می سوزد ایرانم و
ما دود می شویم
بازي قشنگي بود اما
ما قشنگ بازي نكرديم
قبول كن كه هر دو باختيم
من
كه خودم را به تو فروختم
و تو
كه مرا به هيچ
آخر چرا مردم این قدر زود به هم خشمگینانه می شوند؟؟؟
هوم؟
دمر مي آفتم روي تخت.. بالشم را از زير روتختي بيرون مي كشم و مي گذارم روي سرم.. با هر دو دست فشارش مي دهم تا صورتم بچسبد به روتختي.. فشار مي دهم تا مغزم ساكن بماند.. تا يادش نيايد خيلي چيزها را.. تا اين افكار لعنتي رهايم كنند.. فشار مي دهم بالش را با دو دست.. بازوهايم منقبض، شقيقه هايم تير مي كشند.. دندان مي سايم روي هم..
كمرم را قوس مي دهم تا دلم، درست زير قفسه سينه منقبض شود.. تا شايد تمام شود اين قليان بدمسب اش... شايد بايستد گردابي كه جانم را ذره ذره مي خورد انگار.. كمرم را بيشتر قوس مي دهم تا دلم بيشتر فشرده شود.. تا شايد آرام شود.. شايد.
من يك ناجي وحشي مي خواهم.. كسي كه بشكافد مرا، درست زير قفسه سينه.. يا جاي خالي دلم را پر كند، يا كلش را ببُرد و ببَرد.. آخر اين طور كه هستم خيلي سخت است.. كسي بايد رها سازد مرا.. به خدا كسي بايد رهايم سازد..
بالش را هنوز فشار مي دهم روي سرم.. با هر دو دست.. انگشتهايم بي حس شده، استخوان هايم درد گرفتند.. انگار تمام جانم، توانم، گلوله اي شده در دلم.. كه مي شكافد و پيش مي رود.. كم مي آورم باز.. كم مي آورم.. باد مي آيد و يادم مي آورد بهار را و.. بغضم رها مي شود .. شانه هايم مي لرزند و من مچاله مي شوم..
باد مي آيد.. بهار است هنوز..
من همين ام اين روزها..
حتي وقتي با كفش هاي رنگي رنگي ام خيابان هاي تهران را گز مي كنم.. حتي وقتي چند ساعت بي وقفه شنا مي كنم تا نفسم بند بيايد.. حتي وقتي جلوي آينه هاي قدي بزرگ مي رقصم و استادم برايم كف مي زند.. حتي بعداز ظهرها كه باغچه حياطمان را آب مي دهم.. حتي نماز كه مي خوانم.. حتي شبها كه تا صبح بيدارم.. حتي كابوس كه مي بينم.. حتي داستان كه مي نويسم.. حتي دوست هاي قديمي را كه مي بينم..
من همين ام..
تو كه نباشي.. من همين ام
گفت: مي ترسم از تو
گفتم: براي چي؟
گفت: مي ترسم كه نماني.
گفتم: براي چي نمانم؟
گفت: انگار من قفسم.. تو پرنده.. كه آرزوي پريدن داري.. انگار كه اسيري در من..
گفتم: ولي تو قفس نيستي. هستي؟
گفت: ولي تو در قفسي. نيستي؟
گفتم: خب مراقب باش..
كه نپرم..
میان آدمیان که می روم... تنهاتر می شوم انگار
کم می آورم آدمم را...
قصه از چشم هاي تو شروع شد… اما
پايانش را من نوشتم
داستانت را من ...
تمام كردم
تو را اما هيچ گاه..
تمام نمي كنم..
بعد:
صبرم مي آيد اين روزها
سخن حضرت حافظ:
مکن از خواب بیدارم خدا را که دارم خلوتی خوش با خیالش
چرا حافظ چو می ترسیدی از هجر نکردی شکر ایام وصالش
و نگاه من در میان ابرها به دنبال نشانی از تو سرگردان
باشد..
اصلا هرچه باران هست در دنیا... سهم من
هر آنچه آفتاب...
سهم تو
.
.
خدانگهدار