همه چيز عجيب بود. براي مرگان همه چيز عجيب مي نمود. و از همه عجيب تر جاي خالي سلوچ بود... بي آنكه خود دريابد چشم هايش وادريده و دهانش وامانده بود، جاي خالي سلوچ، اين بار خالي تر از هميشه مي نمود.
شايد بشود گفت نيمي از خود مرگان گم شده بود؟ نمي دانست. نه دست بود، نه چشم، نه قلب.. روحش، حسش، خودش گم شده بود... احساسي مثل برهنه ماندن، برهنه از درون. برهنه بر يخ... برهنه و بي سايه
چيزي از ياد رفته در سينه اش سر بر مي آورد: سلوچ. عشق كهنه، زنگ زده.
دل در سينه مرگان دل نبود، كوره بود. كوره اي از كينه.
به كجا برود؟ به كجا مي رود؟ كوچه خالي، كوچه ها خالي بودند.
ديوارها و كوچه ها، درها و خرابه ها، چندان خالي و تنها بودند كه هيچ اميدي در دل مرگان زنده نمي گذاشت.
باد و بيابان. بيابان و باد. راه و باد و بيابان. تنهايي و نوميدي. پاهاي برهنه مرگان از سرما به نال درآمده بودند. پس به كجا بايد رفته باشد سلوچ؟ پس به كجا بايد مي رفت مرگان؟ چرا اصلا آمده بود؟ اصلا چرا؟ كه چي؟
چرا تاب بي تابي خود را نياورده بود؟ چرا خود را سبك كرده بود؛ چه سود؟
ديگر چه كند؟ بماند؟ بازهم بماند؟ برود؟ بازهم برود؟ برود و بماند؟ بگذارد چشم هايش بروند و خودش بماند؟ چشم هايش را ببندد؟ دستهايش شانه هايش را كمي بتكاند؟ ها؟ از لايه يخي كه او را حبس كرده به درآيد؟ بله سرما لرزاندش. لرزيد.
ردِ رفته نبايد رفت. دندان ديدن او را بكن و بيانداز دور. خيال كن نبوده.
.
.
محمود دولت آبادی
پ.ن. سلوچ شوهر مرگان بی خبر و ناگهانی خانه را ترک کرده بود و خطوط انتخاب شده شرح حال مرگان در صبح روز بعد است.