صبوری می کنم تا تمام کلمات عاقل شوند

دارم هی پا به پای نرفتن صبوری می‌کنم
صبوری می‌کنم تا تمام کلمات عاقل شوند
صبوری می‌کنم تا ترنم نام تو در ترانه کامل‌تر شود
صبوری می‌کنم تا طلوع تبسم، تا سهم سایه، تا سراغِ همسایه...
صبوری می‌کنم تا مَدار، مُدارا، مرگ...
تا مرگ، خسته از دق‌الباب نوبتم
آهسته زیر لب... چیزی، حرفی، سخنی بگوید
مثلاً وقت بسیار است و دوبار باز خواهم گشت!

هِه! مرا نمی‌شناسد مرگ
یا کودک است هنوز / و یا شاعران ساکتند!

حالا برو ای مرگ، برادر، ای بیم ساده‌ی آشنا
تا تو دوباره بازآیی
من هم دوباره عاشق خواهم شد

.

.

سید علی صالحی


توي اين دنيا فقط آدم هاي نانجيب وجود دارند و آدم هاي احمق!       

نيل سايمون

یکهو

 
راست می‌گه لاله. بعضی اتفاق‌ها هست که زندگی آدم تقسيم می‌شه به قبل از اون اتفاق و بعد از اون اتفاق. رابطه‌ی آدم تقسيم می‌شه به قبل و بعد از اون حرف. سرنوشت آدم تقسيم می‌شه به قبل و بعد از اون آدم. بعد الان وبلاگ من هم تقسيم شده عملن. به قبل و بعدِ چی؟

هوممم. فک کن تو يه مهمونی، يه بچه‌ای نشسته کف زمين داره واسه خودش لگوبازی می‌کنه يا باغ‌وحش‌بازی. آدم بزرگا هم واسه خودشون نشسته‌ن رو مبل به گپ و گفت. بعد بچه‌هه همين‌جوری تو عالم خودش شاد و مسرور داره با خودش حرف می‌زنه و ادا درمياره و حال می‌کنه خلاصه. بعد توی آدم‌بزرگ چشمت ميفته به بچه‌هه، با آرنج‌ت می‌زنی به بغل‌دستی‌ت که «فلانی رو». بغل‌دستی‌ت هم يه چشمک می‌زنه به روبرويی‌ش که «اينو». روبرويی‌هم نيش‌ش باز می‌شه ازين سر تا اون سر و يه سوت يواش می‌زنه واسه خانوم ميزبان که داره بشقابا رو جمع می‌کنه که «اين‌جا رو». بعد بچه‌هه در همين لحظه سرشو مياره بالا و يه‌هو می‌بينه بَهَع، جماعت خيره شده‌ن بهش. دارن تک‌تک حرکات‌شو مونيتور می‌کنن. خوب طفلی خجالت می‌کشه بساط لگو و حيووناشو جمع می‌کنه خِرت خِرت می‌بره پشت ميز ناهارخوری يا تو راهروی دم دست‌شويی يا هرجا.

بعد اين‌جوری می‌شه که از يک دوره‌ای از يک اتفاق‌ای از يک چيزی به بعد، آدم نمی‌تونه ديگه فرت و فرت بياد هر چی دلش خواست بنويسه تو وبلاگش. همه‌چيز-نويسی‌ش تبديل می‌شه به بعضی‌چيزاروفقط-نويسی. ديگه اون بخش زندگی‌ئه محو می‌شه از تو نوشته‌ها، اون روزمره‌هه. ديگه معلوم نيست اين روزا داره چه غلطی می‌کنه کره‌بز سرش به چی گرمه که پيداش نيست. به جاش يه چندتا کتاب می‌ذاره دم دست وبلاگه سرش گرم شه.

این یعنی آیدا:

http://elcafeprivada.blogspot.com/2009/09/blog-post_6516.html 

 

دنيا را وارانه مي كنم

همه راز علاقه آدمي به آدمي

همين روياي ساده رفتن و

بعد

بي خبر آمدن هاي هميشه اوست


.........................................................................سيد علي صالحي عزيز

مرا به کدام طوفان سپرده بودی؟

 

خیابان ها بوی باروت.. بادها طعم مرگ می دهند هنوز.. می خواهم فرار کنم از این خیابان های بی تو.. شاید به قیمت یک عمر زندگی.. شاید گران تر..

تو که رهایم کنی٬ دیگر چیزی نیست که نگاهم دارد..

 ...

از دلگیرانه های بی تو  به کجا می شود پناه برد؟


این که من می کشم

درد بی تو بودن است؟

یا تاوان با تو بودن ؟

                                             محمدرضا عبدالملکیان

 

هوايي

 

دیدی !

باز هم هوایی شدم

هوای گریه را که می شناسی...

 

فرزاد:

http://www.yas1986.persianblog.ir/

 

این همه آرامش در صدای تو چراست؟

 

عشق نشانه ساده ايست كه تنها وقتي گمش كرديم پيدايش مي كنيم

 

چه دیر آمدی، حالای صدهزار ساله ی من!
من این نیستم که بودم.
او که من بود آن همه سال
رفته زیر سایه آن بید بی نشان مرده است...                                           سید علی صالحی

 

دعای شبانه،

دلم روشن است،

روزی عاقبت،مستجاب می شوی...


                                                                                                               بيژن نجدي

ما کتاب را که ورق می زدیم

تنها

گاهی به هم نگاهی ....

ناگاه

انگشتهای « هیــس ! »

ما را

از هر طرف نشانه گرفتند

 انگار

غوغای چشمهای من و تو

سکوت را

در آن کتابخانه رعایت نکرده بود !

                                                                                                       قیصر امین پور

 

پاریس همیشه با ماست...

سر انجام رستگاری بر عشق پیروز شد..

.

.

سخن حضرت حافظ:

معرفت نيست در اين قوم خدا را سببي                        تا برم گوهر خود را به خريدار دگر

صدای پای توست

 

دو سال است که می دانم بی قراری چیست

درد چیست

مهربانی چیست

دو سال است که می دانم آواز چیست

راز چیست ....

چشمهای تو شناسنامه مرا عوض کردند

امروز من دو ساله می شوم ....

                                                                                                   گروس عبدالملکیان


 

چه فرقی می کند

من عاشق تو باشم

یا تو عاشق من

چه فرقی می کند

رنگین کمان

از کدام سمت آسمان

آغاز می شود

                                                                                                      گروس عبدالملکیان


صدای قلب نیست

صدای پای توست

که شب ها در سینه ام می دوی

کافی است کمی خسته شوی

کافی است کمی بایستی . . . .

                                                                                                      گروس عبدالملکیان

 

من راوی حروفی ساده از معابر بارانم

 

من بارانِ يکريزِ همان پاره از پاييزِ تشنه را می‌خواهم
لطفا خوابِ خوش ديدارِ دوباره‌ی ری‌را ... را
به من برگردانيد!

من پَرسه‌های لاابالیِ همان روزگارِ بی‌اسم و آينه را می‌خواهم،
لطفا عيشِ آسوده از آن همه نداشتنِ اندوه و گريه را
به من برگردانيد!

تو که می‌فهمی ری‌را
ما عشق را درنمی‌يابيم
همچون گُل ... که عطرِ خويش را

اما نيستی تا اضطراب جهان را
کنار تو در ترانه‌ئی کوچک خلاصه کنم.

                                                            سید علی صالحی عزیز

می خواهم همین حالای برفی برای همیشه فراموشت کنم

 

ناجی حس زیبای مرده شور برده ام

نقش اول تمام شعر های غمباد گرفته ام

خواهشا و با عرض معذرت

گم شو از

اینروزهای پاچه گیر سگ مصبم

ول کن این جگر سوخته را

پابکش از چشمهای پینه بسته ام

استخوان در گلوی من

اعتراف می کنم

                 که من    

                        خرم

و با اینکه بارها گریسته ام

بر زخمیه دستهای پدرم

شعری برایش اما هنوز نگفته ام

و احمقانه

          در بدر

          هنوز بدنبال واژه ای

          در پی تصویری ناب

                         برای سرودن از توام           

(کامران فریدی)

رفت تا آرام بگيرد .. اما آرامش از او گريزان بود.

همه چيز عجيب بود. براي مرگان همه چيز عجيب مي نمود. و از همه عجيب تر جاي خالي سلوچ بود... بي آنكه خود دريابد چشم هايش وادريده  و دهانش وامانده بود، جاي خالي سلوچ،‌ اين بار خالي تر از هميشه مي نمود.

شايد بشود گفت نيمي از خود مرگان گم شده بود؟ نمي دانست. نه دست بود، نه چشم، نه قلب.. روحش،‌ حسش،‌ خودش گم شده بود... احساسي مثل برهنه ماندن، برهنه از درون. برهنه بر يخ... برهنه و بي سايه

چيزي از ياد رفته در سينه اش سر بر مي آورد: سلوچ. عشق كهنه،‌ زنگ زده.

دل در سينه مرگان دل نبود، كوره بود. كوره اي از كينه.

به كجا برود؟ به كجا مي رود؟ كوچه خالي،‌ كوچه ها خالي بودند.

ديوارها و كوچه ها، درها و خرابه ها، چندان خالي و تنها بودند كه هيچ اميدي در دل مرگان زنده نمي گذاشت.

باد و بيابان. بيابان و باد. راه و باد و بيابان. تنهايي و نوميدي. پاهاي برهنه مرگان از سرما به نال درآمده بودند. پس به كجا بايد رفته باشد سلوچ؟ پس به كجا بايد مي رفت مرگان؟ چرا اصلا آمده بود؟ اصلا چرا؟ كه چي؟

چرا تاب بي تابي خود را نياورده بود؟ چرا خود را سبك كرده بود؛ چه سود؟

ديگر چه كند؟ بماند؟ بازهم بماند؟ برود؟ بازهم برود؟ برود و بماند؟ بگذارد چشم هايش بروند و خودش بماند؟ چشم هايش را ببندد؟ دستهايش شانه هايش را كمي بتكاند؟ ها؟ از لايه يخي كه او را حبس كرده به درآيد؟ بله سرما لرزاندش. لرزيد.

 ردِ رفته نبايد رفت. دندان ديدن او را بكن و بيانداز دور. خيال كن نبوده.

.

.

محمود دولت آبادی

پ.ن. سلوچ شوهر مرگان بی خبر و ناگهانی خانه را ترک کرده بود و خطوط انتخاب شده شرح حال مرگان در صبح روز بعد است.

برای اونی که داره میره ، حیف که قایم باشک طول کشید و دیر پیدا شد

فصلی را با نام تو شروع می کنم

با نام گل هایی که هنوز

دنیا را لایق روییدن می دانند

فصلی را با نام تو

که کلمات و خیال های مرا

همراه خرت و پرت های دیگرت، توی کیف می گذاری

و با خودت به آن سر دنیا می بری

فصلی را با نام ستاره شروع می کنم

و نام تو

که اکنون در هواپیما نشسته ای

کیفت را باز کرده ای

تا کلمات و خاطره ها و خیال های مرا

به آسمانی که از آن حرف می زنم

نشان بدهی

فصلی را با نام ستاره شروع می کنم

با نام تو

و چشم هایی که هنوز سوسو می زنند

دل هایی که بزرگند

و شاعرانی که پشت دروازه ی دنیا ایستاده اند

تا با قطاری که سیاستمداران را می برد

برگردند

فصلی را با نام ستاره شروع می کنم

با نام تو

 

 

            "حافظ موسوی"