لبخند تو تمام اتفاق هاي خوب دنياست!!


حيف


 

بازي قشنگي بود اما

ما قشنگ بازي نكرديم

قبول كن كه هر دو باختيم

من

كه خودم را به تو فروختم

و تو

كه مرا به هيچ


می آیی؟

 

دیگر نه جرات پیش رفتن دارم

نه دلِ بازگشتن

گم شده ام جایی

 در همان گوشه های تاریک زندگی

نشسته ام٬

بی رمق.. بی صدا

و هنوز در چشمانم

می درخشد چیزی

چیزی از جنس ایمان شاید

یا امید

که بیایی و این بار

تو پیدا کنی مرا

 

می شود بیایی؟

 

خانه من کجاست؟

 

مرغ همسایه غاز است

...

نمی دانم چرا من فقط مرغ همسایه ام

خودم خانه ندارم

 

واژه نامه عشق

 

حالا دیگر مدت هاست که من واژه هایم را با تو معنا می کنم:

 

تنهایی یعنی ... من باشم و تو نباشی

رویا یعنی... تو در کنار من

شعر یعنی... تو

زندگی یعنی... با تو

بی تو مرگ یعنی... رهایی

آرزو یعنی... دوستم بداری

آرامش یعنی... صدایت

اعتماد یعنی... کلامت

تکیه گاه یعنی... پهنای شانه هایت

بهشت یعنی... میان بازوانت

آتش یعنی... نگاهت

مهربانی یعنی... وقتی که حرف می زنی

احساس یعنی... انکارش می کنی

عشق یعنی... نمی دانی اش

منطق یعنی... می پرستی اش

ایمان یعنی... گم شده ات

دل یعنی... جای خالی وجودت

رنج یعنی... تو با دیگری باشی

دلخوری یعنی... تو نفهمی ام

بغض یعنی... تو ندانی ام

دروغ یعنی... فراموشم شدی

خفگی یعنی... جز تو دوستم بدارد

بی قراری یعنی... اگر تو نخواهی ام

ظلم یعنی... بودی و نیامدی

و دلتنگی..

دلتنگی یعنی من

یعنی من

یعنی من

 

 

تویی که دوستت دارم

 

آن روزها دوستت داشتم و می خواستم ات. مثل ماهی ای که آب را. مثل٬ ... مثل٬ ... . اصلا مثال زدنی نیست. مثل منی که تو را.

 عشق همان خواستن است. و زیباترین نوع خواستن..     نادر ابراهیمی

این روزها٬ خواستن نیست. پس عشق هم نیست..

دوست داشتن اما هنوز هست. و تا همیشه خواهد ماند.

و دوست داشتن از عشق برتر است ...          علی شریعتی


امروز برف کوه ها آتش گرفته بود و

ابرها دود می شدند در آسمان

شاید زمین

سیگاری در دل آسمان دود می کرد

 

بهاران را هم سرما زده

 

بهار هم بهارهای قدیم بانو

که آوازِ گنجشک ها را عطر شکوفه غوغا می کرد

 

از روزی که تو رفتی

                        دو شكوفه يخ بست در نگاه بهار

برف مي بارد بر سرم مدام

                         و بهار زير چتر زمستان خفته است

تابستاني در راه نيست ...

 

تو كه مي دانستي من از آسمان مي بازم..

 

صد بار گفتم نگاه دلخورت را اين گونه به آسمان ندوز. نگفتم آسمان هم عاشق مي شود؟

آن وقت تنها آرزوي ما مي شود اینكه پربكشيم به آسمان و بشويم همان ستاره اي كه هر شب براي نگاهت سوسو مي زند.

پس کی این آسمان به زمین می آید؟؟


اين چه رازی است كه هر بار بهار

با عزای دل ما مي آيد

                                                                     سایه

 

من شیفته جوجه لات محله مان شده ام

 

و من تمام دوستت دارم ها را جا می کنم لابه لای همان بوسه های ریزی که بی هوا روی گونه های استخوانی ات می نشانم. و تو می ریزیشان در تشدید چ ی "ما چاکریم بانو" ٬ وقتی سبیلت را تاب می دهی و تسبیح دانه عنابی را سبک می گردانی میان انگشتانت و تخم چشم هایت را می دوزی به گونه های گل انداخته ام که از شرم نگاهت به رنگ دانه های همان تسبیحی می شود که روز و شب میان دست های توست. و من فکر می کنم که عاقبت یک روز آن تسبیح را پاره می کنم..


سالهای سال سرم را

                   بر سنگِ دلت کوبیدم اما

عاشقی از کله ام

                  نپرید که نپرید

 

 

خودم را که هیچ

خواستنم را هم اگر نمی خواهی

باشد٬

دیگر نمی خواهمت

 

حکمت اگر بر دل باشد

 

و حقایقی هست در زندگی که تنهای تنها باید روبرو شوی با آنها.. خاطرات یک دلقک

یاد رائیس شرکت سابقم می افتم گاهی. که می آمد می گفت: فلانی٬ در فلان بخش فلان مشکل را داریم. و من باید سیستمی طراحی می کردم که مشکل را حل کند. همیشه اول کلی برای خودم غر می زدم که من اصلا نمی دانم این بخش چه است و کارش چطوریست و  از این حرف ها. بعدش کلی تلاش می کردم تا مشکل را بفهمم. بعدترش خودم را هی جای رائیسم و کارمندهای آن بخش٬ و کارفرما و حتی آن کارهای فلک زده که روی آن میزهای شلوغ گم و گور می شدند می گذاشتم. و حواسم هم بود که بعضی پارامترها در دست ما نیست و مشتری یعنی همان طرف ماجرا هم آدم است با خواسته ها و نیازهای خودش. با سلیقه کج و معوج خودش حتی. و من به آن پارامترها هیچ دست نمی توانستم بزنم. خلاصه هی مشکل را می جویدم از زوایای مختلف و هی از دور به کل ماجرا نگاه می کردم و در نهایت مشکلی نبود که حل نشود.  

خب در زندگی ما آدم ها هم مسائلی هست که فقط به ما مربوط نمی شود. یعنی مشکل ماست اما راه حلش تماما در دست ما نیست.  باید حواسمان باشد که شاید آن طرف ماجرا٬ سلیقه اش خیلی عجیب باشد و هیچ برای ما قابل درک نباشد. شاید از آن آدم ها باشد که خوشبختی را هی پشت گوششان می اندازند به امید روزهایی که نیامده است هنوز. شاید حالا در تنهایی خودشان هم خوشبخت نباشند. اما ما حتی اگر بدانیم این را هم٬ باز حق نداریم به زور دیوارهای تنهایی اشان را بشکنیم. به ما چه آخر؟ او هم بالاخره آدم است. برای خودش حق دارد بنده خدا.

و تازه همان قدر که تو با تردیدها و دل-دل زدن های او آشنایی٬ همان قدر که تو می دانی اش٬ او هم خب می شناسد تو را. می داند که تو چه خوش بینانه به عشق اعتماد می کنی٬ به خدا و جهان اعتماد می کنی. و اینکه چقدر بعضی واقعیت های زندگی آزارت می دهد٬ بیشتر از آنکه باید.

او همه اینها و خیلی چیزهای دیگر را می داند که تحمل می کند پرخاشگری ها و ناسزاهایت را و سکوت می کند. فریاد نمی کشد٬ نمی زند٬ نمی شکند. اما تو خودت باید بفهمی بعضی چیزها را. باید قدر بدانی بعضی سکوت ها را. تو باید خودت جایی تمام کنی همه چیز را.

و چه بهتر که اینجا همان جا باشد..

 


این روزها شما حاکمی

حکمت اگر بر دل باشد

ما با دل٬

اگر نه

بی دل

می بُریم

 

 

 

گوشه هاي دلت را دوباره بگرد

 

 

بعضی آدم ها را باید درک کرد. گاهی شاید حتی خیلی سخت باشد درک کردنشان٬ ولی حتما راهی هست. یعنی برای همه بهتر است که راهی باشد. اگر درک نتوانیم بکنیم آدم ها را٬ دلمان پر می شود از غصه و بغض و کینه. اما اگر بفهمیمشان٬ نه دلخور می شویم٬ نه خشممان می گیرد٬ نه دیگر اصرار می کنیم برآنچه که می خواهیم یا آنچه که تا به حال بوده ایم..

مثلا ما باید بفهمیم که بعضی از آدم ها شدیدا به  Privacy احتیاج دارند. همه ما می فهمیم Privacy را. چون بالاخره هرکدام گاهی دوست داشته ایم که خودمان باشیم و خودمان. بعضی شادی ها و غم ها را دلمان خواسته تا به حال که با کسی تقسیم نکنیم. که خودمان جشن بگیریمشان در خلوت دلمان.. یا خودمان به سوگ بنیشنیمشان. اما بعضی آدم ها هستند که لازم دارند این را٬ درست همان طور که آب و غذا را! باید هر روز یک عالمه زیاد با خودشان حرف بزنند. بلند بلند هم حرف بزنند. برای خودشان خاطره تعریف کنند٬ بخندند٬ گاهی گریه هم بکنند. اگر نداشته باشند این فرصت را به هم می ریزند. مریض می شوند. سگ می شوند. و چه و چه و چه..

حالا اگر یکی از این آدم ها خواهرتان باشد و صبح که اتفاقی با هم دارید از خانه خارج می شوید٬ پله ها را دوتا یکی بپرد پایین که چند قدمی از شما جلوتر بیافتد و مجبور نشود تمام کوچه را کنار شما قدم بزند٬ شما نباید ناراحت شوید که. باید سعی کنید بفهمید او را. حتی بعد از ظهر که به خانه می آیید برایش عیدی هم بخرید!

خلاصه این بازی دیگر ادراکی!!! خیلی زندگی را راحت تر میکند. به شرط اینکه قوانینش رعایت شود.  یعنی بقیه هم سعی کنند که بفهمند شما را. شمایی که لازم دارید سرک بکشید در دنیای آدم ها و باز لازم دارید که آدم ها هم سرک بکشند در دنیای شما. که درد دلتان را بشنوند. که همراهتان قدم بزنند. که برایتان حرف بزنند.. و چه و چه و چه...

و من مدتی ست که که دارم تو را درک می کنم..  

و هرچه بیشتر خودم را از نگاه تو می بینم٬ بیشتر به تو حق می دهم..

ای کاش تو هم می توانستی خودت را از نگاه من ببینی. می خواهم بدانم از دست خودت چقدر دلخور می شدی

 

  پ.ن. وقتی که هستی٬ قدر نبودنت را بیشتر می دانم

 


کاش خیابان بودی و

من روز و شب گز می کردم تو را

سربالایی هایت را صبور و آرام بالا می رفتم و

سرپایینی هایت را شادمانه می دویدم

 

کاش تو خیابان بودی و

من خیابانگرد

 

برروی ما ز دیده چگویم چها رود

 

 

تو که می آیی

قرصهای خواب آور هم

بی خواب می شوند

تا برسد به منِ مجنونِ خواب زده

 

تو که می آیی

من سر به راه می شوم

راه اما

گم می شود

 

تو که می آیی

رم می کند دلم

می کوبد

می تازد

و می بازد ..

 

 پ.ن. امروز خیابون گاندی رو از پایین تا بالا آواز خوندم و.. آروم آروم گریه کردم.. تا دیگه اشکی برای تو باقی نمونه..

آخه عطر قدمت توی خیابونا پیچیده بود..

 


حالا که آمدی

حرفِ ما بسیار٬

وقت ما اندک٫

آسمان هم که بارانی ست...!                                     سید علی صالحی

 

تو که می دانی من روزها را دو پله یکی آمده ام

تو که می دانی من از تکرار نام های دو سیلابی می ترسم!

تو که می دانی پاییز یادمان داده است

که از گناه دل بگذریم

اما از کنار دل ساده نگذریم

تو که می دانی...                                                     شاپری

 

تو تفاله عشق مرده منی

 

آمدی من نه اشک می ریزم

نه ستاره می چینم از نگاهت

آمدی حواسم هست که عشق نیاید

........

آمدی یادت باشد

من گندیده ام

جاری نبودم که هیچ وقت

درمانده بودم 

پشت سدی که

همیشه تو بودی

.......

آمدی٬

من شاید بروم

تو دلخور نشو

 

اگر آمدی ...

 

این همه زخم نهان است و مجال آه نیست

 

آنقدر خوب است كه رازهاي فاشت را دوباره بسته بندي كني،‌ مرتبشان كني و بچيني در صندوقچه دلت و درش را مهر و موم كني. مي داني آخر؟ راز سينه ات اگر فاش شود، بي پناه مي ماني. بي ريسماني براي چنگ زدن. انگار كه دلت،‌ نگاهت، عريان مانده باشد. با يك نگاه سرد، با يك تكان سر، مي شكني؛ مي ميري.

آخر آدم بايد هميشه يك چيزي ته نگاهش داشته باشد كه برق بزند. كه صبح ها زير پلكهايش را قلقلك دهد و بيدارش كند؛ كه شبها با رويايش به خواب رود. كه گاهي هم مثل ابر بهار ببارد. كه در يك شب پرستاره زير آسمان كوير و كنار شعله هاي آتش اعترافش كند؛ فاشش كند.

هر آدمي بايد رازي در سينه داشته باشد تا جادويش كند، تا به خاطرش بجنگد،‌ به خاطرش بماند..

نبايد هرروزت را همان روز بگويي.. بايد كلام را در خمره سينه ات بياندازي سالها، تا شرابِ جانت شود؛‌ راز شود..آغشته به دلشوره هايت شود و طعم شور تنهايي ات را بگيرد. بايد لبريز شود از عطر جنونت. تا مست كند؛‌ به پرواز رساند.

 كه تو هي پنهانش كني و او هي رسوايت كند.

...

 


آمدي يادت باشد،‌

                     من بي دلم

سوغاتِ تنهايي برايم،

                         يك دلِ عاشق بياور

اگر آمدي ...

 

سخن حضرت حافظ:

راهیست راه عشق که هیچش کناره نیست                 آنجا جز آنکه جان بسپارند چاره نیست

هرگه که دل به عشق دهی خوش دمی بود                 در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست

نگرفت در تو گریه حافظ به هیچ رد                               حیران آن دلم که کم از سنگ خاره نیست

 

جهان جمله سراب است

 

تشنه بوده اي تا به حال؟ از اين تشنگي هاي معمولي نه ها! از آن تشنگي ها. همان هايي كه مي سوزاند آدم را. تك تك سلول هاي بدنت فرياد مي زند:‌ آب.

من تشنه ام. داغم. تب مي كنم مدام. گُر مي گيرد چيزي در دلم. شعله مي كشد از چشم هايم. دو دو مي زند نگاهم.

من، داغ و تشنه.

صداي تو، نسيم خنك؛

مي وزي در من و

مورمورم مي شود.

مي وزي و دلم

بيشتر گر مي گيرد.

 

من تشنه ام. مي سوزم. تب مي كنم مدام. تو دريايي انگار. درياي سفيد قطب شمالي.

نگاهت، تكه هاي يخ. شناور. خواستني.

يخ نگاهت اگر آب شود

مي نوشمت

تا قطره آخر

مي نوشمت

تا تمام شوي در من

تا بماني با من

.

يخ نگاهت،

 آب اگر مي شد ...


من تشنه بودم و

چشم های تو سراب

 

سخن حضرت حافظ:

یارب سببی ساز که یارم به سلامت                                   باز آید و برهاندم از بند ملامت

دوست دارم

 

رعد و برق

نون سنگک

داستان

شالهای رنگی

نگاه

کلاغ

بارون

آش رشته

كلمه

پیاده روی

عطر قهوه

قرص ماه

تاب

لبخند

كتاب فروشي

سفر

لاکهای رنگ و وارنگ

دلتنگی

پیرمرد بی دندون

طوفان وحشی

كافه شوكا

نقاشی با ذغال

برگریز پاییز

تک زنگ

شعر

بوی تراشه مداد

گریه بدون بغض

سان شاین

عکس

خدا

شنا زیر آسمون

مداد رنگی

آدم های غریبه

شب زنده داری

زندگی

 

تا همیشه

 

هی شماره های همراهم را بالا و پایین می کنم و

هی کیف می کنم

وقتی هیج نام تو را

همراهم نمی بینم

Click to view full size image


دندانِ کرم خورده بودی

تا بودی٬

             درد داشتم

حالا که نیستی٬

                          نه

 

جایت اما تا همیشه

در لبخند من خالی می ماند

                                                         

   سخن حضرت حافظ:

دور مجنون گذشت و نوبت ماست                              هرکسی پنج روز نوبت اوست

 

حیران آن دلم که کم از سنگ خاره نیست

 

تو این همه سنگدل بودی و

من عمری به دنبالِ سنگ٬

تا با هم لِی لِی کنیم

 

من نمی دانستم٬

تو که سنگ داشتی چرا بازی نکردی؟


- من رو اعصابت می دوم؟

- تو؟ نه بابا.. تو رو دلم لی لی می کنی

یادت را گوش تا گوش در دلم سَر ِبُریدم

 

 

isop2ux2bgf0ms24k32o.jpg

شب بود و بی ستاره..

ماه در آسمان فغان می کرد.

و تو اي دردانه ماه،

              تك ستاره بودي در آسمان شب،

 و در بندِ سكوتت٬

                 تسلیم.

 آری! تو٬

           تسلیمِ من بودی.

 

و من٬

          زانو نشانده بر تختِ سینه ات

زوزه بادهاي وحشی در سرم

هزاران سوارِ

           آشِنا نه٬

            می تاختند در رگم ..

غوغا بود در من٬ آری!

ماه سودایم می کرد.

                               

دستِ من٬ 

         بر دستِ تيغ

تیغِ صیقل ديده٬

             آب داده با آبِ دیده.

من 

     چَشم در چَشمِ ماه٬

ماه 

     چَشم در چَشمِ تو

 

اشک در چشمانم می لرزید٬

                               کارد در دستانم نه

 

تازیانه می نشاند در نگاهت برقِ تيغ٬ 

لرزشِ سیبِ گلویت 

                      زیر کارد٬

تیغِ چاقو٬

          سردِ سرد..

زيرِ گلویت٬

            داغِ داغ..

 

تيغِ تشنه مي نشاند لب بر رگهاي تو

                 گوش تا گوشَت بوسه باران مي شود..

آخ! سیبِ کلامت قاچ خورد.

من

بُریدم گلویت را٬

بیخ تا بیخ

محکم و کوبنده٬

تند و تیز

من نمی فهمَمَت

 

Click to view full size image

شما که خودت این همه آفتاب-مهتاب داری

چرا باز به دنبال بازی سایه-روشن شعله شمعی روی سیاهی دیوار خانه ما؟


 

 دلم می خواهد یک عالمه مشتِ محکمِ ریز بنشانم تخت سینه ات ... آن قدر که دلت در سینه بشکند. 

ای کاش زورم بهت می رسید...