سوگواره باران

 

مه نيست. وهم نيست. خواب نيست. رويا و كابوس هم نيست. شب نيست. آفتاب هم نيست. دوراردورم درخت است. درخت ها بلندند. انبوه اند. سبزند. پر از آواز پرنده اند.

روبرويم يك مرداب است، زيبا و آرام. آبش پر از عكس درخت هاست، سبز و ترسناك است.

يك نيمكت چوبي، پشتش به جنگل، رويش به مرداب، كهنه و نمناك است.

زمين سنگريزه دارد. خاك دارد. چمن هم دارد. گل هم حتي. از آن گل هاي ريز آبي دارد.

نوك كفشم را تكان مي دهم. سنگريزه ها را جابه جا مي كنم. رنگي آشنا مي بينم. خم مي شوم. بر مي دارمش. يشم است؟ نيست. سنگي­ست، رنگش آشنا. يشمِ چشمانِ پدر؟ شايد. سنگ خوبي­ست. گرد نيست. تيز هم نيست. خرد نيست. درشت هم نيست. من دوستش دارم.

پرنده ها شيون مي كنند. آواز نه، سوگواره مي خوانند. سنگم را مي بوسم. پرتابش مي كنم. اوج مي گيرد. وسط مرداب فرود مي آيد. آب مي لرزد. دلم مي ريزد. سنگ روي پهلو مي چرخد. باز هم. اشك در چشمم مي لرزد. آسمان مي بيند. مي بارد. اشكم را مي شويد. باران شيرين است. اشك من شور است. سنگ در دل مرداب مي ميرد، مي ماند. آسمان باز هم مي بارد.

خاك هاي گور پدر را، از لباس هاي سياهم مي تكانم؛ و فكر مي كنم، اين زندگي لعنتي را چقدر دوست دارم.

قامت رعنا

 

از تمام دوستان گرامی عاجزانه استدعا دارم اگر روزی٬ روزگاری مدیر شدند و خواستند یک عدد منشی استخدام کنند٬ حواسشان باشد که خانم منشی به میزان کافی قدشان بلند باشد. چون اگر بلند نباشد٬ مدام از این کفش های پاشنه بلند می پوشند٬ و وقتی هی تند تند پی فرمان مدیران می دوند٬ اعصاب باقی پرسنل له و لورده می شود. 

تازه جیغ جیغو هم نباشد که هیچ٬ اصلا قابلیت جیغ زدن نداشته باشد. چون اصولا منشی آنقدر مورد آزار و اذیت کارشناسان قرار می گیرد که بخواهد مدام جیغ بکشد. پس بهتر است اصلا قابلیت جیغ کشی نداشته باشد.

 

بلاگ من مثل هندوانه دربسته می ماند! هیچ معلوم نیست قرار است شعر بخوانید اینجا٬ داستان بخوانید٬ غرغر بخوانید٬ دل نوشته های عاشقانه بخوانید...

خلاصه همین است دیگه. ببخشید.

 

پ.ن. چمدان قدیمی ام را پر می کنم از لباس و کتاب و ...

می ریزیم وسایل را در صندوق عقب و

کم بندها را می بندیم و

باز هم سفر...

خداحافظ دوستان تا ده روز دیگر

 


 عید که می رسد:

 

ثانیه های آخر امسال و

صدای آن شیپورهای نازنین و

 لحظه های تازه سال نو... 

چیزی در دلم نو به نو می شود انگار

...............

بهارتون پر شکوفه عزیزان دل

نقطه شهود من

 

داستان های کوتاه یا حتی بلند٬ همه نقطه شهود دارند. که در واقع نقطه ایست حول و حوش اوج داستان. که در آن نقطه واقعیت یا ماهیت اصلی یک مطلب برای شخصیت اصلی روشن می شود و این امر می تواند منشا تغییرات بزرگی در زندگی و یا افکار آن فرد گردد! که البته داستان می تواند بیش از یک نقطه شهود هم داشته باشد. و من الان دقیقا روی نقطه شهود داستان زندگی ام هستم! جای دوستان خالی خیلی حال می دهد ...

 

مطلب بعد: آن قدر کیف می کنم که پدرم مثل بنز رمان می خواند٬ آن هم از نوع بادبادک باز. گمان نمی کردم بعد از این همه مطالعه کتاب های تاریخی و سیاسی٬ روح داستان خوانی اش هنوز این همه زنده باشد.

 

مطلب بعدی: و من در نهایت باید یک عدد کیلومتر شمار به خودم ببندم و راه بیافتم در خیابان و طول دو مسیر را مقایسه کنم. یکی از انتهای کارگر تا چهارراه جلال٬ دیگری از خیابان یک گاندی تا میدان ونک. تا بفهمم وقتی چقدر دیر است٬ کدام مسیر را پیاده بروم تا متحمل تاخیر در ساعت ورود به شرکت نگردم!

این همه آرامش در صدای تو چراست؟

 

عشق نشانه ساده ايست كه تنها وقتي گمش كرديم پيدايش مي كنيم

 

چه دیر آمدی، حالای صدهزار ساله ی من!
من این نیستم که بودم.
او که من بود آن همه سال
رفته زیر سایه آن بید بی نشان مرده است...                                           سید علی صالحی

 

دعای شبانه،

دلم روشن است،

روزی عاقبت،مستجاب می شوی...


                                                                                                               بيژن نجدي

ما کتاب را که ورق می زدیم

تنها

گاهی به هم نگاهی ....

ناگاه

انگشتهای « هیــس ! »

ما را

از هر طرف نشانه گرفتند

 انگار

غوغای چشمهای من و تو

سکوت را

در آن کتابخانه رعایت نکرده بود !

                                                                                                       قیصر امین پور

هزار جان گرامی فدای جانانه

 

us by you.

اولش اصلا اين جوري نبود كه.

همه اش از يك خواستنِ ساده شروع شد.

دلم مي خواستش! كه باشد.

همين.

صبح كه مي روم دانشگاه بدانم كه او هم هست. ناهار را در يك جا بخوريم، حتي اگر با هم نه.

در كتابخانه هم كه نشسته ام  و تندتند پروژه ام را انجام مي دهم، او بداند كه من كجايم و چكار مي كنم. بعد خسته كه بشوم، برايش پيامك بدهم كه: بوفه؟ و يك ربع بعد  ببينمش كه بالاسر ميز من سبز شده و برويم بوفه و يك ليوان چاي را يكي دو ساعت طول بدهيم و باز دوباره هركه پي كار خودش.

بعد من مشغول پروژه ام باشم  و آنقدر آرامش در نگاهم موج بزند كه كسي حتي حدس هم نزند كه من منتظرم! بس كه مطمئن باشم از آمدنش.

در نفس هاي آخر كتابخانه، سرم را كه از كامپيوتر بلند كنم ببينم آمده. بعد با كامپيوتر من بازي كند تا من وسايلم را جمع كنم و تا دم در دانشگاه با او هم قدم شوم. و او بگويد: تو كه بروي من براي ديدن كه بيايم كتابخانه؟ و من بگويم: تو زود زود دوست پيدا مي كني. و ندانيم هيچ كدام كه من مي مانم و او مي رود.

بعد زير سردر دانشكده خداحافظي كنيم.. از آن خداحافظي هايي كه كِش مي آيند.. كه هي از زمين و زمان يك چيزي مي پراني كه كلامي گفته باشي به جز خداحافظ.

بعد گاهي كه يكي مان دلتنگ باشد، گپ هاي شبانه راه بياندازيم. كه من هي اشك بريزم و او هي كلمه ببافد و فكر كند كه من به او گوش مي دهم و نفهمد كه آنقدر صدايش برايم دلنشين هست كه به كلماتش نرسم اصلا.. و من آن وسط ها بگويم كه: راستي تو چرا كلاس آواز نمي روي؟ و او باز هم نفهمد كه من عاشق صداي اويم..

و شب ها پيش از خواب يك تك زنگ بزنم برايش تا شيرين و آرام بخوابم. همين كه بدانم وقتي مي خوابم او به ياد من هست كافي باشد برايم. و صبح كه بيدار شوم همراهم را چك كنم تا بدانم او چه ساعتي خوابيده و با يك تك زنگ، به رخم كشيده بيداري اش را..

آن روزها من همين ها را مي خواستم فقط. با همين ها خوشبخت بودم.

آنقدر در حال غرق بودم كه هيچ تشويشي نمي مانْد برايم. دل دل زدن ها همه از وقتي شروع مي شود كه به فرداها فكر كني.. من آن روز اصلا فكر امروزم  را نمي كردم. آن روزها فقط خوشبخت بودم. خوشبخت.

اين روزها اما

طعم خوشبختي را از ياد برده ام، طعم سادگي را.

بس كه اين دل لامصبم جفتك مي اندازد.

 

پ.ن. تو نمي ديدي يعني؟ اين همه زيبايي را در آن همه سادگي؟


 

پرنده، هی پرنده‌ی بی‌پروا!
در پی آن فوج گمشده بر مه آشيانه مساز!
من ساختم، باد آمد و همه‌ی روياها را با خود برد

..

من بارانِ يکريزِ همان پاره از پاييزِ تشنه را می‌خواهم
لطفا خوابِ خوش ديدارِ دوباره‌ی ری‌را ... را
به من برگردانيد!

من پَرسه‌های لاابالیِ همان روزگارِ بی‌اسم و آينه را می‌خواهم،
لطفا عيشِ آسوده از آن همه نداشتنِ اندوه و گريه را
به من برگردانيد!

 

                                                                                                        سید علی صالحی

صبرم می آید هی...

 

اول از همه بوت هاي چرمي را مي اندازم يك گوشه.

پرده زخيم زرشكي رنگ را از جلوي پنجره هاي قدي اتاقم كنار مي زنم و نور خورشيد بي هوا مي پاشد در چشم هايم و من تنگشان مي كنم و ابروها را هم مي كشم پايين. برمي گردم رو به اتاق و مي بينم نور خورشيد روي كتاب ها و ديوارها و عكسها هم پاشيده. آخر دم دم هاي بهار كه مي شود شيشه ها عجيب برق مي زنند.

گنجشك ها آواز مي خوانند و در دلم ولوله مي شود ناگهان، وقتي بالهاي كوچكشان را تندتند به هم مي كوبند.

كشو را در مي آوردم و خالي مي كنم كف اتاق. كمد را هم. حتي كتابخانه به آن بزرگي را. بوي خاك مي پيچد و صبر مي آيد. اشك هم مي آيد. نگاهم مي چرخد بين كتاب ها و كاغذ ها و گلسَرهاي رنگ به رنگ. كهنه ها را بايد جدا كرد و انداخت گوشه اتاق. كنار بوت هاي چرمي قديمي.

كهنه ها را بايد دور ريخت. كهنه ها را؛ حواست باشد كه تمام قديمي ها كهنه نيستند. اصلا بعضي چيزها هستند كه هرچه قديمي تر مي شوند عزيزتر مي شوند براي آدم. بس كه هر سال احساست نوبه نو مي شود برايشان. جادويت مي كنند، انگار كه وِردهاي زمان سحرآميزشان كرده. مثل همان دستخط قديمي، كه بهاري نيامده تا به حال كه من بخوانم آن " بي گمان سنگدل است" اش را و دلم زيرو رو نشود و اشك نريزم...

يا مثل آن دوتا دكمه بزرگ سياه كه چشم هاي آدم برفي مان بود آن سال.  

يا حتي گپ هاي سرِكلاسي كه همه مكتوب اند و خرچنگ قورباغه، بس كه يك چشممان به استاد بوده..

يا مثل آن طراحي سياه قلمي كه زيرچشمي از دوست پدربزرگم كشيدم، كه از تمام تابلوهاي قاب شده ام بيشتر دوستش دارم.  

اين ها كهنه نمي شوند كه؛ جادو مي شوند. اينها را بايد سالي يكبار با احترام بلند كني و گرد و خاكشان را بگيري و بچيني سر طاقچه دلت دوباره.  بگذاري كه حالاحالاها پادشاهي كنند برايت و هرچه دورتر شوند، عزيزتر هم بشوند و مانگارتر.

امسال اما چشمم مدام پي چيزهايي ست كه ندارم. مثلا به دنبال دستخطي از تو. اما ميان اين همه كاغذ، نامه كه هيچ، كلامي پشت كارتي هم نيست حتي..

امسال دلم يك چيزي كم دارد براي بهار. بوي خاك هست، دستمال گرد گيري، نردبان، برق شيشه، زوزه جارو برقي.... اينها همه هستند. اما همين ها بي آرامم مي كنند انگار.. وقتي كه تو اين همه نيستي.

 تند تند خاك قفسه ها را مي گيرم و كتابها را رديف به رديف مي چينم كنار هم و با گوشه بازويم اشك هايم را پاك مي كنم، بس كه دستهايم خاكي اند.

تازه تندتند كلمه هم مي آيد . و من از سر خودم باز مي كنمشان. اما اين شعرها سمج اند لامصب ها. من هم لج مي كنم و آنقدر نمي نويسمشان تا روي دلم سنگيني مي كنند و اشكم را هي بيشتر در مي آورند و آستينم خيسِ خيس مي شود.

اتاقم امسال زودتر از هميشه تميز مي شود و من فكر مي كنم كه بايد يك جفت بوت چرمي تازه بخرم.


دل من دیر زمانیست که می پندارد

دوستی نیز گلی ست

مثل نیلوفر ناز

ساقه ترد و ظریفی دارد

بی گمان سنگدل است آنکه روا می دارد

جان این ساقه نازک را

دانسته بیازارد..

                                                                               فریدون مشیری

ها ری‌را ...!
من به خانه برمی‌گردم،
هنوز هم یک دیدار ساده می‌تواند
سرآغازِ‌ پرسه‌ای غریب در کوچهْ‌باغِ باران باشد.
 

                                                                                   سید علی صالحی

 

سخن حضرت حافظ:

بیان شوق چه حاجت که سوز آتش دل                        توان شناخت ز سوزی که در سخن باشد

هوای کوی تو از سر نمی رود آری                                   غریب را دلِ سرگشته با وطن باشد

 

گوشه هاي دلت را دوباره بگرد

 

 

بعضی آدم ها را باید درک کرد. گاهی شاید حتی خیلی سخت باشد درک کردنشان٬ ولی حتما راهی هست. یعنی برای همه بهتر است که راهی باشد. اگر درک نتوانیم بکنیم آدم ها را٬ دلمان پر می شود از غصه و بغض و کینه. اما اگر بفهمیمشان٬ نه دلخور می شویم٬ نه خشممان می گیرد٬ نه دیگر اصرار می کنیم برآنچه که می خواهیم یا آنچه که تا به حال بوده ایم..

مثلا ما باید بفهمیم که بعضی از آدم ها شدیدا به  Privacy احتیاج دارند. همه ما می فهمیم Privacy را. چون بالاخره هرکدام گاهی دوست داشته ایم که خودمان باشیم و خودمان. بعضی شادی ها و غم ها را دلمان خواسته تا به حال که با کسی تقسیم نکنیم. که خودمان جشن بگیریمشان در خلوت دلمان.. یا خودمان به سوگ بنیشنیمشان. اما بعضی آدم ها هستند که لازم دارند این را٬ درست همان طور که آب و غذا را! باید هر روز یک عالمه زیاد با خودشان حرف بزنند. بلند بلند هم حرف بزنند. برای خودشان خاطره تعریف کنند٬ بخندند٬ گاهی گریه هم بکنند. اگر نداشته باشند این فرصت را به هم می ریزند. مریض می شوند. سگ می شوند. و چه و چه و چه..

حالا اگر یکی از این آدم ها خواهرتان باشد و صبح که اتفاقی با هم دارید از خانه خارج می شوید٬ پله ها را دوتا یکی بپرد پایین که چند قدمی از شما جلوتر بیافتد و مجبور نشود تمام کوچه را کنار شما قدم بزند٬ شما نباید ناراحت شوید که. باید سعی کنید بفهمید او را. حتی بعد از ظهر که به خانه می آیید برایش عیدی هم بخرید!

خلاصه این بازی دیگر ادراکی!!! خیلی زندگی را راحت تر میکند. به شرط اینکه قوانینش رعایت شود.  یعنی بقیه هم سعی کنند که بفهمند شما را. شمایی که لازم دارید سرک بکشید در دنیای آدم ها و باز لازم دارید که آدم ها هم سرک بکشند در دنیای شما. که درد دلتان را بشنوند. که همراهتان قدم بزنند. که برایتان حرف بزنند.. و چه و چه و چه...

و من مدتی ست که که دارم تو را درک می کنم..  

و هرچه بیشتر خودم را از نگاه تو می بینم٬ بیشتر به تو حق می دهم..

ای کاش تو هم می توانستی خودت را از نگاه من ببینی. می خواهم بدانم از دست خودت چقدر دلخور می شدی

 

  پ.ن. وقتی که هستی٬ قدر نبودنت را بیشتر می دانم

 


کاش خیابان بودی و

من روز و شب گز می کردم تو را

سربالایی هایت را صبور و آرام بالا می رفتم و

سرپایینی هایت را شادمانه می دویدم

 

کاش تو خیابان بودی و

من خیابانگرد

 

من هم با خودم شوخی ام گرفته

امروز داشتم فکر می کردم وقتی یک چیزی سر نداشته اصلا٬ می دانی ته هم نخواهد داشت٬ لااقل بگذار وسط داشته باشد. وسط یعنی حالا. یعنی همین الان.

بگذار وسطش دست کم به تو خوش بگذرد٬ خوشحالت کند.

اصلا آدم وظیفه دارد افکار و احساساتی که آزارش می دهد بریزد بیرون از کله خرابش. و سعی کند تا می تواند امروزش را خوش بگذراند.

دیروزها را که گذرانده ای رفته. فرداها هم که می دانی از رویاهایت خیلی دورند. می ماند امروزت. که تو هستی و دنیا هست و کسی هم که باید باشد هست و کسی هم که نباید باشد نیست! خیابان ها هست٬ پس خیابان گردی هم می تواند باشد. بگذار بی خیالی باشد. سرخوشی باشد. بگذار عقل نباشد. احساس نباشد. بگذار شعر هم نباشد اصلا. والا!! شعر را می خواهم چه کنم؟ دلم سان شاین می خواهد و خنده های از ته دل!

تازه... کسی که باید باشد هم٬ دلش اگر نخواست٬ خب بگذار نباشد! نمی خواهی که زندگی را زهر مار خودت و خودش کنی که. والا!

و اینها همه نتایجی ست که همین امروز بر من عارض شد!



از همان دو کلامِ شل و وِل و آویزانت ٬ نوشیدم هرآنچه را که باید

از این پس دلت خواست باشی٬ که خوب باش (چه بهتر هم)

نخواستی هم٬ که خب برو دنبال عشق و صفای خودت. (ما هم سر خودمان را بالاخره گول می مالیم با آنانی که هستند و دلشان می خواهد که باشند)


برروی ما ز دیده چگویم چها رود

 

 

تو که می آیی

قرصهای خواب آور هم

بی خواب می شوند

تا برسد به منِ مجنونِ خواب زده

 

تو که می آیی

من سر به راه می شوم

راه اما

گم می شود

 

تو که می آیی

رم می کند دلم

می کوبد

می تازد

و می بازد ..

 

 پ.ن. امروز خیابون گاندی رو از پایین تا بالا آواز خوندم و.. آروم آروم گریه کردم.. تا دیگه اشکی برای تو باقی نمونه..

آخه عطر قدمت توی خیابونا پیچیده بود..

 


حالا که آمدی

حرفِ ما بسیار٬

وقت ما اندک٫

آسمان هم که بارانی ست...!                                     سید علی صالحی

 

تو که می دانی من روزها را دو پله یکی آمده ام

تو که می دانی من از تکرار نام های دو سیلابی می ترسم!

تو که می دانی پاییز یادمان داده است

که از گناه دل بگذریم

اما از کنار دل ساده نگذریم

تو که می دانی...                                                     شاپری

 

سعیده جونم

 

تا به حال شده ته نگاه کسی نگاه خودتونو ببینین؟ تا به حال بوده آدمی که بودنش کافی باشه برای اینکه همه راز دلتون براش فاش بشه.. کسی رو دیدن تا به حال که درد رو ته تلخی لبخندتون ببینه؟

که درست همون لحظه هایی که دلتون پره٬ جلوتون سبز بشه و بگه: جوجو چرا نگاهت پُره؟؟ انگاری دلهاتون یه تونل مخفی به هم داشته باشه...

من این آدم رو خرداد سال ۱۳۸۷ پیدا کردم. شایدم اون منو پیدا کرد. شایدم یه نفر سومی هردوتامونو پیدا کرد.. هنوز حتی یک سال هم از بودنش توی زندگیم نمی گذره ... اما نگوترین حرفها و حسهامو می دونه.. نه اینکه گفته باشما.. خودش می دونه.. باورتون نشه شاید. ولی این جوریه. حتی بیشتر از این شاید باشه...

عزیزترین محرم دلم

رفیق کتاب خونه گردی های انقلاب

پایه پیاده روی های روزهای لعنتی زندگیم

آغوش باز تمام اشکهام

تولدت مبارک

نه فقط برای تو٬ تولدت بر من بیشتر مبارک


این یک خط را هم برای تو می نویسم که حسودی نکنی:

بیا عاشقی را رعایت کنیم...

 

دوست ندارم:

 

آمپول

فندق دهن بسته

اسکناس مچاله پاره پوره

سردرد مزمن

تاخیر هواپیما

پله

سیگار

صف های طولانی

ناخن شکسته

کارتون دوبله

غُرغُر

بوی عرق

کفش خاکی

استاد بی سواد

نون بیات

دروغ

تلویزیون

جنگ

ترافیک قبل از قرار

منشی جیغ جیغوی شلوغ

خرمگس

نگاه حیض

مهمون سر زده

دود اتوبوس

چاقوی کند

ترازو

تردید

دوغ گازدار

جلسه طولانی

قبرستون

ماهی

لباس تنگ

جرزنی

خودکار سکته ای

بوی دندون پزشکی

لبهای تزریقی

 ادعا

بوی چاه ساختمون توی روزهای بارونی

 

تو تفاله عشق مرده منی

 

آمدی من نه اشک می ریزم

نه ستاره می چینم از نگاهت

آمدی حواسم هست که عشق نیاید

........

آمدی یادت باشد

من گندیده ام

جاری نبودم که هیچ وقت

درمانده بودم 

پشت سدی که

همیشه تو بودی

.......

آمدی٬

من شاید بروم

تو دلخور نشو

 

اگر آمدی ...

 

 

نمی خواهم٬

نه تو را

نه رویا را

...

نه اينكه فكر كني واقعا نمي خواهم ها.. يا اينكه دارم خودم را لوس مي كنم يا هرچه.. نه.

دلم دارد جفتك مي اندازد.

دست من و تو نيست. مي داني كه٬‌ دلم مجنون است. مي داني كه زورم بهش نمي رسد.. مي داني اصلا؟

نه. تو نمي شناسي

نه مرا

نه رويا را

 


همه‌ی راز علاقه‌ی آدمی به آدمی همين رويای ساده‌ی رفتن وُ بعد بی‌خبر آمدن‌های هميشه‌ی اوست.
حالا کمی آرام‌تر صحبت کنيد، بادهای بی‌راهِ سايه‌نشين حسودند!

                                                    سيد علي صالحي

 

این همه زخم نهان است و مجال آه نیست

 

آنقدر خوب است كه رازهاي فاشت را دوباره بسته بندي كني،‌ مرتبشان كني و بچيني در صندوقچه دلت و درش را مهر و موم كني. مي داني آخر؟ راز سينه ات اگر فاش شود، بي پناه مي ماني. بي ريسماني براي چنگ زدن. انگار كه دلت،‌ نگاهت، عريان مانده باشد. با يك نگاه سرد، با يك تكان سر، مي شكني؛ مي ميري.

آخر آدم بايد هميشه يك چيزي ته نگاهش داشته باشد كه برق بزند. كه صبح ها زير پلكهايش را قلقلك دهد و بيدارش كند؛ كه شبها با رويايش به خواب رود. كه گاهي هم مثل ابر بهار ببارد. كه در يك شب پرستاره زير آسمان كوير و كنار شعله هاي آتش اعترافش كند؛ فاشش كند.

هر آدمي بايد رازي در سينه داشته باشد تا جادويش كند، تا به خاطرش بجنگد،‌ به خاطرش بماند..

نبايد هرروزت را همان روز بگويي.. بايد كلام را در خمره سينه ات بياندازي سالها، تا شرابِ جانت شود؛‌ راز شود..آغشته به دلشوره هايت شود و طعم شور تنهايي ات را بگيرد. بايد لبريز شود از عطر جنونت. تا مست كند؛‌ به پرواز رساند.

 كه تو هي پنهانش كني و او هي رسوايت كند.

...

 


آمدي يادت باشد،‌

                     من بي دلم

سوغاتِ تنهايي برايم،

                         يك دلِ عاشق بياور

اگر آمدي ...

 

سخن حضرت حافظ:

راهیست راه عشق که هیچش کناره نیست                 آنجا جز آنکه جان بسپارند چاره نیست

هرگه که دل به عشق دهی خوش دمی بود                 در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست

نگرفت در تو گریه حافظ به هیچ رد                               حیران آن دلم که کم از سنگ خاره نیست

 

مجال من همین باشد که پنهان عشق او ورزم

 

خب امروز همين جوري با خودم كلي دلم گرفته بود. نشسته بودم هي، تنهايي، عاشقانه هاي ري را مي خواندم و فكر مي كردم كه چه خوب كه خواهرم نيست كه هي بگويد پاشو به زندگيت برس.

خواندم و خواندم و خواندم و .. از مرز دلتنگي هم گذشتم به گمانم.

 بالاخره آمد. نپرس چه كسي؛‌ نمي دانم آخر. هرچه هست دوستش مي دارم، بسيار. اين را مي دانم فقط. اخم كردم و زبانم را با دلخوري در آوردم. گفتم:‌ وقتي من دلم گرفته كجايي تو؟ لبخند زد : ببخشيد.دلت چرا گرفته؟

دلم؟  هي، دلم.. حرمت نگه دار دلم، گلم... (حسين پناهي)

به او گفتم که خسته ام. که تمام شدم. انرژي ندارم ديگر. گفتم وقتی مي دانم به جايي قرار نيست برسم، براي چه بايد بروم هنوز؟ براي چه بايد شمارش معكوسم را شروع كنم دوباره؟ كه چه بشود؟!

سلام، خداحافظ؟؟ سلامي تلخ و سكوتي سنگين و باز دوباره دل كندن؟ جان كندن است. سخت است، سنگين است.

من تشنه ام،‌ درست. اين اما آب نيست. سراب است...من آخر لوسم. بيمارم. ناتوانم. بي خوابم. دنياي من آخر صاف بود. پاك بود. شفاف بود. از آينه و آب بود. من اما حالا شكسته ام. خشكيده ام...

همه این ها را گفتم. بعد او گفت که به كجا می خواهم برسم دیگر؟ گفت که همین حالی که الان دارم یعنی کافی نیست؟ تازه گفت که  مي فهمد من چه می گویم ها. گفت که هي مي شينم با خودم فكر مي كنم. خودم را اذیت می کنم. 

او گفت بروم٬ ببینم٬ باشم٬ حرف بزنم٬ خوب مي شوم. بهتر مي شوم. این پارت آخر حرفهایش را دوست دارم از زبان خودش بشنوید. بس که دوست دارم لحن حرفش را اینجا:

 ته تهش، آخر آخرش، بدِ بدش، اين ميشه ديگه:

 كه تو يكي رو دوست داشتي.

 همين.

 همين به خدا. 

 به همين سادگي و قشنگي.

 به همين بزرگي.

 هوم؟


سخن حضرت حافظ:

دیدم به خواب دوش که ماهی برآمدی                           کز عکس روی او شب هجران سر آمدی

تعبیر رفت یار سفر کرده می رسد                                  ای کاج هرچه زودتر از در درآمدی

 

پ.ن.۱. تو عجب مرهمی بودی و من نمی دانستم! تو را نمی گویم ها. خودش می داند.

پ.ن.۲. این جوجه طلایی مان که می رود سفر٬ عجیب بار دلمان سنگین می شود. خواهرمان را می گوییم...

 

جهان جمله سراب است

 

تشنه بوده اي تا به حال؟ از اين تشنگي هاي معمولي نه ها! از آن تشنگي ها. همان هايي كه مي سوزاند آدم را. تك تك سلول هاي بدنت فرياد مي زند:‌ آب.

من تشنه ام. داغم. تب مي كنم مدام. گُر مي گيرد چيزي در دلم. شعله مي كشد از چشم هايم. دو دو مي زند نگاهم.

من، داغ و تشنه.

صداي تو، نسيم خنك؛

مي وزي در من و

مورمورم مي شود.

مي وزي و دلم

بيشتر گر مي گيرد.

 

من تشنه ام. مي سوزم. تب مي كنم مدام. تو دريايي انگار. درياي سفيد قطب شمالي.

نگاهت، تكه هاي يخ. شناور. خواستني.

يخ نگاهت اگر آب شود

مي نوشمت

تا قطره آخر

مي نوشمت

تا تمام شوي در من

تا بماني با من

.

يخ نگاهت،

 آب اگر مي شد ...


من تشنه بودم و

چشم های تو سراب

 

سخن حضرت حافظ:

یارب سببی ساز که یارم به سلامت                                   باز آید و برهاندم از بند ملامت

گِله نا انصافيست   

 

دچار شده ام.
نه به آبي دريا! به يك خوشي مزمن دچار شده ام كه نمي فهمم از كجا تزريق مي شود مدام زير پوستم. فكر نكنيد از آن خوشي هايي كه بعدا زير دل آدم مي زندها!! از آن خوشي ها نيست كه از بي غمي باشد. اتفاقا موعد تحويل تمام پروژه هايم گذشته، امتحانم نزديك است. با بهترين دوستهايم قهرم. شركت جديد هم كه از ناهنجاري لبريز! اما من عضلات صورتم كش آمده آن قدر خنديدم. نه اينكه فكر كنيد وقتي خوشحالم مي خندم ها! يا لااقل وقتي ناراحت نيستم؛ نه. حتي وقتي از غصه گوله گوله اشك مي ريزم هم بالاخره پيدا مي شود پركاهي كه بيافتد روي دلم كه انگار ميدان مين است و يكهو منفجر كند بمب خنده هايي را كه نمي دانم چه كسي و چطور كاشته آنجا.

ديده اي گاهي  آدم يك عينك بد بيني و بزرگنمايي برمي دارد و زندگي اش را از پشت آن مي بيند؟ بعد هي تخيلات منفي بافانه اش را هم قاطي مي كند و هي دل آدم براي خودش مي سوزد و هي براي خودش زار مي زند؟ من ديشب با خودم از اين مراسم ها داشتم. با خودم فكر مي كردم كه چقدر بيست و سه سالگي مزخرف مي گذرد و من هيچ وقت تا به اين اندازه زير چرخ هاي زندگي له نشده بودم. بعد ياد آن قورباغه هاي چاق جنوب افتادم كه وقتي بچه بوديم زير چرخ ماشين ها له مي شدند. و ما هميشه فكر مي كرديم كه چطور قورباغه هاي به آن گردي،‌ اين قدر صاف مي شوند و هيچ وقت نمي فهميديم كه چرا همه قورباغه ها در لحظه آخر زبانشان را تا ته از دهانشان بيرون مي آورند.. خوب بعد ياد خودم افتادم كه دارم زير چرخ هاي زندگي له مي شوم و زبان درازم كه تا لحظه آخر هم اراجيف سرهم مي كند و با نام دلنوشته، به خورد ملت مي دهد.
ه.....ي. اي كاش من هم قورباغه بودم. لااقل زبانم درازتر بود از ايني كه حالا هست. آن وقت چقدر كيف مي كردم وقتي با زبان درازم كلي پشه چاق و چله شكار مي كردم. پشه هاي چاق و چله هم نه حالا. هر پشه اي كه دلم مي خواست. شايد دلم يك پشه لاغر مردني مي خواست اصلا. اما من يك قورباغه نيستم و اين يك واقعيت تلخ است.

بعد از عمري خواستم تمرين speaking كرده باشم، اتاقم را كاملا شبيه شرايط امتحان كردم و نور و صدا و تصوير، راست و درست. يك خانمي گفت كه پانزده ثانيه فرصت دارم تا راجع به موضوعي فكر كنم و بعدش چهل و پنج ثانيه فرصت هست كه صحبت كنم. موضوع اين بود كه چه لباس هايي را دوست دارم! خوب پانزده ثانيه زمان زيادي نيست براي فكر كردن اما براي آدمي مثل من اين زمان كافي بود تا تمام خاطرات تلخي كه در اتاق پرو مغازه ها داشته ام برايم زنده شود. دكمه هايي كه كنده شده بودند، زيپهايي كه در رفته بودند و هزار و يك تصوير ديگر كافي بود كه جوابم را انتخاب كنم: لباسي كه گشاد باشد! Record‌ را زدم و آمدم دهان باز كنم كه ديدم اي بابا! اصلا كلمه گشاد يادم نيست كه هيچ، تازه طبيعتا  منظور از اين سوال گشادي و تنگي نبوده.. سرتان را درد نياورم، عين چهل و پنج ثانيه را هرهر خنديدم! و يك نگراني شاد مدام در رگهايم وول مي خورد كه مبادا چنين تجربه اي در امتحان اصلي هم تكرار شود.

اگر با بهترين دوستت قهر باشي،‌ آن هم نه از اين قهرهاي معمولي كه،‌ از آنها كه قرار است تا روز قيامت كش بيايد.. بعد يك حافظ بازكني و ببيني گفته: درد ما را نيست درمان... هجر ما را نيست پايان... بعد اتفاقا هفته پيش و هفته پيشترش هم براي همين موضوع حافظ باز كرده باشي و همين شعر آمده باشد... چه احساسي بهت دست مي دهد؟
براي من چيزي نبود جز يك انفجار ديگر! خوب من فهميدم كه حافظ دارد با من شوخي مي كند و من هم پسرخاله شدم و خواستم حال خواجه را بگيرم. گوشي را برداشتم و به دوستم زنگ زدم  بعد از مدت ها.. و كلي دلم قلقلك آمد و باز پايم بي هوا رفت روي چندتا از آن مين هاي خنده و خوبي اش اين بود كه دوستم هم انگار نه انگار! كه حركت من عجيب است. كلي حرف زديم و كلي قرار گردش گذاشتيم و من تمام مدت ته دلم به حافظ مي خنديدم با اينكه برايم مثل روز روشن بود كه حرف راست زده و سرانجام من و دوستم همين است كه خواجه فرموده؛‌ اما خوب اين سرخوشي مزمن هم عالمي دارد. تا به حال هيچ وقت آدم هاي الكي خوش را اين همه درك نكرده بودم. آدم هايي كه دهانشان هم اگر نخندد،‌ خنده از چشمهايشان مي ريزد بيرون.


زندگي چيزي نيست جز يك شوخي بزرگ.. كه بايد تا مي تواني به آن بخندي..

 

سخن حضرت حافظ:

حافظ از مشرب قسمت گِله نا انصافيست                  طبع چون آب و غزلهاي روان ما را بس

 

غروب جمعه

 

دوستی هم مثل عاشقی بهانه می خواد

تو شاید بهانه بودی.

بهانه ای برای دوستی های واقعی...

 

 

دوست دارم

 

رعد و برق

نون سنگک

داستان

شالهای رنگی

نگاه

کلاغ

بارون

آش رشته

كلمه

پیاده روی

عطر قهوه

قرص ماه

تاب

لبخند

كتاب فروشي

سفر

لاکهای رنگ و وارنگ

دلتنگی

پیرمرد بی دندون

طوفان وحشی

كافه شوكا

نقاشی با ذغال

برگریز پاییز

تک زنگ

شعر

بوی تراشه مداد

گریه بدون بغض

سان شاین

عکس

خدا

شنا زیر آسمون

مداد رنگی

آدم های غریبه

شب زنده داری

زندگی