم نمي رود. حرف هايي را كه نگفتي. راه هايي را كه نرفتي. يادم نمي رود كه دزديدي خودت را از نگاه من. تو را مي بينم و نگاهي كه نمي دانم به كجا دوختي و هي بيشتر يادم مي آيد اينها را و..
بي زار مي شوم از تو..
و خودم را بيشتر دوست مي دارم. و باز هم بيشتر. آن قدر كه دلم نمي آيد تنهايي ام را با هيچ كس قسمت كنم. حتي با كساني كه حقيقتا دوستشان دارم. حتي با تو.
آن وقت مي توانم ساعت ها بنشينم و خط تحريري ريز تمرين كنم. كه باز زيبا بيافرينم و باز خودم را دوست تر داشته باشم. يا يك تكه كاغذ كوچك بردارم و طرح بزنم مدام از خودم. از خود ژوليده و خواب آلوده صبح هايم. از خودم وقتي كه باران تماشا مي كنم. از خودم وقتي كه سرم را آرام كج مي كنم و ادويه مي ريزم در غذايم. از خودم وقتي تكيه مي دهم به كتابخانه و زانوهايم را جمع مي كنم در شكمم و بغض مي كنم. از خودم وقتي كه دمر دراز مي شوم روي تخت و كتاب مي خوانم و پاهايم در هوا قلاب اند. از خودم وقتي كه سرم را نرم حركت مي دهم و موهاي صافم را مي زنم پشت گوشم..
از خودِ تنهايم طرح مي زنم مدام و
مي ترسم از روزي كه عاشق خودم شوم، آنگونه كه روزي عاشق تو بوده ام.
بايد آدمها بمانند بر سر حرف هاي نزده شان تا روزي كه حرفي نزده اند.
بعد:
اين روزها آرامم. آرام.. چون تمام كابوس ها و يخ كردن ها و گر گرفتن ها و سوختن ها و ساختن ها و نساختن ها... رفته اند. تمام شده اند. گم شده اند. آرامم و بي رمق. آرام و بی جان.
فقط دلم مي خواست راحت تر تحمل مي كردم آدم هاي اطرافم را.
سخن حضرت حافظ:
در نظر بازی ما بی خبران حیران اند من چنینم که نمودم دگر ایشان دانند
عاقلان نقطه پرگار وجودند ولی عشق داند که درین دایره سر گردانند
لاف عشق و گله از یار زهی لاف دروغ عشق بازان چنین مستحق هجران اند
منٍ ساده دل تنها یک دلٍ ساده دارم که بر دیواره هایش یادگاری زیاد نوشته اند..