آدم ها

 

جه می شود واقعا؟ که آدم ها این همه عزیز و قدیمی می شوند برایت؟

که جا خشک می کنند وسط دلت

که عکسشان مدام روی مردمک چشمت برق می زند

که نمی شود ثانیه ای بگذرد و به یادشان نباشی و

حضورشان را درونت حس نکنی

حتی وقتی بد می کنند نمی توانی دل بکنی ازشان

حاضری عمری کنارشان عذاب بکشی

و عذاب می کشی

اما رهایشان نمی توانی بکنی

آخر رهایت نمی کند یادشان...

چه می شود واقعا؟!؟!؟!

 

من نمی فهمَمَت

 

Click to view full size image

شما که خودت این همه آفتاب-مهتاب داری

چرا باز به دنبال بازی سایه-روشن شعله شمعی روی سیاهی دیوار خانه ما؟


 

 دلم می خواهد یک عالمه مشتِ محکمِ ریز بنشانم تخت سینه ات ... آن قدر که دلت در سینه بشکند. 

ای کاش زورم بهت می رسید... 

 

سیب یاد مرا بیانداز در سیاه چالی که ته دلت داری

 

تو که رفتن نمی دانی

تو می روی و می مانی

می مانی و ... می روی

 

رسوب کرده ای ته تمام رگ هایم

برخیز دیگر

خونم را بیش از این آلوده خود نکن

 

من دارم خانه رویاهایم را از نو می سازم

اینجا برای تو اتاقی نیست

اصلا هیچ اتاق اضافه نداریم... مهمان نمی پذیریم

بی خود دور این خانه نگرد

این خانه اصلا در ندارد

پنجره ندارد

اینجا فقط دیوار است

هزار بار گفتم

وقتی می روی

عطر نفست را هم از رویاهای من ببر

من راوی حروفی ساده از معابر بارانم

 

من بارانِ يکريزِ همان پاره از پاييزِ تشنه را می‌خواهم
لطفا خوابِ خوش ديدارِ دوباره‌ی ری‌را ... را
به من برگردانيد!

من پَرسه‌های لاابالیِ همان روزگارِ بی‌اسم و آينه را می‌خواهم،
لطفا عيشِ آسوده از آن همه نداشتنِ اندوه و گريه را
به من برگردانيد!

تو که می‌فهمی ری‌را
ما عشق را درنمی‌يابيم
همچون گُل ... که عطرِ خويش را

اما نيستی تا اضطراب جهان را
کنار تو در ترانه‌ئی کوچک خلاصه کنم.

                                                            سید علی صالحی عزیز

دل به دل طوفان داده ام

 

 این روزها نه پای رفتنم مانده

                                        نه توان ماندن

نه جرات پرواز

                      نه جربزه سقوط

نه صلابت دل کندن

                          نه اشتیاق دل دادن

نه تحمل نقابم مانده

                           نه تاب افشا شدن دارم


تو زلزله بودی

              زیر و رو کردی هر آنچه را که بودم

    یا شاید هم صاعقه بودی که

                        برق نگاهت مرا گرفت   

 

 حالا وهم برت ندارد که هنوز هم زلزله ای ها.. این ها که می بینی پس لرزه هاییست که امروز و فردا تمام می شود.. تازه تقصیر من نیست که. ماه آسمان را ندیدی مگر چطور زل زده بود به چشمانم؟

سيب هاي ياد تو به جاذبه مي خندند.. هوايي مي روند جان شما        

             

قرص ماه يادم مي آورد.. هرآنچه را كه نبايد

 

گاهي كه تنهايي خيابان گيشا رو از بالا قدم مي زنم، نگاهم بين اون دو تا چراغ چشمك زن گير مي كنه.

بعضي شبها كه قرص قشنگ ماه زل زل توي چشمام نگاه مي كنه،

گذشته مثل باد از جلوي چشمهام مي گذره

اون قدر زنده و روشن، كه گاهي چنگ مي­اندازم در هوا تا بعضي از اون لحظه­هاي خواستنيش رو توي مشتم نگه دارم.

با خودم فكر مي كنم؛

به تمام حرفهايي كه.. شنيدم

به تمام حرفهايي كه.. نشنيدم

به تمام درهايي كه.. بسته بودند

به درهاي بسته اي كه.. يكهو باز شدند

به آدم ها فكر مي كنم و رد پاهاشون

به تابستون و.. چترهاي رنگي سان شاين

به كافه ها و قلپ هاي كوچيك قهوه

به پاييزي كه.. گذشت

به خيابان وليعصر

به ميدان ونك

به سردر دانشكده فني و.. خداحافظي­هاي كِش­دارمان

حتي به ادبيات و هنر

به آن راه باريك و بلند فكر مي كنم و درخت هاي سر به فلك كشيده­اش

به آن شب و آهنگ قدم­ها و پهناي شانه­هاي باد

به تمام تي­شرت هاي زرد و ..ه

به تمام جاي خالي­ها و

اينكه چقدر كلمه بايد بنويسم تا پر شوند

 

به دفتر سياه كوچكم فكر مي كنم و

قلمي كه آغشته به تو بود

 

من هنوز هم گاهي،

فقط گاهي.. به تو فكر مي كنم

 

این روزها به هر دری که می رسم

                                        بسته است

              و پشت هر در بسته ای که می نشینم

                                                              باز می شود

ای کاش تمام نشانی هایت در نگاهمان گم نشده بود

                                           وگرنه پشت در بسته ات بست می نشستم

                                                                                                     تا باز شوی

حال که نشانی از تو ندارم

                              در کنج تنهایی خود بست می نشینم

                                                                   شاید تو هم راه گم کنی

تا کی رخی بنمایی

 

دیگر باید برای رویاهایم لالایی گریه بخوانم

 

هنوز هم آن قدر دلم می خواهد كه هر روز بنشينم و يك عالمه بنويسم. هنوز كلمه ها و جمله ها از جلوي چشمم رد مي شوند به خدا.

اما مي ترسم. مي ترسم بيدار كنم دختر كوچولويي را كه ته دلم خوابش كرده ام. اگر هي كلمه ها را بكشم بيرون و پس و پيششان كنم،‌ مي پرد از خواب.

آخر ساده كه خوابش نكرده ام. نمي داني كه چه روزها و شبها روي پاهايم تابش دادم. هر آنچه لالايي كه مي دانستم خواندم برايش. تازه خوابش برده. سبك خوابيده. به اشاره اي مي پرد از خواب.

آن وقت هي بهانه مي گيرد. بي تابي مي كند. آخر در دنياي بزرگترها حقايقي هست كه بچه ها هيچ وقت نمي توانند بفهمند. او هيچ وقت نخواهد فهميد عمو قرار نيست برگردد؛ يعني چه. نمي فهمد كه چرا عمو ديگر دوست ما نيست. اگر او بيدار باشد كه ديگر نمي شود هديه هاي عمو را گوشه سياه كمد قايم كرد. وقتي دل او تنگ مي شود براي عمو، من بايد به جاي او نامه بنويسم ديگر. حرفهاي دل آن دختر كوچولو از زبان من است كه به گوش عمو مي رسد.

نمي شود كه. دنياي ما بزرگترها حساب و كتاب دارد. من كه نمي توانم هر حرفي را هرموقع كه اين كوچولو دوست داشت به هر كسي بزنم.

بيدار كه باشد، بي تابي مي كند مدام. من طاقت اشك بچه ها را ندارم آخر.

بهتر همان است كه من هم سرم را بگذارم كنار اين دختر كوچولو و خودم را به خواب بزنم...

...

هی، کسی اینجا نیست برای من لالایی بخواند؟؟

کاش تمام جاهای خالی با کلمه پر می شد

 

دیده ای آدم گاهی برای خودش شمشیر می کشد؟

هر چه در هست.. می بندد

هرچه پل هست.. خراب می کند؟

دیده ای گاهی آدم می خواهد خودش را آدم کند؟

تا به حال خواسته ای انکار کنی عشقی را که در دلت یخ بسته؟ آتش زده ای به دار و ندارت تا شاید آب شود یخ یاد کسی در دلت؟ تا شاید تمام شود لرزش های گاه و بی گاه دل؟

لعنتی این سرمای درون را اما هیچ آتشی از بیرون کم نمی کند انگار. آدم هی از بیرون آب می شود اما دلش گلوله یخ می ماند..

دلت خواسته تا به حال خودت را گم کنی؟ شده تاب نگاه آینه را نداشته باشی؟

...

تو که عشق را نفهمیده بودی

تو کودک بودی و

                     شیفته بازی این دل- آن دل

بانو به بانو

                دل به دل

                               در می زدی و می گریختی

من اما ساده بودم

                         در دل بر تو گشودم ...


 

خواستم تو را بیرون بکشم از دل رویاهای رنگی ام

دستت را گرفتم

                        کشیدم

 نزدیک تر آمدی

                       خیلی نزدیک..

 


آمدی

         با لبخند آمدی

                           دلم را یه یک شوخی ساده بردی

ماندم من و

                 جای خالی دل و

                                           شوخی یاد تو

 


 

هی پسر.. راستی چرا یخ یاد تو در دل ما آب نمی شود؟؟

 

 

دلم به بوی تو آغشته است

 

بر حاشیه نگاه تو شعرها نوشتم

که ندیدی هیچ وقت

همیشه سربه هوا بودی

..

حالا من مدام

چشمانم را

به هوای تو می دوزم

..

اما کسی سربه هوا نمی خواندم

همه می گویند

عاشق شده ام

 

امروز باران بارید.. تمام وقت یاد تو بودم

 

امسال كه تو نيستي،

زمستان هم هواي پاييز دارد..

فصل آخر كتاب ها را من اشك مي ريزم.

 

 زمستان كه مي شود، كافه ها را خيلي دوست دارم. به شرط آنكه كوچك باشند و گرم و روشن. سقفشان هم خيلي كوتاه نباشد.

يك ميز دونفره كنار پنجره.. طوري كه آدم ها را ببينم. هم در خيابان، هم در كافه.. قهقه خنده هايشان را هم بشنوم، اما حرفهايشان را نه.

بنشينم و دستهاي سردم را حريصانه دور فنجان داغ چاي حلقه كنم و ماجراي عجيب سگي در شب بخوانم و هي بخار چاي پوست صورتم را قلقلك دهد.

من باشم و يك ميز كوچك گرد. روبه رويم يك صندلي چوبي پشتي بلند. يك صندلي خالي قهوه اي سوخته، درست به رنگ چشم هايش. كه وقتي سرم را از كتاب بيرون مي آورم، زل زل نگاهم كند.

دلم مي خواهد هي آدم هاي مختلف بيايند و بروند و من هم چنان نشسته باشم و چاي بنوشم و كتاب بخوانم، اما كتابم تمام نشود. آخرِ كتاب كه مي شود، دلم مي گيرد. فصل آخر كتاب ها را من اشك مي ريزم بر داستاني كه تمام مي شود.

كافه هاي روشن را دلم نمي خواهد باراني كنم.

فصل آخر داستان را جاي ديگري بايد تمام كرد..

دنيايم را آب برد و

هيچ داستاني مرا به خواب نمي برد هنوز

 

 

دوستی هایمان را چند می فروشیم؟

 

دلم یه بغض گنده می خواد که بشینم گوشه یه خیابون شلوغ زار بزنمش..

دلم فنجون فنجون قهوه تلخ می خواد..

دلم نمی خواد دیگه چشمم به ماه بیافته..

دلم نمی خواست خیلی کارها رو بکنم.. اما شد

دلم می خواست خیلی حرفها رو بزنم.. اما نشد

..

دلم می خواست باور می کردم حرف سارا رو:

هیچ بن بستی نیست...یا راهی خواهم یافت یا راهی خواهم ساخت 

بودن بي حضورت را ديگر تاب نمي آورم

 

ديگر همه بلد شده اند كه اشك هاي من بي دليل است.

همه آموخته اند كه حرمت تنهايي ام را نگه دارند.

...

ديگر بلد شده ام. دلم كه هوايت را مي كند، خاطرات تلخم را مرور مي كنم.

سكوت هاي سنگين و حرف هاي بي رحمانه ات را..

ياد چشم هايت را مي سپارم به بادِ فراموشي.

آهنگ صدايت را ديگر داشتم از ياد مي بردم..

 

مي داني؟ من خسته ام.

خسته ام از نبرد..

از اين همه نبايد..

ديگر توان شنيدن صدايت را ندارم. ديگر تاب نمي آورم نگاهت را.

بس كه از قله بلند رويا بر ته دره واقعيت پرتاب شده ام.

بودنت، مي شوراندم.

نبودنت، بي تابم مي كند.

خدا ببخشد تو را

خدا بگذرد از سر تقصيرات من

كه با خودم اين چنين كردم كه نبايد..

.

.

ديده اي بلند شدن چقدر سخت است؟ اگر نخواهي دست هيچ دوستي تو را برخيزاند؟

اما مي خواهم اين بار، با پاي خودم بايستم.

حتي اگر ماه ها و سال ها بگذرند و ... هنوز افتاده باشم.

 

می خواهم همین حالای برفی برای همیشه فراموشت کنم

 

ناجی حس زیبای مرده شور برده ام

نقش اول تمام شعر های غمباد گرفته ام

خواهشا و با عرض معذرت

گم شو از

اینروزهای پاچه گیر سگ مصبم

ول کن این جگر سوخته را

پابکش از چشمهای پینه بسته ام

استخوان در گلوی من

اعتراف می کنم

                 که من    

                        خرم

و با اینکه بارها گریسته ام

بر زخمیه دستهای پدرم

شعری برایش اما هنوز نگفته ام

و احمقانه

          در بدر

          هنوز بدنبال واژه ای

          در پی تصویری ناب

                         برای سرودن از توام           

(کامران فریدی)

کی پیر می شویم؟

همه اش از همان بيماري دوران جواني شروع شد.

ماجرا به سه سال پيش بر مي گردد. روزگاري كه تازه به بيست رسيده بودم و سعي مي كردم هيچ رقم شبيه به تين ايجرهاي فسقلي نباشم.

صبح ها كه از خواب بيدار مي شدم تمام بدنم درد مي كرد، آخ. تكان نمي توانستم بخورم. هرچه مي خواستم به روي خودم نيارم كه يك چيزيم هست، هرچه سرم را با انوار درخشان خورشيد و يا قطره هاي ريز باران گرم كردم، هرچه روي آ‌واز گنجشك ها و حتي كلاغ ها تمركز كردم، اما نشد كه نشد. بالاخره بعد از يك سال درد كشيدن و دندان ساييدن، ناچار روانه دكتر و به تبع، اين آزمايشگاه و آن كلينيك شدم و در آخر هم،‌ بعد از اينكه بارها خونم را در شيشه كرده و از تمام استخوان هاي بدنم عكسها گرفتند، آن هم نه از اين عكس هاي سه در چهار معمولي، عكس هاي بزرگ سياه،‌ نتيجه اين شد كه: شما مشكلي نداري. كه معمولا منظور از اين جمله اين است كه: ما نفهميديم چه مشكلي داري! و بعد از نگاه هاي هاج و واج من به جمع اطبا،‌ توضيحاتشان در مورد بيماري ام با اين جمله كامل شد كه:‌ درد و التهاب مفاصل بدن؛ كه علت، جواني شماست. پا به سن كه بگذاري، خوب مي شوي به اميد خدا!!..

هنوز گيج و منگ اين مرض جواني ام بودم كه چشمتان روز بد نبيند، عطسه هاي پي در پي و خارش گوش و گلو، هر روز و هر شب و هر نيمه شب و هر وقت و بي وقت... دچار شدم ديگر. دچار شدني كه يك سال و نيم است هر آنچه قرص و اسپري و آمپول ضد حساسيت بوده در ايران و جهان استعمال فرموده، تا به اين لحظه بهبودي حاصل نشده..

اين است كه ما (من و مادر بزرگ) صبح به صبح مي نشينيم كنار هم و قرص هايمان را دانه دانه كف دستمان مي چينيم، يك نصفه از آن صورتي ها و يك سفيد بزرگ و يك سفيد كوچك، از آن زرد ها يك روز در ميان و... همه را مي اندازيم بالا و يك قلپ آب و تمام..

اين عادت بر استعمال دارو و درد دائم، كه معمولا از عادات روزگار كهن سالي محسوب مي شوند، از جواني گريبان مرا گرفته و حالا امروز كه مي شود 11 روز كه پايم را از خانه بيرون نگذاشته ام، كم كم ظنم مي برد بر اينكه به باقي عادات پيري هم دچار شده باشم در 23سالگي.

آخر در اين هواي سرد، آدم بيرون برود که چه؟ سه چهارتا بلوز بافتني روي هم مي پوشم و مي نشينم كنار شومينه و از آنجا كه در سرما دل آدم مدام مالش مي رود، معمولا دهانم هم مي جنبد. گاهي خواهرم كه نمي دانم چطور با يك عدد تي شرت پرپرو در اين سرما تاب مي آورد، مي گويد: خفه مي شي! اين پتو رو جمع كن از دورت. من از آنجايي كه نمي خواهم از آن پيرزن هاي غرغرو باشم، معمولا صدايش مي كنم و مشتش را پر مي كنم از بادام و فندق و با يك لبخند مهربان مي گويم: يه بوس بده ببينم.

جلوي آينه قدي كه نيم رخ مي ايستم، مي بينم هر روز انگار يك لايه چربي بيشتر دور كمرم مي نشيند. خوب، پيري است ديگر. عكس ده دوازده سال پيشم را كه نگاه مي كنم، اصلا چربي اضافه نداشتم. همين طور اگر پيش بروم، به زودي از مادربزرگ هم جلو مي زنم در اين مقوله.

فقط يك جاست كه هنوز به پاي مادر بزرگ نرسيده ام. آن هم عادت بر عبادت دائم است. روزها چند جزء قرآن و شبها نماز شب.. البته نقدا من روزها ناچارم به مطالعه كتب زبان كفر. چرا كه اميد است پيش از نكير و منكر شب اول قبر، از تافل امتحانم كنند.

عادت نماز شب را اما هيچ رقم ندارم. در عوض من يكجاي ديگر از مادربزرگ جلوترم. آن هم علاقه به فوتبال است، كه چهار، پنج سالي مي شود به كلي در من كور گرديده، و حتي نام بازي كنان تيم ملي ايران را هم نمي دانم. اما مادربزرگ، نه تنها نام و رسم تك تك فوتباليست ها را مثل سوره حمد و فاتحه از بر است، گاهي حتي مشاهده شده كه سن و سال و اسم بچه هايشان را از سن و سال نوه هاي خودش بهتر مي داند... كه خوب، من همان طور كه معمولا با افتخار جلوي مادربزگم مي گويم: اصلا حال و حوصله اين برنامه ها را ندارم. و عقيده دارم برد و باخت یازده تا ایرانی در بازی های آسیایی یا حتی جهانی هیچ تاثیری بر آبروی ملی ما نمی تواند داشته باشد. الالخصوص در این روزگاری که به لطف انرژی هسته ای نام کشور ما در هر مجمع رسمی بین المللی نقل مجلس است.

 اين روزها فقط در عجبم كه چرا اين بيماري دوران جواني،‌ دست از سر من پيرزن بر نمي دارد..

 

برگريز پاييز را مي پرستيدم..

 

من  پاييز را مي پرستم. با آن همه سرخ و زرد و نارنجي كه رها مي شود با باد. با آن همه باراني كه مي بارد، ريز و كج.

زمستان را اما هيچ وقت دوست نداشته ام. با آن بخارهايي كه مي بلعند هر سلام گرمي را كه از سينه برمي آيد. حتي از رد پاي عابران بر برف هم دلم مي گيرد. كه هرچه رفتن است، ياد آدم مي آورد.

هرچه پاييز شور است و باراني، زمستان بي مزه و يخ..

از زمستان فقط شال و كلاه هاي رنگي­اش را دوست دارم و دانه هاي ريز و خشك برف را كه گِرد گِرد لابه لاي سوز دي ماه چرخ مي خورند و ناچار مي شوي با چشم هاي تنگ نگاهشان كني. آن برفهاي درشت آبكي را هيچ دوست ندارم. همه جا را بيخود شلوغ مي كنند انگار..

زمستان كه مي شود، گاهي خيابان هاي سپيد تهران را تنها قدم مي زنم. از خودم مي پرسم، جَنگ بوده اينجا؟ يا جُنگ شادي؟ هرچه بوده يخ زمستان را كه نتوانسته بشكند. هرچه بوده، تنها يادگارش رد پاهاي گود افتاده است و سوزي كه در خيابان هاي سپيد زوزه مي كشد تا بي برگي را به رخ شاخه هاي لخت بكشد و  تنهايي را به رخ آدم برفي ها.

و آدم برفي ها.. آدم برفي هايي كه محكومند دكمه چشمهايشان را بدوزند به رد پاي آن همه شور و شادي، تا لبخندهايشان آب شود..

.

شب يلدا را من به سوگ مي نشينم هر سال. شب يلدا را دوست دارم تا صبح اشك بريزم بر پاييزي كه تمام مي شود.

.

و كسي چه مي داند؟

كه چه دردي مي كشد آدم برفي

هنگامي كه ذره ذره آب مي شود؟

بيا امسال آدم برفي نسازيم