مه نيست. وهم نيست. خواب نيست. رويا و كابوس هم نيست. شب نيست. آفتاب هم نيست. دوراردورم درخت است. درخت ها بلندند. انبوه اند. سبزند. پر از آواز پرنده اند.

روبرويم يك مرداب است، زيبا و آرام. آبش پر از عكس درخت هاست، سبز و ترسناك است.

يك نيمكت چوبي، پشتش به جنگل، رويش به مرداب، كهنه و نمناك است.

زمين سنگريزه دارد. خاك دارد. چمن هم دارد. گل هم حتي. از آن گل هاي ريز آبي دارد.

نوك كفشم را تكان مي دهم. سنگريزه ها را جابه جا مي كنم. رنگي آشنا مي بينم. خم مي شوم. بر مي دارمش. يشم است؟ نيست. سنگي­ست، رنگش آشنا. يشمِ چشمانِ پدر؟ شايد. سنگ خوبي­ست. گرد نيست. تيز هم نيست. خرد نيست. درشت هم نيست. من دوستش دارم.

پرنده ها شيون مي كنند. آواز نه، سوگواره مي خوانند. سنگم را مي بوسم. پرتابش مي كنم. اوج مي گيرد. وسط مرداب فرود مي آيد. آب مي لرزد. دلم مي ريزد. سنگ روي پهلو مي چرخد. باز هم. اشك در چشمم مي لرزد. آسمان مي بيند. مي بارد. اشكم را مي شويد. باران شيرين است. اشك من شور است. سنگ در دل مرداب مي ميرد، مي ماند. آسمان باز هم مي بارد.

خاك هاي گور پدر را، از لباس هاي سياهم مي تكانم؛ و فكر مي كنم، اين زندگي لعنتي را چقدر دوست دارم.