سوگواره باران

 

مه نيست. وهم نيست. خواب نيست. رويا و كابوس هم نيست. شب نيست. آفتاب هم نيست. دوراردورم درخت است. درخت ها بلندند. انبوه اند. سبزند. پر از آواز پرنده اند.

روبرويم يك مرداب است، زيبا و آرام. آبش پر از عكس درخت هاست، سبز و ترسناك است.

يك نيمكت چوبي، پشتش به جنگل، رويش به مرداب، كهنه و نمناك است.

زمين سنگريزه دارد. خاك دارد. چمن هم دارد. گل هم حتي. از آن گل هاي ريز آبي دارد.

نوك كفشم را تكان مي دهم. سنگريزه ها را جابه جا مي كنم. رنگي آشنا مي بينم. خم مي شوم. بر مي دارمش. يشم است؟ نيست. سنگي­ست، رنگش آشنا. يشمِ چشمانِ پدر؟ شايد. سنگ خوبي­ست. گرد نيست. تيز هم نيست. خرد نيست. درشت هم نيست. من دوستش دارم.

پرنده ها شيون مي كنند. آواز نه، سوگواره مي خوانند. سنگم را مي بوسم. پرتابش مي كنم. اوج مي گيرد. وسط مرداب فرود مي آيد. آب مي لرزد. دلم مي ريزد. سنگ روي پهلو مي چرخد. باز هم. اشك در چشمم مي لرزد. آسمان مي بيند. مي بارد. اشكم را مي شويد. باران شيرين است. اشك من شور است. سنگ در دل مرداب مي ميرد، مي ماند. آسمان باز هم مي بارد.

خاك هاي گور پدر را، از لباس هاي سياهم مي تكانم؛ و فكر مي كنم، اين زندگي لعنتي را چقدر دوست دارم.

بوسه باران مي شوم

 

اين روزها پايم نمي كشد با كسي هم قدم شوم.. همراهم، هميشه خاموش. خودم٬ هميشه گم.. اين روزها خودم را در خيابان هاي شلوغ و كافه هاي خلوت گم مي كنم..

پشت يك ميز دو نفره كنار پنجره مي نشينم. نور آفتاب از بين كركره ها پوست صورتم را قلقلك مي دهد انگار.. بازي سايه روشن آفتاب را دوست دارم. همان طوري كه قبلا تو را دوست داشتم. گلستانه ورق مي زنم. قهوه ام مي رسد و بخارش مي رقصد انگار در هوا.. بوي قهوه اشكم را در مي آورد.. گلستانه مي خوانم و اشك هم مي ريزم. مي خوانم و مي نويسم و ... مي نويسم و مي خوانم و .. نفهميدم از كي نگاهم جا مانده بود روي ميخ آهني كه در دل نيمكت جا خشك كرده.. برق فلاش و بعد صداي عكس.. به خودم مي آيم.. پسر جوانيست٬‌ درشت هيكل نيست. ريز هم نيست. لوس نيست.٬‌ خشك هم نيست... از پشت دوربين سرك مي كشد و زل زل به چشمهايم خيره مي ماند..

مي گويم: ميشه از من عكس نگيري؟

مي گويد: پس از كي عكس بگيرم؟

كافه زياد شلوغ نيست. اما در كافه هاي خلوت هم هستند مردمي كه كافه نشينند.. كه هميشه هستند و سيگار دود مي كنند. كه بلند بلند هم مي خندند و من عاشق خنده هايشانم كه گم مي شوددر دود سيگارشان. نگاهم مي چرخد در كافه اي كه خلوت است اما خالي نيست.

مي گويد: اينا خودشون عكسن. من فقط از اصل٬ عكس مي گيرم..

دوباره پشت دوربينش كز مي كند و لنزش را به طرف من نشانه مي رود. گلستانه را بالا مي گيرم. خودم را پشتش پنهان مي كنم يا لبخدم را... نمي دانم. مي گويم: ننداز... برق فلاش و بعد صداي عكس..

مي گويم: تو اصل رو چطوري از عكس تشخيص مي دي اون وقت؟

دست چپش را آرام دور لنز دوربين مي چرخاند و لبهايش را مي نشاند روي قوس بالايش.. دوربينش را دوست دارد. همان طوري كه من قبلا تو را دوست داشتم. مي گويد: من نمي فهمم. اما اين مي فهمه.

دوربين را بالا مي آورد و گردنش را مي دزدد. لنز را به همه نشانه مي رود...دور تا دور كافه مي چرخاند نگاهش را.. به من كه مي رسد.. مي ايستد. مي گويد: يافت شد. اصلِ اصل.

دوست نداشتم عكسم را بگيرد. نمي خواستم لبخند بزنم. اما خنده خودش نشست روي لبهايم و... برق فلاش و بعد صداي عكس..

مي گويم: اِ. از چي عكس مي گيري آخه؟

مي گويد: عجب لبخندي بود..

لبخندم گم مي شود دوباره.. نگاهش را نگاه مي كنم.. نگاهم را نگاه مي كند.. نگاه مي كنم.. نگاه مي كند.. دوربينش آرام آرام بالا مي آيد.. لنز دوربين انگار مي نشيند جاي نگاهش.. لبهايش مي شمارد.. يك٬ دو٬‌ سه٬‌ چهار٬‌ پنج٬‌ شش.. انگشتش آرام سر مي خورد روي دكمه قرمز.. لبهايش مي شمارند هنوز.. يازده٬‌ دوازده٬ سيزده.. انگشتش را فشار مي دهد تخت سينه دكمه و ... برق٬ پشتِ برق. 

عكس باران مي شوم

نگاه دوربينش، بوسه بارانم مي كند

  

آخرین قهوه تلخ تلخ بود

 

آخرين باري بود كه مي ديدمش. اما هيچ چيزش مثل آخرين بار نبود. قرارمان كنار چراغ هاي چشمك زن بود. من هميشه اصرار داشتم كه مسيرها را پياده برويم. فكر مي كرد كه من عاشق پياده روي هستم  و من عاشق پياده روي بودم،‌ اما نه با او. ترجيح مي دادم خيابان هاي شلوغ جنوب شهر تهران را تنها قدم بزنم.

مثل هميشه زودتر از من رسيده بود. من را كه ديد لبخند زد. دست تكان داد. من هم لبخند زدم و مثل هميشه دست راستم را سريع و سبك انداختم دور بازوي چپش. سلام كردم و راه افتادم. اين طوري مي شد از دست دادن فرار كرد. گفت: مطمئني امروز هم مي خواي پياده بريم؟ حالت خوبه؟‌ گفتم مطمئنم.

خوبي اش اين بود كه زمستان بود. هوا سردِ سرد بود و او كلي لباس پوشيده بود. آن قدر كه من احساس مي كردم دستم را فقط دور آستين كاپشنش حلقه كرده ام. خيلي لاغر بود و بازوي نحيفش گم مي شد بين آن همه لباس. من يك قدم عقب تر و بدون فاصله از او راه مي رفتم. يك طوري كه انگار خودم را قايم مي كردم پشت او. پشت او نه، خودم را پشت كاپشنش قايم مي كردم. اين طوري مي توانستم فرار كنم از چشم هاي درشت و سياهش. خوبي اش اين بود كه زمستان بود و هوا سردِ سرد بود. مي گفتم تند تند راه برويم تا گرم شويم. تند تند راه مي رفتيم. اما من گرمِ گرم بودم. اصلا وقتي كنارش بودم انگار گلوله آتش مي شدم. خوبي اش اين بود كه او نمي فهميد من گرم ام. تند تند راه مي رفتيم. اين طوري بهتر بود. اين طوري من حضور غريبه اش را كمتر حس مي كردم. اين طوري حرف نمي شد زد. من بودم و يك كاپشن خاكستري كه تندتند كنارم قدم بر مي داشت.

به سايه هامون نگاه كردم كه جلوتر از ما مي رفتند. سايه خودم. با آن موهاي كوتاهي كه از جلوي روسري شاخ مي شدند بيرون. سايه ام كز كرده بود. سرم انگار فرو رفته بود در بدنم. نگاهم سُر خورد روي سايه اي كه كنارم قدم برمي داشت. دلم نمي خواست سايه او باشد. دلم مي خواست سايه كسي مي بود كه بايد. دلم مي خواست سايه موهاي پف كرده او مي بود به جاي موهاي كوتاه اين كه چسبيده بود به جمجمه اش. دلم مي خواست شانه هاي سايه به پهناي شانه هاي او مي بود. آهنگ قدم هاي اين سايه به آهنگ قدم هاي او هيچ شباهتي نداشت. من از اين سايه متنفر بودم. نگاهم را از سايه ها دزديدم. به كفشهايم زل زدم كه محكوم بودند به راه رفتن. آن قدر سريع كه افكارم جا بمانند از ما. مسير طولاني بود. جايي با دوستانش قرار داشتيم. مي خواست مرا به آنها معرفي كند. خسته شده بود. نفس نفس مي زد. گفت: تو گرم نشدي؟ نمي خواي آرومتر بريم؟

ناچار شدم موافقت كنم. آرام تر قدم بر مي داشتيم. دست چپش را ماهرانه تكان داد. نفهميدم چه شد اما دستم آرام سُر خورد در دستش. انگشتهايش را آرام روي پشت دستم حركت داد. من ايستادم. نبايد مي ايستادم. اما قفل شده بودم. گفت: چي شد؟ ببينم رنگت چرا پريده؟

خوب دخترها چه دارند بگويند اين جور وقتها؟ دستم رو كشيدم بيرون از دستش. گذاشتم روي دلم. گفتم: آخ دلم درد گرفت. گفت: خوب من كه گفتم پياده نيايم. بيا ديگه داريم مي رسيم. چندتا خیابان بيشتر نمونده. مي خواي كمكت كنم؟ داشت نزديك مي شد. اگر نزديكتر مي شد حالم به هم مي خورد. بالا مي آوردم. مطمئن بودم. گفتم:‌ نه. برو يه شكلات برام بخر بيا. من همين جا مي مونم.

رفت. نشستم روي جدول كنار خيابان. خيابان شلوغ بود. هوا هنوز كاملا تاريك نشده بود. اما من چشمهايم سياهي مي رفت. روي زمين پر از سايه بود. سايه هايي كه مي آمدند و مي رفتند. يخ كرده بودم. صداي جمعيت مدام گنگ­تر مي شد. مثل وزوز مگس. در بين جمعيت ديدمش. او را نه. هماني را كه بايد. با همان موهاي پف كرده و كاپشن سبك مشكي رنگش. شانه هايش هنوز پهن بود. قدش بلندتر از هميشه بود. داشت مي آمد جلو اما زمين هي كج مي شد. او سُر مي خورد عقب. صدايم مي زد. چشمم سياهي رفت. كسي صدايم مي زد. صدايم مي زد. مي شنيدم اما پلكهايم سنگين بود. زورم نمي رسيد بازشان كنم. صدايم مي زد. يك ني پلاستيكي گذاشت بين لبهايم. دهانم شيرين شد. مي گفت بخور. چندتا قلپ بخور. چشمهايم را باز كردم. دو تا چشم درشت مشكي بود و موهاي كوتاهي كه چسبيده بود به سرش. نگاهم را از چشمهايش دزديدم و باز من ماندم و همان كاپشن كلفت خاكستري. با فاصله از من نشسته بود و كيفم در دستش بود. گفتم دستكشهايم را از توي كيف بدهد. دستكشهايم را پوشيدم، آب ميوه را انداختم در جوي آب و گفتم: برويم.

به اولين كافه كه رسيديم گفت: بريم اينجا بشينيم يه چيزي بخوريم. گفتم: دوستهات منتظر مي مونن.

بي خودي گفتم. مي دانستم كه ما خيلي تند آمده بوديم و خيلي زود رسيده بوديم. سرش را تكان داد و رفت داخل كافه. دنبالش رفتم. يك ميز كوچك دو نفره كنار پنجره بود. داشت مي رفت آنجا بنشيند. گفتم: صبر كن. آنجا نه. تنگه كوچيكه. قلبم مي گيره.

لبخند زد. گفت: پس كجا؟

يك ميز چهارنفره خالي بود. از آن ميزهاي مربع بزرگ كه چهارطرفش صندلي داشت. گفتم: بيا اينجا.

نشستم روي صندلي و كيفم را روي صندلي كناري گذاشتم. روبرويم نشست. خوبي اش اين بود كه ميزش خيلي بزرگ بود. اگر دستهايمان را دراز مي كرديم هم به زحمت نوك انگشتانمان به هم مي رسيد. چشم هايش مدام نگاهم مي كرد. كلافه شده بودم. مِنو را كشيدم جلويم و هي بالا تا پايينش را خواندم. گفت: اگه سخته مي خواي من برات انتخاب كنم؟ گفتم:‌ يه قهوه ترك. تلخ تلخ. گفت: دختر يه چيز شيرين بخور. دوباره سرت گيج مي ره ها. گفتم: من فقط قهوه ام مياد.

براي خودش يك عالمه كيك و نوشيدني شيرين سفارش داد. مي خواست به زور به خورد من بدهد. حالم از هرچه شيريني بود به هم مي خورد. مِنو را بردند. كاپشنش هم ديگر پشت صندلي كناري بود. من مانده بودم با آن دوتا چشم سياه درشت. بي پناه بودم. گفت: تو حالت خوب نيست. چيزي شده؟ جواب هميشگي: نه. نمي دونم چرا دلم گرفته. خيلي گرفته. خوب مي شم.

سعي كردم به صورتش نگاه كنم و لبخند بزنم. گفت: منم گاهي دلم مي گيره. ولي وقتي از هم جدا مي شيم. تو اما برعكسي. چشمت كه به من مي افته دلتنگ مي شي. اين دلتنگي هاي تو هم .. با پرخاش گفتم:‌ دلتنگي هاي من چيه؟ گفت: هيچي. دوست داشتنيه.

با تعجب نگاهش كردم. اشك در چشمهاي درشت سياهش حلقه زد. گفت: دلتنگي هات خيلي دوست داشتنيه. اما اي كاش اين همه اذيت نمي شدي.

بغض نشست ته گلويم. قورتش دادم. گفتم: من اذيت نمي شم. گفت:‌ هه. من دارم مي بينمت. خودت كه خودتو نمي بيني. اذيت مي شي. خيلي هم زياد. چرا به من نمي گي قضيه چيه؟ دوست داري راجع به آينده بيشتر حرف بزنيم؟‌ گفتم: خيلي حرف زديم. مگه مشكلي هست براي آينده كه بخوايم بيشتر حرف بزنيم؟ به من بگو اگه پشيمون شدي ها. من دوست دارم كه تو كنارم باشي. اما نه به هر قيمتي. قهوه ام رسيد. Thanks God. قلپهاي كوچيك داغ شروع شدند. تلخ تلخ.

گفت: نه اتفاقا. مي خواستم همين رو بدوني. بدوني كه من آرزومه كه برنامه سفرم رو كنسل كنم و بِرم سربازي اگه تو توي زندگيم باشي. قضيه خيلي ساده اس. تو توي ايران خوشحالي. و من كنار تو. هيچ مِنتي نيست. كوچكترين افسوسي هم به خاطر اون بورسيه لعنتي از گوشه ذهنم نمي گذره. اي كاش اصلا قضيه بورسيه رو بهت نمي گفتم. اون فقط كاره. درسه. ولي تو زندگي مني. اگه از دستت بدم تا آخر عمر افسوس مي خورم.

نمي دانم چرا قهوه تمام نمي شد. نمي دانم چرا سر همه چيز كوتاه مي آمد. بي اختيار گفتم: كافيه. خواهش مي كنم. گفتم: ميشه به دوستات زنگ بزني بگي من امروز حالم خوب نيست؟ گفت:‌ آره حتما. حتما.

رفت بيرون كه تماس بگيره. سعي كردم دوستش داشته باشم. خيلي سعي كرده بودم. وقتي با هم نبوديم دوستش داشتم. حتي خدا رو شكر مي كردم. با خودم مي گفتم اين هديه خدا بوده به من. بايد پاسش بدارم. اما به محض اينكه مي ديدمش. اين دلتنگي لعنتي شروع مي شد. آرام آرام از گوشه دلم مي جوشيد و از نگاهم مي ريخت بيرون. او مي فهميد. اما گناه او نبود كه. او همه چيزش خوب بود. فقط كسي نبود كه بايد. تنها گناهش اين بود كه او نبود.

برگشت و نشست. لبخند زد. هنوز چيزي نخورده بود. گفتم برويم. گفت: چه خبره؟ قهوه ات رو لااقل تمام كن. گفتم: حالم به هم مي خوره. نمي تونم. تو ولي هنوز چيزي نخوردي. گفت: مهم نيس. پاشو بريم.

نگاهم مي كرد. اين نگاهي نبود كه من دوست داشتم. چشمهايش آزارم مي داد. كاپشنش را پوشيد و من هم دستكشهايم را پوشيدم. دست راستم را آرام و سبك حلقه كردم دور بازوي چپش. اشك در چشم هايم حلقه زده بود. بغض خفه ام مي كرد. از خودم بدم مي آمد. حالم از خودم به هم مي خورد. حالم از دنيا به هم مي خورد. از گذشته به هم مي خورد. از آينده به هم مي خورد. گفت: نمي خواي كه پياده برگرديم؟ گفتم: نه با تاكسي مي رم. گفت: مي رم يعني چي؟ با هم مي ريم ديگه. مي خواي آ‍ژانس بگيرم؟ تو به تاكسي عادت نداري. گفتم: آژانس اينجا از كجا مي خواي پيدا كني؟ نه با تاكسي بريم.

كنار خيابان ايستاده بوديم. يك پيكان سفيد قديمي آمد. دو نفر عقب نشسته بودند. جلو خالي بود. رفتم جلو و سرم را دولا كردم: مستقيم؟

ماشين ايستاد. گفت: مي خواي بگم يكي از اين آقاها جلو بشينه؟ گفتم: نه. زشته. من جلو مي شينم.

تا خانه گريه كردم. خوبي اش اين بود كه او صورتم را نمي ديد. گريه ام هم آن قدر زياد نبود كه شانه هايم را بلرزاند. نزديك شديم. اشكهايم را پاك كردم. پياده شديم. تا او حساب كند من پريدم اين طرف جوب. راه خانه ما از اين طرف جوب بود و خانه آنها از آن طرف. برگشت. ديد كه من آن طرف جوبم. گفتم: كاري نداري؟ ببخشيد كه حالم بد بود. تو ديگه بايد به دلتنگي هاي من عادت كره باشي. گفت: صبر كن.

خودم را زدم به نشنيدن. اسمم را صدا كرد. مجبور شدم بايستم. گفتم: جان؟

گفت: از چي فرار مي كني؟

بغضم داشت مي شكست. دوباره يخ كردم. نور چراغ ماشينها قاطي پاطي شده بود. صداها داشت وزوز مي شد. دلم مي خواست بگويم: از تو. از خودم. از يه جاي خالي گنده.

اما نتوانستم چيزي بگويم. اشكهايم سُر مي خورد روي گونه ها و تندتند از چانه ام مي چكيد. نمي توانستم نگاهش كنم. صورتم را با دستهايم پوشاندم. گفتم: حالم بده. مي ذاري برم خونه يا نه؟

گفتم و رفتم. پشست سرم را هم نگاه نكردم. سر پيچ كه رسيدم ديدم هنوز ايستاده. هنوز ايستاده بود. چرا نمي رفت؟

لعنت بر كسي كه گفته بود تمام جاي خالي ها پر مي شوند. لعنت. لعنت.لعنت

من، يه ماهي قرمز كوچك

pjfe53j239b02pftoccd.jpg

مامان - رعنا بيا سر ناهار.

چشم هايم را باز كردم و نشستم روي تختم. عرق سرد روي پوست بدنم نشسته بود و قلبم مثل ماهي اي كه بيرون آب مانده باشد تقلا مي كرد. پتويم را كنار زدم. از تخت خوابم آمدم پايين. با بي حوصلگي دستي زير چين هاي پف كرده دامن كوتاه قرمزم بردم و در هوا چرخاندمش. باد زيرش پيچيد و پاهاي لختم را خنك كرد.

تنگ آب روي ميزم بود. شناوري بي خيال تكه هاي يخ وسوسه ام مي كرد. تنگ را برداشتم و يك كله سر كشيدم. آخيش! خنك شدم و آرام. بي خودي نبوده كه گفته اند مايه حيات است. رفتم جلوي ميز آرايشم. موهايم مثل يك جنگل وحشي شده بود.

مامان – رعنا بيا سر ناهار.

خوشم آمد از موهايم. موس را برداشتم، تكان دادم و كف دستم پر شد از كف سفيد.

من – ممنون مامان جون، سيرم.

وحشيانه در موهاي وحشي ام چنگ مي زدم. عطر موس در كله ام پيچيد.

مامان – چي خوردي مگه؟

همان طور كه تافت را روي سرم خالي مي كردم گفتم:

آب خوردم.

زل زدم به پيچ و تاب هاي افسار گسيخته موهايم. خوب شد، حالا تا شب همين جوري مي ماند.

مامان – آب كه غذا نشد مامان. بيا سر ميز يه چيزي بخور كه جون بگيري . .

واي اين شيشه هاي قرمز رنگ گردن بندم كنار گلهاي چند پرِ برنزي اش، هنوز هم نگاهم را مي دزدد.  مثل روز اولي كه از داخل ويترين مغازه چشمم را به خودش كشيد. از روي ميز آرايش برداشتمش. گفتم:

- دست شما درد نكنه ديگه. بعد از 23 سال زندگي تازه بيام يه چيزي بخورم كه جون بگيرم . .  

انداختم گردنم و از داخل آينه زل زدم بهش. اين گردن بند كه به گردنم بود، نگاهم هم رنگ و بوي ديگري داشت. مثل نگاهِ بي تابِ ماهي قرمز كوچكي بود كه بيرون از آب مانده باشد.

مامان – بيا يه كم ماهي سفيد بخور. هيچ كالري اضافه هم نداره.

دلم مي خواست خوي وحشي ام را براي خودم نگه دارم. نمي خواستم  به خاطر غذا خوردن يا نخوردن كلامي با كسي بحث كنم. رفتم بيرون از اتاقم. كف پاهايم روي سراميك ها خنك مي شدند و من كيف مي كردم. درست همان طور كه از درون خنك بودم و كيف مي كردم. شايد به خاطر آب خنكي كه سركشيده بودم. گفتم:

- شكمم را با آب پر كردم مامان.

مامان – حالا يه كم بخور. اي بابا. باز هم كه پا برهنه از اتاقت آمدي بيرون.

نشستم پشت ميز. يك بشقاب خالي جلويم بود و يك ليوان پر از آب كنارش. مامان بشقابم را برداشت و روي يك پايش كمي چرخيد تا برسد بالاي گاز. دامنش درست مثل ابريشم موهايش، يك كوچولو در هوا چرخيد و روي بدنش آرام گرفت. زير ماهي تابه  را خاموش كرد و درش را برداشت و واي. . بوي زخم ماهي پخته حالم را به هم مي زد. مخصوصا كه شكمم پر از آب خنك بود.

بشقاب را به دستم داد و گفت : - تو با اين لاك قرمز مي ري دانشگاه؟

صندلي ام را كمي عقب كشيدم كه بخار ماهي زير دماغم نرود. گفتم: - نه معمولا. ولي كسي كاري نداره.

مامان نشست روبرويم، مشغول صحبت كردن و آرام آرام غذا خوردن. زل زده بودم به پشت صافش، به آهنگ چرخش كارد و چنگال در دستانش، به لبخندهاي ملايمش و جمله هاي شمرده اي كه نه با جويدن غذا قاطي مي شدند و نه با خنده هاي گاه به گاهش. مثل هميشه مرتب و آراسته. مثل هميشه زيبا و آرام و دل ربا. مثل هميشه تنها بانوي خانه ما.  

مامان – پس چرا نمي خوري؟

گفتم: - حالا اجازه بدين خنك بشه.

مامان – خنك شده.

من – چَشم.

گوشه چنگالم را آرام به گوشت سفيد ماهي زدم. گوشت بدن ماهي از هم باز شد و تيغ ها مشخص شدند و چشمهاي من برقي از اميد زد. تيغ هم چه چيز خوبي است در بدن ماهي. شروع كردم با وسواس تيغ ها را از بدن ماهي بيچاره بيرون كشيدن. حواسم پيش ماهي و تيغ و شكم پر از آبم بود. اما براي مامان هم خوب سر تكان مي دادم و لبخند مي زدم كه ديرتر متوجه غذا نخوردنم بشود. اما بالاخره متوجه شد.

مامان – اين همه تيغ كشيدي بيرون از اين يه تيكه ماهي،‌ آن وقت هنوز لب نزدي؟

ديگر چاره اي نبود. يك تكه گوشت ماهي زدم به نوك چنگالم  و آرام آوردمش بالا. اما دهانم را نتوانستم باز كنم. دوباره چنگال را گذاشتم در بشقاب و ليوان آب را برداشتم.

من – عجب تشنه ام اين روزها.

ليوان آب را كه بالا مي آوردم يك سايه قرمز در آبش تكان خورد. حتما سايه لاك دستم بوده از پشت شيشه ليوان. لبم را روي لبه ليوان گذاشتم و قطره هاي آب آرام سر خوردند در دهانم و اول ته گلويم و بعد زيرزبانم خنك شد. يك صداي شلپ شنيدم از داخل ليوان و پوست ليز يك ماهي كوچك را زير زبانم احساس كردم كه چرخيد و از روي زبانم وول خورد و رفت پايين. ليوان آب را ول كردم و با دو دست گلويم را چسبيدم. ليوان از دستم افتاد روي ميز. بي اراده پاهايم را در هوا منقبض كردم كه محكم به پايه ميز خورد. ليوان سر خورد و افتاد زمين و شكست.

مامان- چي شد؟؟؟؟ چرا اين جوري مي كني؟

با دستهايم گلويم را چسبيده بودم اما ديگر چيزي از ماهي قرمز احساس نمي كردم. گفتم:

- مامان يه ماهي خوردم انگار.

مامان- نه هنوز نخوردي كه. تيغ بود؟ هنوز لب به ماهي نزدي. چرا اين جوري مي كني؟

من – مامان آخرين باري كه ماهي قرمز خريديم كِي بود؟

بدنم مورمور بود. سعي كردم آرام باشم.

مامان – ماهي قرمز؟؟؟ ماهي هفت سين يعني؟

من – بله.

مامان – خيلي وقت پيش، چه مي دانم. 6، 7 سال پيش. چطور مگه؟

پاهايم هنوز در هوا منقبض بود. آرام آوردم  پايين و گذاشتم روي زمين. شلپ صدا آمد و كف پاهايم خيس شد. پريدم از جايم و گفتم: مامان چرا خيسه اينجا؟

مامان – چرا بلند شدي؟ . بشين پاهات رو بگير بالا. دمپايي كه نپوشيدي،‌ خرده شيشه مي ره تو پات. معلومه خيسه خوب. مي خواي آب خيس نباشه؟! خوب شدي ؟ تيغ بود؟ درآمد؟

سري تكان دادم و نشستم روي صندلي و پاهايم را در هوا نگه داشتم. مامان رفت دنبال جارو.

آرام دستهايم را از دور گردنم برداشتم و با خودم گفتم:

- خيالاتي شدي دختر جون. ماهي زنده در شكم هم كه بره وول وول مي كنه. اصلا ماهي در ليوان آب تو چكار مي كند؟‌ مامان داشت بر مي گشت آشپزخانه. نگاهي به زمين خيس انداختم و باز يك سايه قرمز رنگ در آب تكان خورد.  داد كشيدم كه:

- مامان!‌ اينجا يه ماهي قرمزه به خدا.

مامان – چي؟ كجا؟

به زمين اشاره كردم و گفتم:‌

- مامان اينجا! سريع حركت كرد. ديدمش. قرمز بود. يه سايه قرمز.

مامان – اوه اوه! ببينم پات رو؟ بريده. خونه اينها ماهي كجا بود؟ تو احساس درد نمي كني واقعا؟

اوخ چرا احساس كردم يك مرتبه. درد مي كرد. كمرم را تا جايي كه مي توانستم چرخاندم كه نگاه كنم كف پايم را. زياد خم شده بودم. تعادلم از دست رفت و افتادم روي زمين و كف دستم هايم ليز خورد روي آب و خون.  پشتي صندلي هم محكم روي گردن بندم فرود آمد و شيشه قرمزش را شكست.

مامان – واي! تكون نخور. موهات پر از خرده شيشه شده. تكون نخور بگذار من اين شيشه ها رو جمع كنم.

آب خنك در شكمم شلپ شلپ مي كرد.. پوست بدنم، از لپ وكف دستها و بازوها و شكم و ران، تا نوك انگشتان پا،‌ روي سراميك هاي خيس حسابي خنك شده بود. انگار اين خنكي از درون و بيرون خون را در رگهايم منجمد كرده بود. نگاه سردم خشك شده بود به آبي كه لكه هاي خون در آن بازي مي كردند و با حركت جارو متلاطم مي شد. صداي كشيده شدن جارو روي سراميك هاي خيس آخرين صدايي بود كه شنيدم.

ماهي را قورت داده بودم. مي دانم. يك مرتبه شروع كرد به وول خوردن؛ از ته گلويم به طرف پايين. احساسش مي كردم. يك چيز ليز از ته گلويم وول مي خورد. مي چرخيد و مي رفت پايين. من هم مثل همان ماهي قرمزپيچ و تاب مي خوردم. دهانم را با تمام وجود باز و بسته مي كردم،‌ اما هيچ صدايي ازش در نمي آمد.  دور خودش مي چرخيد. عذابم مي داد. چرخش پوستش روي مخاط مِري ام فشار مي آورد. چقدر آرام آرام پايين مي رفت. چقدر ثانيه ها طولاني شده بودند. با هر چرخي كه ماهي قرمز مي زد، من هم به خودم مي پيچيدم. دهانم را هم مرتب باز و بسته مي كردم به اميد اينكه يك بار فريادي بشكند اين تنگ بلور را. اما هيچ صدايي ازم در نمي آمد.

آخ نفسم چرا ديگر بالا نمي آمد؟ چشم هايم مثل چشم ماهي گشاد و گشادتر مي شد و دهانم با فشار بيشتري باز و بسته. اما اين بار براي فرياد زدن نه،‌ براي نفس كشيدن. چه فشاري روي عضلات بدنم حس مي كردم. اين ماده لزج چه بود دور و اطرافم؟ همه جا چرا تاريك شد؟ انگار از ته حلق يكي فرو رفته باشم! حالم از اين بزاق چسبناك به هم مي خورد، ماهي قرمز هم در دلم تاب مي خورد و من را بي تاب تر مي كرد. ماهي قرمز دور خودش مي چرخيد و پايين مي رفت، من هم به خودم مي پيچيدم و سر مي خوردم به سمت پايين. مدام فشار بيشتر مي شد و نفسم تنگ تر. ديگر اين ها آخرين نفسهاي بي صداي من بود. ديگر ماهي قرمز داشت در دلم خفه مي شد. . . زني اسمم را صدا مي كرد.. رعنا، رعنا

مامان – رعنا!‌ بيا سر ناهار

چشم هايم را باز كردم و نشستم روي تختم. عرق سرد روي پوست بدنم نشسته بود و قلبم مثل ماهي اي كه بيرون آب مانده باشد تقلا مي كرد. پتويم را كنار زدم. از تخت خوابم آمدم پايين. با بي حوصلگي دستي زير چين هاي پف كرده دامن كوتاه قرمزم بردم و در هوا چرخاندمش. باد زيرش پيچيد و پاهاي لختم را خنك كرد.

 تنگ آب روي ميزم بود. شناوري بي خيال تكه هاي يخ وسوسه ام مي كرد. تنگ را برداشتم و يك كله سر كشيدم.  آخيش! خنك شدم و آرام. رفتم جلوي ميز آرايشم. موهایم وحشی شده بودند.

مامان – رعنا بيا سر ناهار.