
مامان - رعنا بيا سر ناهار.
چشم هايم را باز كردم و نشستم روي تختم. عرق سرد روي پوست بدنم نشسته بود و قلبم مثل ماهي اي كه بيرون آب مانده باشد تقلا مي كرد. پتويم را كنار زدم. از تخت خوابم آمدم پايين. با بي حوصلگي دستي زير چين هاي پف كرده دامن كوتاه قرمزم بردم و در هوا چرخاندمش. باد زيرش پيچيد و پاهاي لختم را خنك كرد.
تنگ آب روي ميزم بود. شناوري بي خيال تكه هاي يخ وسوسه ام مي كرد. تنگ را برداشتم و يك كله سر كشيدم. آخيش! خنك شدم و آرام. بي خودي نبوده كه گفته اند مايه حيات است. رفتم جلوي ميز آرايشم. موهايم مثل يك جنگل وحشي شده بود.
مامان – رعنا بيا سر ناهار.
خوشم آمد از موهايم. موس را برداشتم، تكان دادم و كف دستم پر شد از كف سفيد.
من – ممنون مامان جون، سيرم.
وحشيانه در موهاي وحشي ام چنگ مي زدم. عطر موس در كله ام پيچيد.
مامان – چي خوردي مگه؟
همان طور كه تافت را روي سرم خالي مي كردم گفتم:
– آب خوردم.
زل زدم به پيچ و تاب هاي افسار گسيخته موهايم. خوب شد، حالا تا شب همين جوري مي ماند.
مامان – آب كه غذا نشد مامان. بيا سر ميز يه چيزي بخور كه جون بگيري . .
واي اين شيشه هاي قرمز رنگ گردن بندم كنار گلهاي چند پرِ برنزي اش، هنوز هم نگاهم را مي دزدد. مثل روز اولي كه از داخل ويترين مغازه چشمم را به خودش كشيد. از روي ميز آرايش برداشتمش. گفتم:
- دست شما درد نكنه ديگه. بعد از 23 سال زندگي تازه بيام يه چيزي بخورم كه جون بگيرم . .
انداختم گردنم و از داخل آينه زل زدم بهش. اين گردن بند كه به گردنم بود، نگاهم هم رنگ و بوي ديگري داشت. مثل نگاهِ بي تابِ ماهي قرمز كوچكي بود كه بيرون از آب مانده باشد.
مامان – بيا يه كم ماهي سفيد بخور. هيچ كالري اضافه هم نداره.
دلم مي خواست خوي وحشي ام را براي خودم نگه دارم. نمي خواستم به خاطر غذا خوردن يا نخوردن كلامي با كسي بحث كنم. رفتم بيرون از اتاقم. كف پاهايم روي سراميك ها خنك مي شدند و من كيف مي كردم. درست همان طور كه از درون خنك بودم و كيف مي كردم. شايد به خاطر آب خنكي كه سركشيده بودم. گفتم:
- شكمم را با آب پر كردم مامان.
مامان – حالا يه كم بخور. اي بابا. باز هم كه پا برهنه از اتاقت آمدي بيرون.
نشستم پشت ميز. يك بشقاب خالي جلويم بود و يك ليوان پر از آب كنارش. مامان بشقابم را برداشت و روي يك پايش كمي چرخيد تا برسد بالاي گاز. دامنش درست مثل ابريشم موهايش، يك كوچولو در هوا چرخيد و روي بدنش آرام گرفت. زير ماهي تابه را خاموش كرد و درش را برداشت و واي. . بوي زخم ماهي پخته حالم را به هم مي زد. مخصوصا كه شكمم پر از آب خنك بود.
بشقاب را به دستم داد و گفت : - تو با اين لاك قرمز مي ري دانشگاه؟
صندلي ام را كمي عقب كشيدم كه بخار ماهي زير دماغم نرود. گفتم: - نه معمولا. ولي كسي كاري نداره.
مامان نشست روبرويم، مشغول صحبت كردن و آرام آرام غذا خوردن. زل زده بودم به پشت صافش، به آهنگ چرخش كارد و چنگال در دستانش، به لبخندهاي ملايمش و جمله هاي شمرده اي كه نه با جويدن غذا قاطي مي شدند و نه با خنده هاي گاه به گاهش. مثل هميشه مرتب و آراسته. مثل هميشه زيبا و آرام و دل ربا. مثل هميشه تنها بانوي خانه ما.
مامان – پس چرا نمي خوري؟
گفتم: - حالا اجازه بدين خنك بشه.
مامان – خنك شده.
من – چَشم.
گوشه چنگالم را آرام به گوشت سفيد ماهي زدم. گوشت بدن ماهي از هم باز شد و تيغ ها مشخص شدند و چشمهاي من برقي از اميد زد. تيغ هم چه چيز خوبي است در بدن ماهي. شروع كردم با وسواس تيغ ها را از بدن ماهي بيچاره بيرون كشيدن. حواسم پيش ماهي و تيغ و شكم پر از آبم بود. اما براي مامان هم خوب سر تكان مي دادم و لبخند مي زدم كه ديرتر متوجه غذا نخوردنم بشود. اما بالاخره متوجه شد.
مامان – اين همه تيغ كشيدي بيرون از اين يه تيكه ماهي، آن وقت هنوز لب نزدي؟
ديگر چاره اي نبود. يك تكه گوشت ماهي زدم به نوك چنگالم و آرام آوردمش بالا. اما دهانم را نتوانستم باز كنم. دوباره چنگال را گذاشتم در بشقاب و ليوان آب را برداشتم.
من – عجب تشنه ام اين روزها.
ليوان آب را كه بالا مي آوردم يك سايه قرمز در آبش تكان خورد. حتما سايه لاك دستم بوده از پشت شيشه ليوان. لبم را روي لبه ليوان گذاشتم و قطره هاي آب آرام سر خوردند در دهانم و اول ته گلويم و بعد زيرزبانم خنك شد. يك صداي شلپ شنيدم از داخل ليوان و پوست ليز يك ماهي كوچك را زير زبانم احساس كردم كه چرخيد و از روي زبانم وول خورد و رفت پايين. ليوان آب را ول كردم و با دو دست گلويم را چسبيدم. ليوان از دستم افتاد روي ميز. بي اراده پاهايم را در هوا منقبض كردم كه محكم به پايه ميز خورد. ليوان سر خورد و افتاد زمين و شكست.
مامان- چي شد؟؟؟؟ چرا اين جوري مي كني؟
با دستهايم گلويم را چسبيده بودم اما ديگر چيزي از ماهي قرمز احساس نمي كردم. گفتم:
- مامان يه ماهي خوردم انگار.
مامان- نه هنوز نخوردي كه. تيغ بود؟ هنوز لب به ماهي نزدي. چرا اين جوري مي كني؟
من – مامان آخرين باري كه ماهي قرمز خريديم كِي بود؟
بدنم مورمور بود. سعي كردم آرام باشم.
مامان – ماهي قرمز؟؟؟ ماهي هفت سين يعني؟
من – بله.
مامان – خيلي وقت پيش، چه مي دانم. 6، 7 سال پيش. چطور مگه؟
پاهايم هنوز در هوا منقبض بود. آرام آوردم پايين و گذاشتم روي زمين. شلپ صدا آمد و كف پاهايم خيس شد. پريدم از جايم و گفتم: مامان چرا خيسه اينجا؟
مامان – چرا بلند شدي؟ . بشين پاهات رو بگير بالا. دمپايي كه نپوشيدي، خرده شيشه مي ره تو پات. معلومه خيسه خوب. مي خواي آب خيس نباشه؟! خوب شدي ؟ تيغ بود؟ درآمد؟
سري تكان دادم و نشستم روي صندلي و پاهايم را در هوا نگه داشتم. مامان رفت دنبال جارو.
آرام دستهايم را از دور گردنم برداشتم و با خودم گفتم:
- خيالاتي شدي دختر جون. ماهي زنده در شكم هم كه بره وول وول مي كنه. اصلا ماهي در ليوان آب تو چكار مي كند؟ مامان داشت بر مي گشت آشپزخانه. نگاهي به زمين خيس انداختم و باز يك سايه قرمز رنگ در آب تكان خورد. داد كشيدم كه:
- مامان! اينجا يه ماهي قرمزه به خدا.
مامان – چي؟ كجا؟
به زمين اشاره كردم و گفتم:
- مامان اينجا! سريع حركت كرد. ديدمش. قرمز بود. يه سايه قرمز.
مامان – اوه اوه! ببينم پات رو؟ بريده. خونه اينها ماهي كجا بود؟ تو احساس درد نمي كني واقعا؟
اوخ چرا احساس كردم يك مرتبه. درد مي كرد. كمرم را تا جايي كه مي توانستم چرخاندم كه نگاه كنم كف پايم را. زياد خم شده بودم. تعادلم از دست رفت و افتادم روي زمين و كف دستم هايم ليز خورد روي آب و خون. پشتي صندلي هم محكم روي گردن بندم فرود آمد و شيشه قرمزش را شكست.
مامان – واي! تكون نخور. موهات پر از خرده شيشه شده. تكون نخور بگذار من اين شيشه ها رو جمع كنم.
آب خنك در شكمم شلپ شلپ مي كرد.. پوست بدنم، از لپ وكف دستها و بازوها و شكم و ران، تا نوك انگشتان پا، روي سراميك هاي خيس حسابي خنك شده بود. انگار اين خنكي از درون و بيرون خون را در رگهايم منجمد كرده بود. نگاه سردم خشك شده بود به آبي كه لكه هاي خون در آن بازي مي كردند و با حركت جارو متلاطم مي شد. صداي كشيده شدن جارو روي سراميك هاي خيس آخرين صدايي بود كه شنيدم.
ماهي را قورت داده بودم. مي دانم. يك مرتبه شروع كرد به وول خوردن؛ از ته گلويم به طرف پايين. احساسش مي كردم. يك چيز ليز از ته گلويم وول مي خورد. مي چرخيد و مي رفت پايين. من هم مثل همان ماهي قرمزپيچ و تاب مي خوردم. دهانم را با تمام وجود باز و بسته مي كردم، اما هيچ صدايي ازش در نمي آمد. دور خودش مي چرخيد. عذابم مي داد. چرخش پوستش روي مخاط مِري ام فشار مي آورد. چقدر آرام آرام پايين مي رفت. چقدر ثانيه ها طولاني شده بودند. با هر چرخي كه ماهي قرمز مي زد، من هم به خودم مي پيچيدم. دهانم را هم مرتب باز و بسته مي كردم به اميد اينكه يك بار فريادي بشكند اين تنگ بلور را. اما هيچ صدايي ازم در نمي آمد.
آخ نفسم چرا ديگر بالا نمي آمد؟ چشم هايم مثل چشم ماهي گشاد و گشادتر مي شد و دهانم با فشار بيشتري باز و بسته. اما اين بار براي فرياد زدن نه، براي نفس كشيدن. چه فشاري روي عضلات بدنم حس مي كردم. اين ماده لزج چه بود دور و اطرافم؟ همه جا چرا تاريك شد؟ انگار از ته حلق يكي فرو رفته باشم! حالم از اين بزاق چسبناك به هم مي خورد، ماهي قرمز هم در دلم تاب مي خورد و من را بي تاب تر مي كرد. ماهي قرمز دور خودش مي چرخيد و پايين مي رفت، من هم به خودم مي پيچيدم و سر مي خوردم به سمت پايين. مدام فشار بيشتر مي شد و نفسم تنگ تر. ديگر اين ها آخرين نفسهاي بي صداي من بود. ديگر ماهي قرمز داشت در دلم خفه مي شد. . . زني اسمم را صدا مي كرد.. رعنا، رعنا
مامان – رعنا! بيا سر ناهار
چشم هايم را باز كردم و نشستم روي تختم. عرق سرد روي پوست بدنم نشسته بود و قلبم مثل ماهي اي كه بيرون آب مانده باشد تقلا مي كرد. پتويم را كنار زدم. از تخت خوابم آمدم پايين. با بي حوصلگي دستي زير چين هاي پف كرده دامن كوتاه قرمزم بردم و در هوا چرخاندمش. باد زيرش پيچيد و پاهاي لختم را خنك كرد.
تنگ آب روي ميزم بود. شناوري بي خيال تكه هاي يخ وسوسه ام مي كرد. تنگ را برداشتم و يك كله سر كشيدم. آخيش! خنك شدم و آرام. رفتم جلوي ميز آرايشم. موهایم وحشی شده بودند.
مامان – رعنا بيا سر ناهار.