
اول از همه بوت هاي چرمي را مي اندازم يك گوشه.
پرده زخيم زرشكي رنگ را از جلوي پنجره هاي قدي اتاقم كنار مي زنم و نور خورشيد بي هوا مي پاشد در چشم هايم و من تنگشان مي كنم و ابروها را هم مي كشم پايين. برمي گردم رو به اتاق و مي بينم نور خورشيد روي كتاب ها و ديوارها و عكسها هم پاشيده. آخر دم دم هاي بهار كه مي شود شيشه ها عجيب برق مي زنند.
گنجشك ها آواز مي خوانند و در دلم ولوله مي شود ناگهان، وقتي بالهاي كوچكشان را تندتند به هم مي كوبند.
كشو را در مي آوردم و خالي مي كنم كف اتاق. كمد را هم. حتي كتابخانه به آن بزرگي را. بوي خاك مي پيچد و صبر مي آيد. اشك هم مي آيد. نگاهم مي چرخد بين كتاب ها و كاغذ ها و گلسَرهاي رنگ به رنگ. كهنه ها را بايد جدا كرد و انداخت گوشه اتاق. كنار بوت هاي چرمي قديمي.
كهنه ها را بايد دور ريخت. كهنه ها را؛ حواست باشد كه تمام قديمي ها كهنه نيستند. اصلا بعضي چيزها هستند كه هرچه قديمي تر مي شوند عزيزتر مي شوند براي آدم. بس كه هر سال احساست نوبه نو مي شود برايشان. جادويت مي كنند، انگار كه وِردهاي زمان سحرآميزشان كرده. مثل همان دستخط قديمي، كه بهاري نيامده تا به حال كه من بخوانم آن " بي گمان سنگدل است" اش را و دلم زيرو رو نشود و اشك نريزم...
يا مثل آن دوتا دكمه بزرگ سياه كه چشم هاي آدم برفي مان بود آن سال.
يا حتي گپ هاي سرِكلاسي كه همه مكتوب اند و خرچنگ قورباغه، بس كه يك چشممان به استاد بوده..
يا مثل آن طراحي سياه قلمي كه زيرچشمي از دوست پدربزرگم كشيدم، كه از تمام تابلوهاي قاب شده ام بيشتر دوستش دارم.
اين ها كهنه نمي شوند كه؛ جادو مي شوند. اينها را بايد سالي يكبار با احترام بلند كني و گرد و خاكشان را بگيري و بچيني سر طاقچه دلت دوباره. بگذاري كه حالاحالاها پادشاهي كنند برايت و هرچه دورتر شوند، عزيزتر هم بشوند و مانگارتر.
امسال اما چشمم مدام پي چيزهايي ست كه ندارم. مثلا به دنبال دستخطي از تو. اما ميان اين همه كاغذ، نامه كه هيچ، كلامي پشت كارتي هم نيست حتي..
امسال دلم يك چيزي كم دارد براي بهار. بوي خاك هست، دستمال گرد گيري، نردبان، برق شيشه، زوزه جارو برقي.... اينها همه هستند. اما همين ها بي آرامم مي كنند انگار.. وقتي كه تو اين همه نيستي.
تند تند خاك قفسه ها را مي گيرم و كتابها را رديف به رديف مي چينم كنار هم و با گوشه بازويم اشك هايم را پاك مي كنم، بس كه دستهايم خاكي اند.
تازه تندتند كلمه هم مي آيد . و من از سر خودم باز مي كنمشان. اما اين شعرها سمج اند لامصب ها. من هم لج مي كنم و آنقدر نمي نويسمشان تا روي دلم سنگيني مي كنند و اشكم را هي بيشتر در مي آورند و آستينم خيسِ خيس مي شود.
اتاقم امسال زودتر از هميشه تميز مي شود و من فكر مي كنم كه بايد يك جفت بوت چرمي تازه بخرم.
دل من دیر زمانیست که می پندارد
دوستی نیز گلی ست
مثل نیلوفر ناز
ساقه ترد و ظریفی دارد
بی گمان سنگدل است آنکه روا می دارد
جان این ساقه نازک را
دانسته بیازارد..
فریدون مشیری
ها ریرا ...!
من به خانه برمیگردم،
هنوز هم یک دیدار ساده میتواند
سرآغازِ پرسهای غریب در کوچهْباغِ باران باشد.
سید علی صالحی
سخن حضرت حافظ:
بیان شوق چه حاجت که سوز آتش دل توان شناخت ز سوزی که در سخن باشد
هوای کوی تو از سر نمی رود آری غریب را دلِ سرگشته با وطن باشد