هر دوست داشتني را با عشق اشتباه نگيريم. عشق پيش از هر چيز شناخت مي خواهد.
مثلا اينكه من طرز گذاشتن دست يك آقايي روي ميز را دوست دارم، كه حالا علتهاي زيادي هم مي تواند داشته باشد، مثلا مرا ياد طرز گذاشتن دست يك نفر روي ميز بياندازد، يا اصلا فيگور دستهاش با شانه ها و اندام استخواني اش طرح آشنايي بسازد كه من در شانزده هفده سالگي از ضمير ناخودآگاهم مدام با سياه قلم مي كشيدمش يا هزار و يك دليل موجه و غير موجه ديگر.. اينكه من طرز گذاشتن دست اين آقا را روي ميز دوست دارم و تا زماني كه دستش روي ميز است من چشم نمي توانم از او بگيرم و با جرثقيل هم نمي توان مرا از بخش مهندسي آنها بيرون كشيد و حاضرم ساعتها بنشينم همانجا و به چرندياتش گوش بدهم و او دستش روي ميز باشد، دليل نمي شود كه من عاشق اين آقا باشم. كه نيستم هم. كلا اين فرد به خاطر خالي بندي هاي زيادش در شركت منفور همه هست و از بس زياد حرف مي زند، من گاهي آرزو مي كنم يك جفت گوش گير از زير مقنعه پوشيده بودم و تنها بخش جذاب حرف هاش آنجاست كه عكس خانم خارجي اش را از كيف پولش نشانم مي دهد براي بار هزارم .. كه هميشه بخش آخر حرفهاش هم هست چون دستش را از روي ميز برمي دارد و من ديگر آنجا ماندني نيستم و درحالي كه عكس خانمش را پس اش مي دهم و مي گويم بسيار زيبا (كه يك لبخند كج روي لبهاش مي نشاند) روانه بخش خودمان مي شوم. ببينيد، من هيچ علاقه اي به اين آقا ندارم.
حالا شمايي كه نوشته هاي مرا دوست داري و جمله هايم را از حفظي و حتي مي تواني دايره لغات مرا مشخص كني و اصطلاحاتم را از لحن گفته هام مي شناسي و كلام من انگار همان حرفهاي ناگفته شماست به كسي كه تا به امروز پيدايش نكرده اي و چه و چه و چه... اين باعث خوشبختي و مباهات من است كه اگر شما روزي گمشده ات را پيدا كردي حرف هاي قشنگ دلت را با كلام و قلم من ابراز كني.. اما اشتباه نكن، من او نيستم. نمي توانم باشم. تو هيچ مرا نمي شناسي آخر. ايني كه اينجا مي خواني من نيستم. واقعا نيستم.
اينكه شما نوشته هاي مرا، لحن غرغرانه ها و عاشقانه هام را دوست داري خيلي برايم شيرين است. چون من خودم هيچ وقت نتوانسته ام از نوشته هام لذتي كه شما تصوير كرده اي ببرم. هميشه قلمم براي خودم بيش از هر چيز تلخ بوده.. من اصلا از همين دوست داشتن ها انرژي مي گيرم براي نوشتن. اما خواهشا اين علاقه را با عشق اشتباه نگيريد..
تازه بيشتر نوشته هاي من مخاطب خيالي نه، بلكه مخاطب عيني دارند و اينكه شما مي گويي مي تواني جاي كسي كه مرا غال گذاشته و رفته بگيري.. بايد بگويم كسي مرا غال نگذاشته و برود.. يعني اصلا قضيه ي غال گذاشتن و اين حرفها نبوده.. اين هم كه حالا كنار من نيست، مي تواند جبر روزگار باشد و يا حالا تصميم او. كه من هرچند نفهمم اش، اما برايم بيش از هر چيز ديگري در دنيا احترام دارد. چون هنوز او پررنگ ترين آدم زندگي من است.
و ناسزاهايي كه شما نثارش كرده ايد، هيچ كدام برازنده آدمي كه من مي شناسم و شما نمي شناسيد، نيست. اصلا چطور مي شود همچين كسي را دوست داشت؟ هوم؟
تازه اگر هم كسي مرا غال گذاشته بود و رفته بود، مسلما شما نمي توانستي جايش را بگيري. نه شما و نه هيچ كس ديگر. چون هر كسي جاي خودش را دارد.
پ.ن. اين كامنتهاي خصوصي اسباب دردسر مي شوند گاهي. من هيچ دوست ندارم نظرات وبلاگم را ببندم. چون من اصلا دوست دارم كساني را كه مي خوانندم، كنارم حس كنم. دوست دارم كلامي، حرفي، شعري، فحشي حتي.. بشنوم ازشان. پس لطفا آزار دهنده نظر ندهيد كه ناچار شوم ببندم بعد غصه بخورم!