گاهي كه تنهايي خيابان گيشا رو از بالا قدم مي زنم، نگاهم بين اون دو تا چراغ چشمك زن گير مي كنه.
بعضي شبها كه قرص قشنگ ماه زل زل توي چشمام نگاه مي كنه،
گذشته مثل باد از جلوي چشمهام مي گذره
اون قدر زنده و روشن، كه گاهي چنگ مياندازم در هوا تا بعضي از اون لحظههاي خواستنيش رو توي مشتم نگه دارم.
با خودم فكر مي كنم؛
به تمام حرفهايي كه.. شنيدم
به تمام حرفهايي كه.. نشنيدم
به تمام درهايي كه.. بسته بودند
به درهاي بسته اي كه.. يكهو باز شدند
به آدم ها فكر مي كنم و رد پاهاشون
به تابستون و.. چترهاي رنگي سان شاين
به كافه ها و قلپ هاي كوچيك قهوه
به پاييزي كه.. گذشت
به خيابان وليعصر
به ميدان ونك
به سردر دانشكده فني و.. خداحافظيهاي كِشدارمان
حتي به ادبيات و هنر
به آن راه باريك و بلند فكر مي كنم و درخت هاي سر به فلك كشيدهاش
به آن شب و آهنگ قدمها و پهناي شانههاي باد
به تمام تيشرت هاي زرد و ..ه
به تمام جاي خاليها و
اينكه چقدر كلمه بايد بنويسم تا پر شوند
به دفتر سياه كوچكم فكر مي كنم و
قلمي كه آغشته به تو بود
من هنوز هم گاهي،
فقط گاهي.. به تو فكر مي كنم

این روزها به هر دری که می رسم
بسته است
و پشت هر در بسته ای که می نشینم
باز می شود
ای کاش تمام نشانی هایت در نگاهمان گم نشده بود
وگرنه پشت در بسته ات بست می نشستم
تا باز شوی
حال که نشانی از تو ندارم
در کنج تنهایی خود بست می نشینم
شاید تو هم راه گم کنی
تا کی رخی بنمایی