تویی که دوستت دارم

 

آن روزها دوستت داشتم و می خواستم ات. مثل ماهی ای که آب را. مثل٬ ... مثل٬ ... . اصلا مثال زدنی نیست. مثل منی که تو را.

 عشق همان خواستن است. و زیباترین نوع خواستن..     نادر ابراهیمی

این روزها٬ خواستن نیست. پس عشق هم نیست..

دوست داشتن اما هنوز هست. و تا همیشه خواهد ماند.

و دوست داشتن از عشق برتر است ...          علی شریعتی


امروز برف کوه ها آتش گرفته بود و

ابرها دود می شدند در آسمان

شاید زمین

سیگاری در دل آسمان دود می کرد

 

چون من خراب و مست را در خانه خود ره دهی؟

 

آدم یک جاهایی در زندگی ایمان کم می آورد.

می دانی کجا؟ همان لحظه های تنهای درمانده. درست همان لحظه که حس می کنی کسی نیست که ببیند تو را. کسی نیست که نجاتت دهد٬ که رهایت سازد. همان روزها و شبهایی که به آب و آتش می زنی تا دیده شوی٬ شنیده شوی.

درست در همان لحظه ها باید باشد کسی٬ چیزی که نگاهت دارد. که آرامت سازد. که آرامت نگه دارد. یک ایمانی باید باشد. حالا ایمان به چه؟ فرقی هم نمی کند. به طبیعت٬ به جهان٬ به ستارگان٬ به عشق٬ به خدا. نامش مهم نیست. ایمانش مهم است. حس اعتمادش مهم است.

ایمان همان حسِ آرامشِ اعتماد است در لحظه های بی تاب زندگی. همان که آشوبت را آرام می کند٬ جهنمت را بهشت. ایمان همین است و فقط همین.

اصلا ایمان در همان لحظه های پیک سختی زندگی متولد می شود. ایمان زاده مسجد و کلیسا و نماز و روزه نیست. ایمان یعنی وقتی درماندی٬ اعتماد کنی. اعتمادی که رهایت سازد.

 

و من این روزها عجیب ایمان کم می آورم.

 


ته نگاهم چیزی یخ بسته

چیزی که نمی دانمش

که دل می رباید و

راه نمی دهد

 

باران که می زند اما...

 

و من گاهی یک فیمنامه نویس می شوم.. تصویر می سازم مدام٬ پی در پی.. آنقدر تند و رنگارنگ که جا می ماند قلمم از ما..

من گاهی هم شاعر می شوم. دروغ چرا؟ شعر که می آید٬ دلم می گیرد...زیاد

و من گاهی مهندس بازرس می شوم. مثل سنگ٬ سخت و بی رحم. مو را از ماست بیرون می کشم... بد فرم

گاهی آنقدر مهربانم که دختر آرام و تودار واحد کناری٬ برایم درد و دل می کند بی که بشناسدم.. و من برایش بغض می کنم بی که بشناسمش..

گاهی هم رم می کنم... لج می کنم با ستاره ها و لگد می کوبم بر زمین..زیاد و وحشی

گاهی می خندم

گاهی می گریم

گاهی آرامم

گاهی بی قرار

گاهی عاشقم

گاهی بی زار

....

چه مرگمه ؟

بهاران را هم سرما زده

 

بهار هم بهارهای قدیم بانو

که آوازِ گنجشک ها را عطر شکوفه غوغا می کرد

 

از روزی که تو رفتی

                        دو شكوفه يخ بست در نگاه بهار

برف مي بارد بر سرم مدام

                         و بهار زير چتر زمستان خفته است

تابستاني در راه نيست ...

 

باز بهاری دیگر

 

باز بهاري ديگر

صبح است و انگار من و آينه تنهاييم. من در آينه؟ يا آينه در چشم­هاي من؟

باز صبحي ديگر است.. من و آينه و مداد كوچك آبي- نفتي و چشم­هايي كه شبيه به چشم­هاي آن روزهاي اوست.

صبح است و من، آرام و صبور زير چشم­هايم يك خط آبي مي نشانم. آرام؛ مثل وقتي كه به سبز-آبي آن مرداب كوچك خيره مي ماندم.. و صبور؛ مثل آن روزهايي كه آبيِ آسمان برخودش نفت پاشيده بود.. انگار مي خواهم هرآنچه آتش كه از آسمان باريده در اين همه سال، جا بدهم در همان دو خط كوتاه آبي.. تا سايه بياندازد در نگاهم، امروز..

از ميان در نگاهش مي كنم. خوابيده به پهلو.. خودش را جمع كرده زير پتوي گلبهي رنگش. گوشه چپ پيشاني اش.. گوشه چپ پيشاني اش را مي بوسم و مي گذارمش كه بخوابد.. امروز را شيرين و سبك بخوابد.. به جاي آن همه سال كه.. كه نگذاشتيم ما..

عطر نان و رنگ چاي و آوازي به زمزمه.. و سلام من كه گم مي شود اين ميان.. و نگاه او كه مي چرخد پي من و تاب مي خورد ميان ميز و صندلي ها.. و مني كه دستم را مشت مي كنم و ميان دو شانه اش مي نشانم كه صاف كرده باشم پشت خميده اش را.. و گم مي شود مشت من در پهناي شانه هاي او و هنوز هم خميده مي ماند.. تاب برداشته انگار در اين همه سال.. اين همه سالي كه انگار برف باريده روي موهاي سياهش.. نگاه مي كندم همچنان و آرام مي شود.. آرام مي شوم.. نگاه او جا مي ماند بر آبي چشم هايم.. و نگاه من بر سپيد شقيقه هايش..

 و حالا او.. ايستاده آنجا، با پشت خميده و موهاي سپيدش.. ايستاده ميان در.. و زل مي زند به پتوي گلبهي رنگ و گوشه پيشاني كه جا مانده انگار.. نگاه مي كند و باز به زمزمه مي گويد: خانم! صبحانه آماده­اس.

 چقدر چشم هاي من كوچك است براي ديدن اين همه خوشبختي..

 

پ.ن. بيست و ششمين سالروز ازدواج پدر و مادرم

 

دوازده

 

عجیب دلم رژیم سخت می خواد. از آنها که دل آدم مدام ضعف می رود و هی دنیا دور سر آدم می گردد..

انگار روزگار طواف می کند آدم را.. چه خیال های باطلی.. دل! چه خیال های باطلی.. اگر می شد دوباره دلم را دور یک خانه سیاه خالی طواف دهم..

...

من خالی شده ام از آن همه احساس... مثل درس های مزخرفی که معضل شده اند و تو با یک ۱۲ دوست داشتنی پاسشان می کنی.. چقدر آن ۱۲ می چسبد به آدم.. چه همه بار سنگین بر می دارد از دوش تویی که دیگر طاقت کلاس دوباره و همان استاد و همان درس های سخت را نداری..درس هایی که به مغزت فرو نمی رود هیچ رقم..

چقدر شانه هایم سبک شده.. بال در آورده ام انگار.. تازه بخش خوب تر ماجرا این است که از این ۱۲ سهم من صفر بود و دوازده نمره را استاد مهربان رساند تا از شر شاگرد گیج سمج رها شود.. دوازده را داد و پشت سرش را نگاه هم نکرد..

 


 چه همه رضايت و آرامش آخر در دو جمله چرت بي سرو ته مي تواند باشد؟!؟!

I don’t understand you, but I definitely believe you. So if you say it can’t work out… it can’t

  

زمانی برای مستی اسب ها

امروز باران که بارید٬ آسمان را که نگاه کردم٬ دیدم آسمانی هم که این همه مرز ندارد٬ دیوار ندارد٬ باز است٬ پهناور است و هر چیز بدون مرز و بزرگ و رها که بتوانی گم شوی در دلش٬ کلی آرامش می ریزد در وجود آدم٬ وقتی دیدم آسمان آرام و آزاد و رها و پهناور هم دارد خفه می شود از ابرهای ملتهب خاکستری... حس کردم رعنا برای من تنگ است. کوچک است. جا نمی شدم در خودم. در خانه٬ در خیابان٬ در شهر حتی. در شهر با آن همه خانه و آن همه دیوار ... جا نمی شدم.

امروز كه باران باريد و من به آسمان نگاه كردم...دلم یک دشتِ دریا می خواست. صاف و بی درخت و زمینش پر از چمن های کوتاه. یا یک کویر پر از تپه های ماسه که هیچ وقت باد نمی گذارد آن قدر بالا روند که به حریم آسمان تجاوز کنند٬ بس که نرم و آرام دانه های ریز ماسه را برمی دارد و می نشاند در جای قدم های هر آن کس که رفته و باز نمی گردد..

امروز كه باران باريد و من به آسمان نگاه كردم... دلم می خواست اسب می بودم. اسب می بودم و دورادورم را همزمان می دیدم بی آنکه هی گردن بگردانم چپ و راست٬ با دو چشمی که پشت به هم دارند و رو به دنیا

اسب بودم و چهارنعل می دویدم دشت را٬ کویر را.. می دویدم و دانه های نرم ماسه آرام سر می خوردند از جای قدم هایم. می دویدم و می دویدم و باز بیشتر می دویدم و باز همه جا دشت می بود و کویر .. می دویدم و فقط می دویدم..

آن روزهای دور دور دور

 

تلفنت زنگ مي زند و تويي كه بي حال و حوصله "بفرماييد"ي مي گويي و منتظر مي ماني. و از همان الفِ "الو، سلام" مي بيني اوه!! عجب عزيزي را شنيده اي بي هوا! مي شناسي كه اين همان صداي آرامي­ست كه كلماتش گاهي گم مي شد در هياهوي زنگ تفريح هاي آن روزهاي دور. كه دستش را مي گرفتي و مي بردي در راه پله پشت بام مدرسه تا بشنوي اش. همان صدايي كه پر بود از احساس و خالي بود از هرآن­چيز محكمي كه آدم را نگه دارد. كه تو چه استادانه پشتش بودي هميشه بي آنكه حواسش باشد. و وظيفه خودت مي دانستي كه بگردي اش و پيدا كني آن خودش را كه گم كرده بود و تحويلش دهي.

تو از همان الف الو مي شناسي صداي دوستت را.. سكوتت از تردید نیست که. از بغض است و بهت و يك دنيا خاطره كه پشت هم يادت مي آید از آن روزهاي دور دور...

ياد معلم بخش هاي فيزيكي كتاب علوم راهنمايي.. كه سركلاسش خوردن و رفتن و آمدن آزاد بود. كه مي ديدمان، مي فهميدمان. كه زنگ تفريح ها را در حياط مي گفت و مي خنديد و مي دويد. كه يك عالمه شيريني از دفتر معلم ها كش مي رفت برايمان. كه پول هاي سكه جيبش را مي ريخت روي سكه هاي ما  كه مي شد يك بستني و ليس به ليس مي چرخيد بينمان. كه با همان ليس هاي شريكي يادمان مي داد كه دنيا را چگونه زندگي بايد كرد. كه مديرمان چشم نديدش را داشت. كه مي گفت صلاحيت اخلاقي ندارد اين خانم. كه همسرش طلاقش داده. كه فرزندش را رها كرده. كه يك عالمه پچ پچ بود پشت سرش و ما خيالمان نبود. كه در آغوشش خيلي هامان زار زديم. كه پا به پايش اشك ريختيم روزي كه رازش را برايمان مي گفت. كه هروقت از همه جا پر بوديم زنگ مي زديم و ساعت ها بي دغدغه مي گفتيم خودمان را برايش. كه چه چيزها مي دانست كه به ما بگويد در آن سالهایی كه ما هنوز مات و مبهوت زندگي بوديم.

و سكوت تو از ترديد نيست كه. تو از همان الف الو مي شناسي صداي دوستت را.. سكوتت از بغض است و بهت و يك دنيا خاطره كه پشت هم يادت مي آید از آن روزهاي دور دور...

تو كه مي دانستي من از آسمان مي بازم..

 

صد بار گفتم نگاه دلخورت را اين گونه به آسمان ندوز. نگفتم آسمان هم عاشق مي شود؟

آن وقت تنها آرزوي ما مي شود اینكه پربكشيم به آسمان و بشويم همان ستاره اي كه هر شب براي نگاهت سوسو مي زند.

پس کی این آسمان به زمین می آید؟؟


اين چه رازی است كه هر بار بهار

با عزای دل ما مي آيد

                                                                     سایه

 

زندان آسمان؟

 
مي داني چطور سفر بايد كرد؟ نبايد بروي در يك هتل پنج ستاره، كه تمام درها را با تعظيم برايت باز كنند و لبخندهاي زوركي تحويلت بدهند. كه تازه دوروبرت فقط چهارتا توريست ببيني كه آنقدر سرگرم تفريحات گران قيمتشان باشند كه حتي ندانند مردمان اتاق روبرو مسافر كدام شهرند.
وقتي به شهري سفر مي كني، بايد غرق شوي در زندگي محلي شان.
 
بايد بروي در خيابان هاي مركز شهر يك آپارتمان اجاره كني. جايي كه همسايه هايت همه از مردم همان شهر باشند. تا بفهمي قفل در خانه هايشان چقدر عجيب است واثاثشان را چطور دكور مي كنند و آب حمامشان چه جوري گرم مي شود و چطور لباسهايشان را با قرقره مي فرستند روي بند، از اين ساختمان به آن ساختمان. بعد صبح ها كه صداي در آپارتمان كناري را بشنوي، بفهمي كه مردم اين شهر چه ساعتي سر كار مي روند.
 
در آن هتل ها اگر باشي كه هيچ فرصت نمي كني يك چرخ دستي برداري و راه بيافتي در سوپرماركت سركوچه ات، تا از ميان آن همه پنير و خامه يكي را براي صبحانه انتخاب كني و بعد ببيني كه در فروشگاه چه چيزهايي مي فروشند و چه چيزهايي اصلا آنجا پيدا نمي شود، مثل آب ليمو و كشك.
 
بعد از ظهرها هم پالتويت را بپوشي و قدم هاي بي خيالت را بسپاري به كوچه پس كوچه هاي محله و سرت را كه بالا بگيري دلت تنگ شود براي آسمان تهران و خورشيدي كه در آن پادشاهي مي كند، بس كه اينجا سيم هاي اتوبوس هاي برقي در آسمان گره خورده و خورشيد قهرش گرفته انگار و ابرها هم گير كرده اند لابه لاي همين سيم ها كه نه مي بارند، نه مي روند.
 
بعد دختر و پسري را ببيني و حلقه بازوهايشان كه گره خورده به هم و عين خيالشان هم نيست كه باد وحشي مخالفشان مي وزد و دختر هيچ نترسد از سرمايي كه همراه با باد مي پيچد زير دامن پشمي پليسه اش كه گشاد هم هست و مدام دور كمرش چرخ مي خورد وقتي راه مي رود. و بادي كه مي پيچيد لابه لاي موهاي بور و نرمش و چهره معصومش را وحشي و افسارگسيخته مي كند. و پسر هم هيچ حواسش نباشد به اين همه به هم ريختگي. بعد همين طور از جلوي تمام كازينوها و بارهاي گرم بگذرند و نگاه هم نكنند حتي به آن نورهاي رنگارنگ كه مي رقصند روي زمين و آسمان. و بسپارند خودشان را به آغوش باد و سرماي موذي و تو بفهمي كه در تمام شهرها هستند كساني كه ديوانه پياده روي باشند. و ناگهان دلت تنگ شود براي هر آنچه خوشبختي كه نداشته اي تا به حال..
 
بعد طبق سنت هميشگي،‌ خيابان گردي ات را با يك كافه نشيني تمام كني. آن هم در شهري كه سر هر خيابانش يك كافه دارد. از آن كافه هايي كه سه طرفشان خيابان است و پشتشان باغچه. كه ديوارهايشان شيشه ايست و سقفهاشان كوتاه.
 
بعد پشت يكي از آن ميزهاي چوبي بزرگ بنشيني و يك فنجان قهوه داغ بنوشي و به فنجان دوم و سوم كه برسي ديگر دوست شده باشي با بازنشسته هاي كافه نشين و بگويي برايشان كه اهل كجايي و يك هفته در اين شهر مي ماني. بعد بفهمي كه يكيشان در آپارتمان شما مي نشيند و از كافه تا آپارتمان همراهيت كند تا تنها نباشي. و تو فكر كني با خودت كه يا در اين شهر برق خيلي ارزان است يا هيچ چيز مردمانش را بيشتر از نورهاي رنگي شاد نمي كند كه شبها خيابان هايش اين گونه غرق نور است.
وقتي كه به بالاي پاگرد پله هاي آپارتمان رسيدي، پيرمرد از آن پايين كلاهش را برايت بردارد و تعظيم كوتاهي كند. طوري كه تو خنده ات در بيايد و يك بوسه برايش فوت كني و حالا خنده او در بيايد.

 


بيزارم از اديسون
كه آسمان را پشت سيم هاي برق زنداني كرد و
شكوه ستارگان را از شب دزديد
 

عشق کجاست؟

 

Click to view full size image

گفت: یه چیزی بپرسم؟

گفتم: بپرس.

گفت: نخندی ها.

گفتم: نمی خندم. بپرس.

گفت: به نظر تو آدم کی می تونه بگه که عاشق شده؟

گفتم: من عشق رو سخت نمی گیرم. یعنی انتظار خارق العاده ای ازش ندارم. همون احساس خوب ساده یی که یه آدم با بودنش بهت می ده٬ و دلتنگی و دلشوره ای که با نبودنش... همین کافیه که همیشه بخواهی اش... عشق همینه.

گفت: مرسی. خیلی توصیف خوبی بود

گفتم: ولی یه نکته یی هم هست. اون احساس ساده وقتی عشق می شه که باورش کنی٬ که باورش کنین. ایمان داشته باشین که عشق حقیقی چیزی نیست جز همین.. و بهش خیانت نکنین 

هر وقت به این باور رسیدین٬ تولد عشقتون رو جشن بگیرین

 

 

 

من شیفته جوجه لات محله مان شده ام

 

و من تمام دوستت دارم ها را جا می کنم لابه لای همان بوسه های ریزی که بی هوا روی گونه های استخوانی ات می نشانم. و تو می ریزیشان در تشدید چ ی "ما چاکریم بانو" ٬ وقتی سبیلت را تاب می دهی و تسبیح دانه عنابی را سبک می گردانی میان انگشتانت و تخم چشم هایت را می دوزی به گونه های گل انداخته ام که از شرم نگاهت به رنگ دانه های همان تسبیحی می شود که روز و شب میان دست های توست. و من فکر می کنم که عاقبت یک روز آن تسبیح را پاره می کنم..


سالهای سال سرم را

                   بر سنگِ دلت کوبیدم اما

عاشقی از کله ام

                  نپرید که نپرید

 

 

خودم را که هیچ

خواستنم را هم اگر نمی خواهی

باشد٬

دیگر نمی خواهمت

 

حکمت اگر بر دل باشد

 

و حقایقی هست در زندگی که تنهای تنها باید روبرو شوی با آنها.. خاطرات یک دلقک

یاد رائیس شرکت سابقم می افتم گاهی. که می آمد می گفت: فلانی٬ در فلان بخش فلان مشکل را داریم. و من باید سیستمی طراحی می کردم که مشکل را حل کند. همیشه اول کلی برای خودم غر می زدم که من اصلا نمی دانم این بخش چه است و کارش چطوریست و  از این حرف ها. بعدش کلی تلاش می کردم تا مشکل را بفهمم. بعدترش خودم را هی جای رائیسم و کارمندهای آن بخش٬ و کارفرما و حتی آن کارهای فلک زده که روی آن میزهای شلوغ گم و گور می شدند می گذاشتم. و حواسم هم بود که بعضی پارامترها در دست ما نیست و مشتری یعنی همان طرف ماجرا هم آدم است با خواسته ها و نیازهای خودش. با سلیقه کج و معوج خودش حتی. و من به آن پارامترها هیچ دست نمی توانستم بزنم. خلاصه هی مشکل را می جویدم از زوایای مختلف و هی از دور به کل ماجرا نگاه می کردم و در نهایت مشکلی نبود که حل نشود.  

خب در زندگی ما آدم ها هم مسائلی هست که فقط به ما مربوط نمی شود. یعنی مشکل ماست اما راه حلش تماما در دست ما نیست.  باید حواسمان باشد که شاید آن طرف ماجرا٬ سلیقه اش خیلی عجیب باشد و هیچ برای ما قابل درک نباشد. شاید از آن آدم ها باشد که خوشبختی را هی پشت گوششان می اندازند به امید روزهایی که نیامده است هنوز. شاید حالا در تنهایی خودشان هم خوشبخت نباشند. اما ما حتی اگر بدانیم این را هم٬ باز حق نداریم به زور دیوارهای تنهایی اشان را بشکنیم. به ما چه آخر؟ او هم بالاخره آدم است. برای خودش حق دارد بنده خدا.

و تازه همان قدر که تو با تردیدها و دل-دل زدن های او آشنایی٬ همان قدر که تو می دانی اش٬ او هم خب می شناسد تو را. می داند که تو چه خوش بینانه به عشق اعتماد می کنی٬ به خدا و جهان اعتماد می کنی. و اینکه چقدر بعضی واقعیت های زندگی آزارت می دهد٬ بیشتر از آنکه باید.

او همه اینها و خیلی چیزهای دیگر را می داند که تحمل می کند پرخاشگری ها و ناسزاهایت را و سکوت می کند. فریاد نمی کشد٬ نمی زند٬ نمی شکند. اما تو خودت باید بفهمی بعضی چیزها را. باید قدر بدانی بعضی سکوت ها را. تو باید خودت جایی تمام کنی همه چیز را.

و چه بهتر که اینجا همان جا باشد..

 


این روزها شما حاکمی

حکمت اگر بر دل باشد

ما با دل٬

اگر نه

بی دل

می بُریم