تلفنت زنگ مي زند و تويي كه بي حال و حوصله "بفرماييد"ي مي گويي و منتظر مي ماني. و از همان الفِ "الو، سلام" مي بيني اوه!! عجب عزيزي را شنيده اي بي هوا! مي شناسي كه اين همان صداي آرامي­ست كه كلماتش گاهي گم مي شد در هياهوي زنگ تفريح هاي آن روزهاي دور. كه دستش را مي گرفتي و مي بردي در راه پله پشت بام مدرسه تا بشنوي اش. همان صدايي كه پر بود از احساس و خالي بود از هرآن­چيز محكمي كه آدم را نگه دارد. كه تو چه استادانه پشتش بودي هميشه بي آنكه حواسش باشد. و وظيفه خودت مي دانستي كه بگردي اش و پيدا كني آن خودش را كه گم كرده بود و تحويلش دهي.

تو از همان الف الو مي شناسي صداي دوستت را.. سكوتت از تردید نیست که. از بغض است و بهت و يك دنيا خاطره كه پشت هم يادت مي آید از آن روزهاي دور دور...

ياد معلم بخش هاي فيزيكي كتاب علوم راهنمايي.. كه سركلاسش خوردن و رفتن و آمدن آزاد بود. كه مي ديدمان، مي فهميدمان. كه زنگ تفريح ها را در حياط مي گفت و مي خنديد و مي دويد. كه يك عالمه شيريني از دفتر معلم ها كش مي رفت برايمان. كه پول هاي سكه جيبش را مي ريخت روي سكه هاي ما  كه مي شد يك بستني و ليس به ليس مي چرخيد بينمان. كه با همان ليس هاي شريكي يادمان مي داد كه دنيا را چگونه زندگي بايد كرد. كه مديرمان چشم نديدش را داشت. كه مي گفت صلاحيت اخلاقي ندارد اين خانم. كه همسرش طلاقش داده. كه فرزندش را رها كرده. كه يك عالمه پچ پچ بود پشت سرش و ما خيالمان نبود. كه در آغوشش خيلي هامان زار زديم. كه پا به پايش اشك ريختيم روزي كه رازش را برايمان مي گفت. كه هروقت از همه جا پر بوديم زنگ مي زديم و ساعت ها بي دغدغه مي گفتيم خودمان را برايش. كه چه چيزها مي دانست كه به ما بگويد در آن سالهایی كه ما هنوز مات و مبهوت زندگي بوديم.

و سكوت تو از ترديد نيست كه. تو از همان الف الو مي شناسي صداي دوستت را.. سكوتت از بغض است و بهت و يك دنيا خاطره كه پشت هم يادت مي آید از آن روزهاي دور دور...