مي بيني؟ نمي توانم بنويسم خود اين روزهايم را..

مي داني آخر؟ آنقدر روزهاي سخت پشت سرم هست كه نتوانم به روزگار اعتماد كنم. كه بترسم  بودنت را باور كنم.. 

روزه كه گرفته اي تا به حال؟ ديدي افطار كه مي شود آدم آب را هم با تامل، با ترديد مي نوشد.. كه شايد هنوز نبايد؟

كلمه هايم را هنوز نمي توانم با تو بگويم.. هنوز در دلم تكرار مي كنم دوستت دارم ها را.. حرف هاي نگو، نگو مانده اند هنوز .. 

يك چيزي ته قلبم مي خواهد زمان زودتر بگذرد.. تا باور كرده باشيم هم را..

هم مي خواهد زمان قفل شود، ثانيه ها، لحظه ها.. بمانند.. براي هميشه بمانند..


جمله هايم ديگر قشنگ نيستند، مي دانم. احساسم قشنگ است اين روزها


پ.ن. دوستِ دوستي مي گه:

نگاه كردن به پایانِ هرچیز حضورش را تلخ میكند ،بگذار پایان تو را غافلگیر كند.



سخن حضرت حافظ:

مژده اي دل كه دگر باد صبا باز آمد                         هدهد خوش خبر از طرف سبا باز آمد

گرچه حافظ درِ رنجش زد و پيمان بشكست               لطف او بين كه به لطف از در ما باز آمد