واي اگر باران ببارد
مي ترسم فراموشِ هم شويم...
مي ترسم فراموشِ هم شويم...
اين جور وقت ها بي زار مي شوم از خودم..
دلم سكوت مي خواهد..
سكوت..
چرا لال شده ام پس؟؟؟؟
چرا نمي پرسد خودش؟؟
گاهی باید پذیرفت.. گاهی باید همینی که هست را مثل آدم تجربه کرد..
گاهی باید قبول کرد که احساس زورش خیلی زیاد است.. گاهی برای اینکه مهارش کرد٬ برای اینکه آرام شد٬ برای آنکه چیزی از اینی که هست بدتر نشود٬ باید با احساسمان روراست باشیم.. باید فریادش را بشنویم.. گاهی باید آگاهانه دو دو تا چهارتای منطق را بگذاریم کنار.. مجبوریم یعنی.. چاره ای نداریم..
یک جاهایی در زندگی باید تسلیم شد.. باید دور خیلی چیزها را خط کشید... منطق را باید بوسید و گذاشت کنار.. راجع به یک سری مسائل اصلا نباید فکر کرد.. بعضی چیزها فکر بردار نیستند لامذهب.. اصلا هرچه بیشتر فکر کنیم احساسمان بیشتر گره می خورد.. هی همه چیز بدتر می شود٬ پیچیده تر..
گره کور احساس فقط با تسلیم باز می شود.. نه با شاخه شونه کشیدن و نه با آن پیچ و تاب های تو در توی مغز موجود دوپایی که انسان است به هرحال و دل دارد...
اينكه در هيچ كافه اي قهوه ات نيايد و در هيچ مهماني اي رقصت و در هيچ رستوراني غذايت و با هيچ گروهي سفرت و .. خلاصه لحظه اي نگذرد كه تو فكر نكني او حالا بايد كنارم مي بود، همين جا..
اينكه بايد زندگي كنيد بي هم و اين زندگي كردن خيلي مهم است.. زندگي كنيد بي هم، يعني ياد بگيريد بي حضور هم بخنديد.. بي حضور هم برقصيد.. بي حضور هم خوش بگذرانيد.. و خب اين خيلي عجيب است كه كسي بتواند بي حضور آدمش خوش باشد، سرحال باشد و چه و چه و چه... سخت است..
اينكه ياد بگيريم اگر با هم نه، لااقل براي هم زندگي كنيم.. و با همين براي هم زندگي كردن خوشبخت باشيم..
و اين هيچ كار آساني نيست.. بايد ايمان داشت.. بايد به عشق، به او، به زمان، به زندگي، .. ايمان داشت..
ما آدم راه هاي نرفته ايم... و تاوان آن هرچه باشد، باشد...
بعد:
فكر كن يك نفر زنگ بزند و تو گوشي را برداري و بگويي بفرماييد، او بپرسد: اي واي بيدارين شما؟ بگويي بله خب بفرمايين. بگويد: من فكر كردم خوابين وگرنه زنگ نمي زدم.. ببخشيد.. بعد قطع كند گوشي را!!!! مردم كاملا زده به سرشان!
يعني با منِ خواب كار داشته ؟ يعني چي اين؟
كلا پشيماني مفهومي ست كه زياد با آن كلنجار مي روم..
.
خواهرم: وقتي حرفي در اينترنت مي نويسي هر كسي حق سرچ كردن دارد! تو اما حق فحش دادن نداري..
فعلا فقط پشيمانم
شايد اندك اندك به بازسازي وبلاگمان بپردازيم.
من آدم راه هاي نرفته ام ..و تاوان آن هرچه باشد، باشد...
توضيح اينكه:
وبلاگ كسي را سرچ كردن، وقتي مي دانيد كه او دوست ندارد شما بخوانيدش، مثل اين مي ماند كه دستتان را بكنيد در كيفش و دفترچه خاطراتش را بي اجازه برداريد و بخوانيد. مثل اين مي ماند كه بي اجازه گوشي موبايلش را زير و رو كنيد و عكس هايي را كه دوست ندارد، شما ببينيد. مثل اين مي ماند كه به حريم خصوصي و شخصي كسي تجاوز كنيد
آره مثل تجاوز مي ماند. نه اصلا خود تجاوز است.
شما به حريم يك انسان تجاوز كرده ايد آقا!
و تاوانش را من و دوست هايم بايد بپردازيم..
پ.ن. دنيا هميشه كثيف تر از آني ست كه فكرش را مي كني!
مي داني آخر؟ آنقدر روزهاي سخت پشت سرم هست كه نتوانم به روزگار اعتماد كنم. كه بترسم بودنت را باور كنم..
روزه كه گرفته اي تا به حال؟ ديدي افطار كه مي شود آدم آب را هم با تامل، با ترديد مي نوشد.. كه شايد هنوز نبايد؟
كلمه هايم را هنوز نمي توانم با تو بگويم.. هنوز در دلم تكرار مي كنم دوستت دارم ها را.. حرف هاي نگو، نگو مانده اند هنوز ..
يك چيزي ته قلبم مي خواهد زمان زودتر بگذرد.. تا باور كرده باشيم هم را..
هم مي خواهد زمان قفل شود، ثانيه ها، لحظه ها.. بمانند.. براي هميشه بمانند..
جمله هايم ديگر قشنگ نيستند، مي دانم. احساسم قشنگ است اين روزها
پ.ن. دوستِ دوستي مي گه:
نگاه كردن به پایانِ هرچیز حضورش را تلخ میكند ،بگذار پایان تو را غافلگیر كند.
سخن حضرت حافظ:
مژده اي دل كه دگر باد صبا باز آمد هدهد خوش خبر از طرف سبا باز آمد
گرچه حافظ درِ رنجش زد و پيمان بشكست لطف او بين كه به لطف از در ما باز آمد
تو اما اصلا نمي روي در نقش خودت..
هيچ فكر كرده اي بالاخره يك روزي مي رسد كه من خسته مي شوم؟؟
من جوانم آخر. داغم. دلم بي تابي مي كند. يك چيزهايي را مي خواهد.. كه تو خودت بايد بداني!
حرف هايي مي شنوم كه به دلم مي نشيند.. نگاه هايي كه همه جا دنبالم مي كنند و هرروز تكرار مي شوند.
دلم يك چيزهايي مي خواهد كه در همين نزديكي ها هست.. و من هرروز مي بينم و مي شنوم.. تو اما فقط سكوت مي كني.. مرا تا كلمه آخر مي خواني و سكوت مي كني! من هيچ نمي فهمم تو كجاي خطي.
من خيلي سعي مي كنم كه تو را بفهمم. كه با تو صبوري كنم. كه به تو فرصت بدهم.. تو اما انگار هيچ حواست به من نيست. هست؟ گمان مي كني من كوهم! نمي شكنم!
اين روزها پر از شك و ترديدم..
تو اگر نگاهم نداري من يك روز بالاخره تسليم مي شوم.. هيچ فكرش را كرده اي؟
همين روياي ساده رفتن و
بعد
بي خبر آمدن هاي هميشه اوست
.........................................................................سيد علي صالحي عزيز
امروزي كه رفتي و بغض روي دلم نشست، اشك كه در چشم هام حلقه زد.. فهميدم كه چقدر عزيزي برايم.. در اين روزهايي كه ديگر هيچ كس نيست انگار.
نيستي كه هر صبح در چشم هات بخوانم غم يا شادي ات را.. كه خودم را بگويم برايت مدام و.. تو بفهمي مرا.
نمي دانم مي داني يا نه، اما
دلم تنگ مي شود براي تمام با هم بودن هامان
براي مهرباني كه تاب مي خورد در تيله روشن چشم هات
براي لبخندت كه هميشه هست
قشنگ ترين عادت روزهاي من؛
لحظه لحظه ات پر از عطر بهار نارنج، خوشبخت باشي عروس مرمري..
خب من گاهي مي نشينم با خودم فكر مي كنم كه اگر ما آدم ها آرزوهامان را باور كنيم، تمام كم بودن ها و نبودن ها و چماق ها و بغض ها و اعصاب خوردي ها و روزمرگي ها و له شدن ها و دِپِرها برايمان معني دار مي شود؛ شيرين و دوست داشتني شايد.
اگر باور كنيم آينده را.. حواسمان باشد كه قرار نيست همين جا كه هستيم بمانيم تا بميريم، به تمام هر آنچه سختي و مصيبت كه مي بارد بر سرمان، دلبسته هم مي شويم حتي..
چه بگذارم اسم اين باور را؟ نمي دانم.. اعتماد به زمان، به روزگار، به زندگي، به جهان؟.. توكل؟.. نمي دانم.
اما اين روزها شديدا ايمان دارم كه يك روز دلم تنگ مي شود. يك روز دلم براي همين حالا تنگ مي شود. براي كفش هاي آل استار رنگي ام؛ براي كرال پشت زير آفتاب؛ براي نفس تنگيِ بعدِ يك ساعت نان استاپ شنا؛ براي عطسه هاي آلرژيك نيمه شب؛ براي دوچرخه سواري كنار ساحل؛ براي درس نخواندن هام؛ براي پيچاندن ها و بي حوصلگي هام؛ براي چاي هاي تلخ بزرگ شركت؛ براي بستني هاي عروسكي؛ براي تمام هِر و كِرهامان سركار؛ براي خواب هاي كيسه خوابي زير آسمان؛ براي شيفت هاي تا ساعت 6 عصر؛ براي خيابان گاندي؛ براي درِ سياه حياط خانه مان؛ براي چال لُپ پدر وقتي كه مي خندد؛ براي ميس-كال هايي كه نيمه شب بيدارم مي كند؛ براي چهار-پنج ساعت ديفرانسيل ياددادن به دختردايي ام؛ براي آشپزي هاي آخر شبي؛ براي وبلاگ خواني هام...
براي اين روزها و تمام نخنديدن ها و كتك خوردن هامان؛ براي گاز اشك آور و سوزش حلق هامان؛ براي فريادهاي الله اكبر در تاريكي؛ براي پول نويسي؛ براي نگاه هاي پر از بغض.. براي هجوم سياهي و نااميدي..
براي تمام بي تابي ها و بي قراري هام؛ تمام دلتنگي هام؛ براي تمام اشك هاي ناگهان؛ تمام خودم را تا ته گفتن هام؛ براي خودم.. براي خودِ اين روزهام..
براي اين خوشبختي موذي كه لم داده ميان روزهاي تكراريم و هيچ حواسم نيست انگار..