دیدی بدن آدم چه سریع معتاد میشه؟

هرچی می خوایم از شنا و رقص شیفت بدیم به بدن سازی و بادی رپ؛ شبها تا صبح خواب استخر می بینیم و وقت و بی وقت درجا قِر می دیم!! حالا هی به خودت می گی بابا!! عزای عمومیه! پشت فرمون آخه چرا بشکن می زنی؟؟ نمی شه که. بد دردی ست این اعتیاد به کلام الله! 

بعد: دلم از اون زیرآبی ها می خواد که شکم رو می کشی روی خط سفید کف استخر.

اگر تا ديروز دغدغه‌ی انسان ميل به جاودانگی بود، از امروز دغدغه‌اش ميل به پابليش شدن است، ميل به پابليک شدن.

سيلويا پرينت

بزن توي سرش

خب من همين الان قرار شد كه مدتي بزنم توي سر زبونم...


اينجا نوشتم كه يادم بماند

بپرس ديگه

من بايد يك موضوعي را به كسي بگويم! هرچه زودتر...

چرا لال شده ام پس؟؟؟؟

چرا نمي پرسد خودش؟؟‌


همینی که هست

 

گاهی باید پذیرفت.. گاهی باید همینی که هست را مثل آدم تجربه کرد..

گاهی باید قبول کرد که احساس زورش خیلی زیاد است.. گاهی برای اینکه مهارش کرد٬ برای اینکه آرام شد٬ برای آنکه چیزی از اینی که هست بدتر نشود٬ باید با احساسمان روراست باشیم.. باید فریادش را بشنویم.. گاهی باید آگاهانه دو دو تا چهارتای منطق را بگذاریم کنار.. مجبوریم یعنی.. چاره ای نداریم..

یک جاهایی در زندگی باید تسلیم شد.. باید دور خیلی چیزها را خط کشید... منطق را باید بوسید و گذاشت کنار.. راجع به یک سری مسائل اصلا نباید فکر کرد.. بعضی چیزها فکر بردار نیستند لامذهب.. اصلا هرچه بیشتر فکر کنیم احساسمان بیشتر گره می خورد.. هی همه چیز بدتر می شود٬ پیچیده تر..

گره کور احساس فقط با تسلیم باز می شود.. نه با شاخه شونه کشیدن و نه با آن پیچ و تاب های تو در توی مغز موجود دوپایی که انسان است به هرحال و دل دارد...

 

و من عجيب دلم كارهاي سخت بزرگ مي خواهد

خب زياد هم كار آساني نيست اين رابطه از راه دور.. اينكه دوتا آدم سهم هم باشند اما لحظه هاشان بي حضور هم بگذرد..

اينكه در هيچ كافه اي قهوه ات نيايد و در هيچ مهماني اي رقصت و در هيچ رستوراني غذايت و با هيچ گروهي سفرت و .. خلاصه لحظه اي نگذرد كه تو فكر نكني او حالا بايد كنارم مي بود، همين جا..

اينكه بايد زندگي كنيد بي هم و اين زندگي كردن خيلي مهم است.. زندگي كنيد بي هم، يعني ياد بگيريد بي حضور هم بخنديد.. بي حضور هم برقصيد.. بي حضور هم خوش بگذرانيد.. و خب اين خيلي عجيب است كه كسي بتواند بي حضور آدمش خوش باشد، سرحال باشد و چه و چه و چه... سخت است..

اينكه ياد بگيريم اگر با هم نه،‌ لااقل براي هم زندگي كنيم.. و با همين براي هم زندگي كردن خوشبخت باشيم..

و اين هيچ كار آساني نيست.. بايد ايمان داشت.. بايد به عشق،‌ به او، به زمان، به زندگي،‌ .. ايمان داشت..


ما آدم راه هاي نرفته ايم... و تاوان آن هرچه باشد،‌ باشد...


بعد:

فكر كن يك نفر زنگ بزند و تو گوشي را برداري و بگويي بفرماييد، او بپرسد: اي واي بيدارين شما؟ بگويي بله خب بفرمايين. بگويد: من فكر كردم خوابين وگرنه زنگ نمي زدم.. ببخشيد.. بعد قطع كند گوشي را!!!!‌ مردم كاملا زده به سرشان!

يعني با منِ خواب كار داشته ؟ يعني چي اين؟


من آدم راه هاي نرفته ام

خب من آدم تصميم هاي يكهويي ام و اين هيچ خوب نيست.. من يكهو ديوانه مي شوم، يكهو وحشي.. وحشي بهتر است.. من يكهو وحشي مي شوم و به معناي كامل كلمه جفتك مي اندازم.. من يكهو لج مي كنم، يكهو مي زنم مي شكنم هرآنچه زندگي سر طاقچه دلم دارم..  من يكهو... يكهو..

كلا پشيماني مفهومي ست كه زياد با آن كلنجار مي روم..

.

خواهرم: وقتي حرفي در اينترنت مي نويسي هر كسي حق سرچ كردن دارد! تو اما حق فحش دادن نداري..

فعلا فقط پشيمانم

شايد اندك اندك به بازسازي وبلاگمان بپردازيم.


من آدم راه هاي نرفته ام ..و تاوان آن هرچه باشد، باشد...



اين وبلاگ براي هميشه بسته شد!


توضيح اينكه:

وبلاگ كسي را سرچ كردن، وقتي مي دانيد كه او دوست ندارد شما بخوانيدش، مثل اين مي ماند كه دستتان را بكنيد در كيفش و دفترچه خاطراتش را بي اجازه برداريد و بخوانيد. مثل اين مي ماند كه بي اجازه گوشي موبايلش را زير و رو كنيد و عكس هايي را كه دوست ندارد، شما ببينيد. مثل اين مي ماند كه به حريم خصوصي و شخصي كسي تجاوز كنيد

آره مثل تجاوز مي ماند. نه اصلا خود تجاوز است.

شما به حريم يك انسان تجاوز كرده ايد آقا!

و تاوانش را من و دوست هايم بايد بپردازيم..



پ.ن. دنيا هميشه كثيف تر از آني ست كه فكرش را مي كني!


جوابيه


هر دوست داشتني را با عشق اشتباه نگيريم. عشق پيش از هر چيز شناخت مي خواهد.

مثلا اينكه من طرز گذاشتن دست يك آقايي روي ميز را دوست دارم، كه حالا علتهاي زيادي هم مي تواند داشته باشد، مثلا مرا ياد طرز گذاشتن دست يك نفر روي ميز بياندازد، يا اصلا فيگور دستهاش با شانه ها و اندام استخواني اش طرح آشنايي بسازد كه من در شانزده هفده سالگي از ضمير ناخودآگاهم مدام با سياه قلم مي كشيدمش يا هزار و يك دليل موجه و غير موجه ديگر.. اينكه من طرز گذاشتن دست اين آقا را روي ميز دوست دارم و تا زماني كه دستش روي ميز است من چشم نمي توانم از او بگيرم و با جرثقيل هم نمي توان مرا از بخش مهندسي آنها بيرون كشيد و حاضرم ساعتها بنشينم همانجا و به چرندياتش گوش بدهم و او دستش روي ميز باشد، دليل نمي شود كه من عاشق اين آقا باشم. كه نيستم هم. كلا اين فرد به خاطر خالي بندي هاي زيادش در شركت منفور همه هست و از بس زياد حرف مي زند، من گاهي آرزو مي كنم يك جفت گوش گير از زير مقنعه پوشيده بودم و تنها بخش جذاب حرف هاش آنجاست كه عكس خانم خارجي اش را از كيف پولش نشانم مي دهد براي بار هزارم .. كه هميشه بخش آخر حرفهاش هم هست چون دستش را از روي ميز برمي دارد و من ديگر آنجا ماندني نيستم و درحالي كه عكس خانمش را پس اش مي دهم و مي گويم بسيار زيبا (كه يك لبخند كج روي لبهاش مي نشاند) روانه بخش خودمان مي شوم. ببينيد، من هيچ علاقه اي به اين آقا ندارم.

حالا شمايي كه نوشته هاي مرا دوست داري و جمله هايم را از حفظي و حتي مي تواني دايره لغات مرا مشخص كني و اصطلاحاتم را از لحن گفته هام مي شناسي و كلام من انگار همان حرفهاي ناگفته شماست به كسي كه تا به امروز پيدايش نكرده اي و چه و چه و چه... اين باعث خوشبختي و مباهات من است كه اگر شما روزي گمشده ات را پيدا كردي حرف هاي قشنگ دلت را با كلام و قلم من ابراز كني.. اما اشتباه نكن، من او نيستم. نمي توانم باشم. تو هيچ مرا نمي شناسي آخر. ايني كه اينجا مي خواني من نيستم. واقعا نيستم.

اينكه شما نوشته هاي مرا، لحن غرغرانه ها و عاشقانه هام را دوست داري خيلي برايم شيرين است. چون من خودم هيچ وقت نتوانسته ام از نوشته هام لذتي كه شما تصوير كرده اي ببرم. هميشه قلمم براي خودم بيش از هر چيز تلخ بوده.. من اصلا از همين دوست داشتن ها انرژي مي گيرم براي نوشتن. اما خواهشا اين  علاقه را با عشق اشتباه نگيريد..

تازه بيشتر نوشته هاي من مخاطب خيالي نه، بلكه مخاطب عيني دارند و اينكه شما مي گويي مي تواني جاي كسي كه مرا غال گذاشته و رفته بگيري.. بايد بگويم كسي مرا غال نگذاشته و برود.. يعني اصلا قضيه ي غال گذاشتن و اين حرفها نبوده.. اين هم كه حالا كنار من نيست، مي تواند جبر روزگار باشد و يا حالا تصميم او. كه من هرچند نفهمم اش، اما برايم بيش از هر چيز ديگري در دنيا احترام دارد. چون هنوز او پررنگ ترين آدم زندگي من است.

و ناسزاهايي كه شما نثارش كرده ايد، هيچ كدام برازنده آدمي كه من مي شناسم و شما نمي شناسيد، نيست. اصلا چطور مي شود همچين كسي را دوست داشت؟ هوم؟ 

تازه اگر هم كسي مرا غال گذاشته بود و رفته بود، مسلما شما نمي توانستي جايش را بگيري. نه شما و نه هيچ كس ديگر. چون هر كسي جاي خودش را دارد.


پ.ن. اين كامنتهاي خصوصي اسباب دردسر مي شوند گاهي. من هيچ دوست ندارم نظرات وبلاگم را ببندم. چون من اصلا دوست دارم كساني را كه مي خوانندم، كنارم حس كنم. دوست دارم كلامي، حرفي، شعري، فحشي حتي.. بشنوم ازشان. پس لطفا آزار دهنده نظر ندهيد كه ناچار شوم ببندم بعد غصه بخورم!



بنگر به آسمان بابا... بی خیال

 

آخر چرا مردم این قدر زود به هم خشمگینانه می شوند؟؟؟

هوم؟

فسیل شده ام به مولا!

 

خوب چه احساسی بهتان دست می دهد وقتی بعد از مدت ها٬ که حتی یادت نیست چند ماه٬ یک روز مرخصی بگیری از شرکت و بروی دانشگاه

و بعد هر استادی٬ بی اغراق می گویم ها٬ هر استادی که شما را ببیند بگوید: به به! خانم مهندس! چه عجب از این طرف ها..

و استاد پایان نامه تان که دیگر کم مانده گلدان روی میزش را پرتاب کند به سمتتان که : گوشت رو ببرم بذارم کف دستت؟ دو ماه دیگه هم لابد می خوای دفاع کنی؟ موضوع پایان نامه ات اصلا مشخصه؟؟

من احساس پول پرستی و بی فرهنگی علمی بسیار شدیدی بهم دست داد. و تازه یادم آمد که چقدر دلم تنگ شده برای انجام یک کار حقیقتا علمی که بی اغراق می گویم یک سال و نیم است که حتی کوچکترین کاری شبیه به این هم انجام نداده ام..

شبیه به تنها کاری درش واقعا خوب بوده ام همیشه.. فعالیت علمی!

 

 بعد: شاید یک هفته مرخصی بدون حقوق طلب کنم از خانم مدیر.

 

قامت رعنا

 

از تمام دوستان گرامی عاجزانه استدعا دارم اگر روزی٬ روزگاری مدیر شدند و خواستند یک عدد منشی استخدام کنند٬ حواسشان باشد که خانم منشی به میزان کافی قدشان بلند باشد. چون اگر بلند نباشد٬ مدام از این کفش های پاشنه بلند می پوشند٬ و وقتی هی تند تند پی فرمان مدیران می دوند٬ اعصاب باقی پرسنل له و لورده می شود. 

تازه جیغ جیغو هم نباشد که هیچ٬ اصلا قابلیت جیغ زدن نداشته باشد. چون اصولا منشی آنقدر مورد آزار و اذیت کارشناسان قرار می گیرد که بخواهد مدام جیغ بکشد. پس بهتر است اصلا قابلیت جیغ کشی نداشته باشد.

 

بلاگ من مثل هندوانه دربسته می ماند! هیچ معلوم نیست قرار است شعر بخوانید اینجا٬ داستان بخوانید٬ غرغر بخوانید٬ دل نوشته های عاشقانه بخوانید...

خلاصه همین است دیگه. ببخشید.

 

پ.ن. چمدان قدیمی ام را پر می کنم از لباس و کتاب و ...

می ریزیم وسایل را در صندوق عقب و

کم بندها را می بندیم و

باز هم سفر...

خداحافظ دوستان تا ده روز دیگر

 


 عید که می رسد:

 

ثانیه های آخر امسال و

صدای آن شیپورهای نازنین و

 لحظه های تازه سال نو... 

چیزی در دلم نو به نو می شود انگار

...............

بهارتون پر شکوفه عزیزان دل

من هم با خودم شوخی ام گرفته

امروز داشتم فکر می کردم وقتی یک چیزی سر نداشته اصلا٬ می دانی ته هم نخواهد داشت٬ لااقل بگذار وسط داشته باشد. وسط یعنی حالا. یعنی همین الان.

بگذار وسطش دست کم به تو خوش بگذرد٬ خوشحالت کند.

اصلا آدم وظیفه دارد افکار و احساساتی که آزارش می دهد بریزد بیرون از کله خرابش. و سعی کند تا می تواند امروزش را خوش بگذراند.

دیروزها را که گذرانده ای رفته. فرداها هم که می دانی از رویاهایت خیلی دورند. می ماند امروزت. که تو هستی و دنیا هست و کسی هم که باید باشد هست و کسی هم که نباید باشد نیست! خیابان ها هست٬ پس خیابان گردی هم می تواند باشد. بگذار بی خیالی باشد. سرخوشی باشد. بگذار عقل نباشد. احساس نباشد. بگذار شعر هم نباشد اصلا. والا!! شعر را می خواهم چه کنم؟ دلم سان شاین می خواهد و خنده های از ته دل!

تازه... کسی که باید باشد هم٬ دلش اگر نخواست٬ خب بگذار نباشد! نمی خواهی که زندگی را زهر مار خودت و خودش کنی که. والا!

و اینها همه نتایجی ست که همین امروز بر من عارض شد!



از همان دو کلامِ شل و وِل و آویزانت ٬ نوشیدم هرآنچه را که باید

از این پس دلت خواست باشی٬ که خوب باش (چه بهتر هم)

نخواستی هم٬ که خب برو دنبال عشق و صفای خودت. (ما هم سر خودمان را بالاخره گول می مالیم با آنانی که هستند و دلشان می خواهد که باشند)


گِله نا انصافيست   

 

دچار شده ام.
نه به آبي دريا! به يك خوشي مزمن دچار شده ام كه نمي فهمم از كجا تزريق مي شود مدام زير پوستم. فكر نكنيد از آن خوشي هايي كه بعدا زير دل آدم مي زندها!! از آن خوشي ها نيست كه از بي غمي باشد. اتفاقا موعد تحويل تمام پروژه هايم گذشته، امتحانم نزديك است. با بهترين دوستهايم قهرم. شركت جديد هم كه از ناهنجاري لبريز! اما من عضلات صورتم كش آمده آن قدر خنديدم. نه اينكه فكر كنيد وقتي خوشحالم مي خندم ها! يا لااقل وقتي ناراحت نيستم؛ نه. حتي وقتي از غصه گوله گوله اشك مي ريزم هم بالاخره پيدا مي شود پركاهي كه بيافتد روي دلم كه انگار ميدان مين است و يكهو منفجر كند بمب خنده هايي را كه نمي دانم چه كسي و چطور كاشته آنجا.

ديده اي گاهي  آدم يك عينك بد بيني و بزرگنمايي برمي دارد و زندگي اش را از پشت آن مي بيند؟ بعد هي تخيلات منفي بافانه اش را هم قاطي مي كند و هي دل آدم براي خودش مي سوزد و هي براي خودش زار مي زند؟ من ديشب با خودم از اين مراسم ها داشتم. با خودم فكر مي كردم كه چقدر بيست و سه سالگي مزخرف مي گذرد و من هيچ وقت تا به اين اندازه زير چرخ هاي زندگي له نشده بودم. بعد ياد آن قورباغه هاي چاق جنوب افتادم كه وقتي بچه بوديم زير چرخ ماشين ها له مي شدند. و ما هميشه فكر مي كرديم كه چطور قورباغه هاي به آن گردي،‌ اين قدر صاف مي شوند و هيچ وقت نمي فهميديم كه چرا همه قورباغه ها در لحظه آخر زبانشان را تا ته از دهانشان بيرون مي آورند.. خوب بعد ياد خودم افتادم كه دارم زير چرخ هاي زندگي له مي شوم و زبان درازم كه تا لحظه آخر هم اراجيف سرهم مي كند و با نام دلنوشته، به خورد ملت مي دهد.
ه.....ي. اي كاش من هم قورباغه بودم. لااقل زبانم درازتر بود از ايني كه حالا هست. آن وقت چقدر كيف مي كردم وقتي با زبان درازم كلي پشه چاق و چله شكار مي كردم. پشه هاي چاق و چله هم نه حالا. هر پشه اي كه دلم مي خواست. شايد دلم يك پشه لاغر مردني مي خواست اصلا. اما من يك قورباغه نيستم و اين يك واقعيت تلخ است.

بعد از عمري خواستم تمرين speaking كرده باشم، اتاقم را كاملا شبيه شرايط امتحان كردم و نور و صدا و تصوير، راست و درست. يك خانمي گفت كه پانزده ثانيه فرصت دارم تا راجع به موضوعي فكر كنم و بعدش چهل و پنج ثانيه فرصت هست كه صحبت كنم. موضوع اين بود كه چه لباس هايي را دوست دارم! خوب پانزده ثانيه زمان زيادي نيست براي فكر كردن اما براي آدمي مثل من اين زمان كافي بود تا تمام خاطرات تلخي كه در اتاق پرو مغازه ها داشته ام برايم زنده شود. دكمه هايي كه كنده شده بودند، زيپهايي كه در رفته بودند و هزار و يك تصوير ديگر كافي بود كه جوابم را انتخاب كنم: لباسي كه گشاد باشد! Record‌ را زدم و آمدم دهان باز كنم كه ديدم اي بابا! اصلا كلمه گشاد يادم نيست كه هيچ، تازه طبيعتا  منظور از اين سوال گشادي و تنگي نبوده.. سرتان را درد نياورم، عين چهل و پنج ثانيه را هرهر خنديدم! و يك نگراني شاد مدام در رگهايم وول مي خورد كه مبادا چنين تجربه اي در امتحان اصلي هم تكرار شود.

اگر با بهترين دوستت قهر باشي،‌ آن هم نه از اين قهرهاي معمولي كه،‌ از آنها كه قرار است تا روز قيامت كش بيايد.. بعد يك حافظ بازكني و ببيني گفته: درد ما را نيست درمان... هجر ما را نيست پايان... بعد اتفاقا هفته پيش و هفته پيشترش هم براي همين موضوع حافظ باز كرده باشي و همين شعر آمده باشد... چه احساسي بهت دست مي دهد؟
براي من چيزي نبود جز يك انفجار ديگر! خوب من فهميدم كه حافظ دارد با من شوخي مي كند و من هم پسرخاله شدم و خواستم حال خواجه را بگيرم. گوشي را برداشتم و به دوستم زنگ زدم  بعد از مدت ها.. و كلي دلم قلقلك آمد و باز پايم بي هوا رفت روي چندتا از آن مين هاي خنده و خوبي اش اين بود كه دوستم هم انگار نه انگار! كه حركت من عجيب است. كلي حرف زديم و كلي قرار گردش گذاشتيم و من تمام مدت ته دلم به حافظ مي خنديدم با اينكه برايم مثل روز روشن بود كه حرف راست زده و سرانجام من و دوستم همين است كه خواجه فرموده؛‌ اما خوب اين سرخوشي مزمن هم عالمي دارد. تا به حال هيچ وقت آدم هاي الكي خوش را اين همه درك نكرده بودم. آدم هايي كه دهانشان هم اگر نخندد،‌ خنده از چشمهايشان مي ريزد بيرون.


زندگي چيزي نيست جز يك شوخي بزرگ.. كه بايد تا مي تواني به آن بخندي..

 

سخن حضرت حافظ:

حافظ از مشرب قسمت گِله نا انصافيست                  طبع چون آب و غزلهاي روان ما را بس

 

غروب جمعه

 

دوستی هم مثل عاشقی بهانه می خواد

تو شاید بهانه بودی.

بهانه ای برای دوستی های واقعی...

 

 

دوس داشتنه رو قایمش کنیم

 

می دونین؟ آدما توی زندگی چهره های مختلفی دارن برای افراد مختلف. چهره ای که یه آدم به من نشون می ده٬ فقط مخصوص منه. چهره ای که به تو نشون میده٬ فقط مخصوص تو. اما نوعِ اون آدم یکیه. چند جور آدم نیست که. یه فکر داره. یه احساس داره. یه نفره خوب.

چهره دوست داشتنی یه آدم٬ همیشه به این معنی نیست که اون آدم دوست داشتنیه.

ممکنه چهره ای که یه آدم به ما نشون می ده٬ خیلی دوست داشتنی باشه.. ممکنه اصلا همون اول عاشق اون چهره بشیم. اما بعدش٬ خیلی زود شاید٬ بفهمیم که خودش٬ خود خود واقعیش٬ اصلا دوست داشتنی نبوده.  احساسی که ما به این آدم داریم٬ اون دوست داشتنه خیلی قشنگ باشه٬ اما اون آدمه آدم قشنگی نباشه.

باید همون موقع اون آدم رو از زندگیمون بذاریم کنار.

 اون دوست داشتنه رو ولی نگه داریم برای همیشه. بذاریمش توی یه صندوقچه ته ته دلمون. درشُ یه قفل گنده بزنیم. نگهش داریم برای یه وقتای خاص. برای وقتایی که عطر دوست داشتن از سرمون پریده. برای یه روزایی که دلمون می خواد مست باشیم. دلمون می خواد عاشق باشیم. که اون روزا درشُ باز کنیم و لحظه های قشنگمونُ بو بکشیم.

این طوری بهتره. لااقل دوست داشتنه همیشه قشنگ و مقدس می مونه.

اگه اون آدمُ وارد بازی کنیم٬ دوست داشتنه بهش آلوده میشه.. خرابش می کنه. دست خودشم نیستا.. آدم قشنگی نیست کلا. نوعش این جوریه. یه طور دیگه اس اصلا.


 سید علی صالحی:

من هنوز نمی‌دانم چرا
غروبِ هر پنج‌شنبه گريه‌ام می‌گيرد!
برايم بنويس
شاعرانِ بزرگ ... به ماه کامل چه می‌گويند!

 

ديرآمده‌ای ری‌را! باد آمد و همه روياها را با خود برد

 

زندگي؟

 

اي... زندگي بد نيست.. آفتاب پاييز خودش را نشان مي دهد... گاهي نم باراني هم مي زند... كلاغ ها هم حتي آواز مي خوانند.. عروسك هايم هنوز به اندازه روز اول خوشحالند.. ببعي هايم هنوز روبه روي هم ايستاده اند و لبخندي پر از رضايت به هم مي زنند.. اتاقم هنوز پر است از گل خشك هايي كه هيچ وقت خشكتر از قبل نمي شوند.. موهايم كم كم دارند بلند مي شوند،‌ دستم را كه از پشت بالا مي آورم دُم موهايم را مي توانم بگيرم.. كفشهايم را هر روز واكس مي زنم.. عقربه هاي ساعتم هنوز دنبال هم مي دوند.. نگين آبي انگشترم هنوز محكم سرجايش چسبيده..

مردم هنوز هم برايم گل مي آورند.. من هر روز به آنها لبخند مي زنم.. هنوز هم عادت دارم در چشم هاي مردم زل بزنم.. هنوز در نگاه هايشان به دنبال نشانه مي گردم..

اوضاع كار هم، اِي.. رو به راه است..

گشت و گذار هم به راه است.. هنوز آتش دوستي ها گرم است.. بازار عشق و عاشقي هم اِي.. داغ است

كلا زندگي به كام است

..

تنها چيزي كه تعريفي ندارد، تنها چيزي كه جفتك مي اندازد، مي ريزد، مي پاشد.. تنها چيزي كه خراب مي كند

من لعنتي هستم

زندگي خوب است، من خوب نيستم

خوب نيستم

خوب نيستم

خوب نيستم

 

 

 

راستی اگر صندلی های آزمایشگاه سبز نبودند؟!

از پله بالا رفتن كلا كارسختيه.. اما از بعضي پله ها كه مي خوام برم بالا، پاهام سنگين تر مي شن انگار.. پله هاي آزمايشگاه يكي از همونهاست.. روي صندلي سبز آزمايشگاه مي شينم تا اسمم رو صدا كنند..

 

تنم در هاله­ای ازدرد مبهم کرخت می­شود... تمام اعصاب بدنم تنها با درد دست و پنجه نرم می­کنند . . نه سرما را حس می­کنم؛ نه گردش خون را در رگ­هایم؛ نه باد موذي که موهایم را  وحشیانه در هوا می­رقصاند؛  نه سنگینی نگاه پرسشگر بيگانه رهگذرانی را که در سایه چترهای گشوده سر در گریبان برده­اند؛ نه حتی قطرات باران را برسرو صورتم؛ و نه هیچ چیز دیگری را. شانه­هایم دست­هایم را احساس نمی­کنند، گردنم سرم را حس نمی­کند. لگنم پاهایم را، رانم زانوهایم را، زانوهایم ساق پایم را، ساق پایم مچم را... احساس نمی­کنند. نه! احساس نمی­کنند. اما من فرو رفتن تک­تکشان را به کام باتلاق دردی که مرا فراگرفته حس می­کنم. دردی که بدنم را در خود فرو می­کشد و از هم می­گسلد؛ همچون پنبه­زنی که رشته­های به هم پیوسته پنبه را از زیر کمان و زه می گذراند و ذره ذره از هم جدا می­کند، اما باز یگانه عنصری که این ذرات جدا از هم را به زحمت کنار هم نگه می­دارد، همین درد است . .

 

چاره اي نيست. بايد آستين را بزنم بالا و دستم رو مشت كنم. با انگشت سبابه ضربه مي زنه تا رگم را پيدا كنه.. خوب خيالي نيست، كمي مي سوزه ديگه. هرچند كه مي دونم باز هم مثل هميشه:

نتايج آزمايشات شما كاملا طبيعيه!!

مي دوني آخه؟ من هرقدر هم كه مريض باشم، خونم كثيف نمي شه. هيچ وقت!

 

درد، درد...

دردی که اینک گویا  خدمتی می­کند به من و بدنم را از متلاشی شدن نگاه می دارد . . شاید موقتا نقش روح را بازی می­کند و اجزای گسسته از همم را به هم زنجیر می­کند تا مرا از اسارت نجات داده باشد. تا من بتوانم بال بگشایم و پرواز کنم.. اوج بگیرم همراه با موسیقی باران.. چرخ زنان و سبک­بار.. بي آنكه ناگزیر باشم از محبوس ماندن در این کالبد سنگین آذین شده . . .

 

اي بابا!‌ اصلا انرژي ندارم براي نوشتن بذارم...

 

به آبِ ماندِ یک مرداب می­مانم که آرزو دارم جاری شوم از دریچه چشمانم. از تنها روزن زندان تن، از خانه نگاه جاری شوم چون رود و به دریا بپیوندم. با اقیانوس­ها یکی شوم. موج شوم و همگام با امواج خروشان بر صخره­ها بکوبم. سوار بر انوار خورشید به سوی آسمان آبی پرواز کنم.ابر شوم، ابر؛ و آسمان خاکستری را تنگ در آغوش کشم.. باران شوم، باران؛ و ببارم. بر دریا، بر زمین، برتمام ذرات عالم، بر عاشقانِ باران ببارم.. ببارم و نویدِ درد دهم... اما وای از این کالبد سنگی که چونان سدی ناگسستنی در مقابلم قد راست می­کند . . و وای برمن؛ وای برمنی که اسیرِخودم!  و در انتظار بارانی که رهایم سازد...

 

پ.ن. نوشته هايي كه پررنگتر هستن مال يك سال پيشه كه بيماريم مهار نشده بود..