آنجایی که رود به دریا می رسد

 

من ایستاده بودم آنجا، روی پل.. دستهام روی نرده فلزی بود و.. آن پایین انتهای یک رود بود.. انتها یعنی مقصد.. یعنی سرانجام.. یعنی جایی که به دریا می رسید..

من آرام ایستاده بودم آنجا، روی پل.. و آن پایین آب رودخانه و دریا قاطی می شد.. ایستاده بودم آنجا و انعکاس نگاهم بر آبی دریا و جاری رود، تنها غرور بود که می درخشید و.. خورشید را کور می کرد..

من ایستاده بودم آنجا، روی پل.. دستهام روی نرده فلزی بود و .. زمان را می دیدم انگار که همراه با موج های کوچک متلاطم، آرام می گذشت.. ایستاده بودم آنجا و عطر جوانی و سرمستی ام می نشست بر باد و.. می رسید به دریا و.. دریا مست می شد..

من ایستاده بودم آنجا، لب هایم داغ و نگاهم مست.. ایستاده بودم آنجا و خواستن موج می زد در من.. ایستاده بودم آنجا و جوانی می کردم.. بیش از هر زمان دیگر..

من ایستاده بودم آنجا، تنها.. و فکر می کردم که چقدر جاری بوده ام این همه وقت.. که حقم نیست به دریایم برسم همین روزها؟.. یادم به دوستی آمد که گفته بود شاید دریا را اشتباه گرفته ای.. سراب همیشه هست..

نمی دانم.. فقط می دانم که هیچ رودی به سراب نمی ریزد.. هرکس که جاری شود چون رود، از سراب ها می گذرد..

سرانجامِ رود فقط دریاست..


 خوبی اش می دانی در چیست؟ اینکه دریا همیشه دریا می ماند، رود همیشه رود..

 

مرا به کدام طوفان سپرده بودی؟

 

خیابان ها بوی باروت.. بادها طعم مرگ می دهند هنوز.. می خواهم فرار کنم از این خیابان های بی تو.. شاید به قیمت یک عمر زندگی.. شاید گران تر..

تو که رهایم کنی٬ دیگر چیزی نیست که نگاهم دارد..

 ...

از دلگیرانه های بی تو  به کجا می شود پناه برد؟


این که من می کشم

درد بی تو بودن است؟

یا تاوان با تو بودن ؟

                                             محمدرضا عبدالملکیان

 

سرريز مي كنم مدام

داشتم فكر مي كردم كه دلم كسي مي خواهد..  كسي كه بفهمد من خودم نيستم.. كه نمي خواهم شكل بگيرم. مي خواهم جاري بمانم.. كسي كه جا داشته باشد. جاي كافي براي همه  احساس هايي كه در خودم هم جا نمي شوند انگار..

دلم كسي مي خواهد. كسي كه به من مومن باشد. كه ببلعد همه دلگيرانه ها و روزمرگي ها و غرغرانه ها و عاشقانه ها و خل خلانه ها و بي قراري هايم را.. كه بميرد از لذتشان.. 

پ.ن. اين روزها انگار يك چشمه اي بوده ام كه حالا دارد بركه مي شود... چشمه دلش خشكيد...


سخن حضرت حافظ:

نشان موي ميانش كه دل درو بستم

زمن مپرس كه خود اندر ميان نمي بينم



بعدترش يك روزي آمد كه درخت سيب اصلا شكوفه نداشت..


با تمام مهرباني ات..

من نشسته بودم آنجا، روي خاك ها.. من نشسته بودم و.. تكيه ام به كوله پشتي..

نشسته بودم آنجا، در تاريكي و.. دفتر سياه كوچكي روي زانوهايم.. نشسته بودم آنجا و.. كلماتم گم مي شدند در دل سياهي..

من نشسته بودم آنجا و آواز جيرجيرك ها.. نشسته بودم آنجا و صداي آب.. من نشسته بودم آنجا و.. باد بود و برگ درخت ها ..

من نشسته بودم آنجا، روي خاك ها و.. نگاهم به آسمان بود و لكه هاي ابر.. به آسمان و تك ستاره ها..

من نشسته بودم آنجا و سوسوي ستاره ها جادويم مي كرد.. نشسته بودم آنجا و.. آسمان سهم من بود.. با تمام ستاره هايش.. با تمام جادويشان..

من نشسته بودم آنجا، روي خاك ها و.. كوه با من صبوري مي كرد.


نشسته بودم آنجا، روي خاك ها و تكيه ام به كوله پشتي و.. باد بود و صداي آب و آواز جيرجيرك و آسماني كه هم ابر.. هم ستاره.. آسماني كه هم من.. هم تو.. آسماني كه جادو داشت..

من نشسته بودم آنجا، با دفتر سياه كوچكي روي زانوهام..

و تو با من بودي انگار..

با تمام مهرباني ات..

 

 

پ.ن. تو هم كه نگاهت گم مي شود در دل آسمان، بي شك به من فكر مي كني. نه؟



گفتم بدوم تا تو همه فاصله ها را                               تا زودتر از واقعه گويم گله ها را

چون آينه پيش تو بشستم كه ببيني                           در من اثر سخت ترين زلزله ها را

خوش نقش تر از فرش دلم بافته اي نيست                از بس كه گره زد به گره حوصله ها را


بس در بسته به مفتاح دعا بگشايند


يادم آمد مدتي ست خدا را شكر نكرده ام!

مي گويند خدا را بايد هميشه شكر كرد. حالا گيرم اين روزها همه اش بغض باشد، گيرم نگاه ها غمگين باشند و خفه، گيرم چشم ها پر از اشك.. گيرم لبخندها كمرنگ باشند..

مي گويند خدا را بايد شكر كرد.. حالا گيرم اين روزها ملتي صدايش زده باشند.. گيرم گمان كنند كه كسي صدايشان را نشنيده هنوز.. گيرم منتظرش باشند.. گيرم ملتي منتظر خدا باشند در بغض و سكوت.. خدا را هنوز بايد شكر كرد. هوم؟

خدا را بايد شكر كرد كه روزهاي سخت آينده نيامده است هنوز.. خدا را در نااميدي هم بايد شكر كرد.. خدا را بايد شكر كرد كه هنوز صبح ها دختر كوچك همسايه در حياط لي لي مي كند، حالا گيرم برق شادي در چشم هاش كمرنگ باشد.. كه لاغر شده باشد بس كه شبها بي خواب مي شود، كه عروسك پارچه ايش را محكم تر از هميشه بغل مي كند با بغض.. كه آرام مي گويد الله اكبر... 

خدا را بايد شكر كرد كه مشت هامان گره است هنوز.. كه شالهامان سبز.. كه خيابان ها پر از صداي قدم هاي ماست هنوز..

كه هنوز خون، رنگ پيروزي ست و صداي تير، فريادِ شكست..

خدا را بايد شكر كرد كه امروز ما مي دانيم.. آنچه را كه پيشتر نمي دانستيم..

بي شك خدا را بايد شكر كرد.



و گاهي هم عشق آدم را غافلگير مي كند.. درست از جايي كه هيچ نمي فهمي كجاست





گفتم بدوم تا تو همه فاصله ها را

 

آدم حسودي نيستم اما..

عكس بعضي خوشبختي ها را كه مي بينم... خوشبختي كم مي آورم

خوشبختي كم مي آورم


جوابيه


هر دوست داشتني را با عشق اشتباه نگيريم. عشق پيش از هر چيز شناخت مي خواهد.

مثلا اينكه من طرز گذاشتن دست يك آقايي روي ميز را دوست دارم، كه حالا علتهاي زيادي هم مي تواند داشته باشد، مثلا مرا ياد طرز گذاشتن دست يك نفر روي ميز بياندازد، يا اصلا فيگور دستهاش با شانه ها و اندام استخواني اش طرح آشنايي بسازد كه من در شانزده هفده سالگي از ضمير ناخودآگاهم مدام با سياه قلم مي كشيدمش يا هزار و يك دليل موجه و غير موجه ديگر.. اينكه من طرز گذاشتن دست اين آقا را روي ميز دوست دارم و تا زماني كه دستش روي ميز است من چشم نمي توانم از او بگيرم و با جرثقيل هم نمي توان مرا از بخش مهندسي آنها بيرون كشيد و حاضرم ساعتها بنشينم همانجا و به چرندياتش گوش بدهم و او دستش روي ميز باشد، دليل نمي شود كه من عاشق اين آقا باشم. كه نيستم هم. كلا اين فرد به خاطر خالي بندي هاي زيادش در شركت منفور همه هست و از بس زياد حرف مي زند، من گاهي آرزو مي كنم يك جفت گوش گير از زير مقنعه پوشيده بودم و تنها بخش جذاب حرف هاش آنجاست كه عكس خانم خارجي اش را از كيف پولش نشانم مي دهد براي بار هزارم .. كه هميشه بخش آخر حرفهاش هم هست چون دستش را از روي ميز برمي دارد و من ديگر آنجا ماندني نيستم و درحالي كه عكس خانمش را پس اش مي دهم و مي گويم بسيار زيبا (كه يك لبخند كج روي لبهاش مي نشاند) روانه بخش خودمان مي شوم. ببينيد، من هيچ علاقه اي به اين آقا ندارم.

حالا شمايي كه نوشته هاي مرا دوست داري و جمله هايم را از حفظي و حتي مي تواني دايره لغات مرا مشخص كني و اصطلاحاتم را از لحن گفته هام مي شناسي و كلام من انگار همان حرفهاي ناگفته شماست به كسي كه تا به امروز پيدايش نكرده اي و چه و چه و چه... اين باعث خوشبختي و مباهات من است كه اگر شما روزي گمشده ات را پيدا كردي حرف هاي قشنگ دلت را با كلام و قلم من ابراز كني.. اما اشتباه نكن، من او نيستم. نمي توانم باشم. تو هيچ مرا نمي شناسي آخر. ايني كه اينجا مي خواني من نيستم. واقعا نيستم.

اينكه شما نوشته هاي مرا، لحن غرغرانه ها و عاشقانه هام را دوست داري خيلي برايم شيرين است. چون من خودم هيچ وقت نتوانسته ام از نوشته هام لذتي كه شما تصوير كرده اي ببرم. هميشه قلمم براي خودم بيش از هر چيز تلخ بوده.. من اصلا از همين دوست داشتن ها انرژي مي گيرم براي نوشتن. اما خواهشا اين  علاقه را با عشق اشتباه نگيريد..

تازه بيشتر نوشته هاي من مخاطب خيالي نه، بلكه مخاطب عيني دارند و اينكه شما مي گويي مي تواني جاي كسي كه مرا غال گذاشته و رفته بگيري.. بايد بگويم كسي مرا غال نگذاشته و برود.. يعني اصلا قضيه ي غال گذاشتن و اين حرفها نبوده.. اين هم كه حالا كنار من نيست، مي تواند جبر روزگار باشد و يا حالا تصميم او. كه من هرچند نفهمم اش، اما برايم بيش از هر چيز ديگري در دنيا احترام دارد. چون هنوز او پررنگ ترين آدم زندگي من است.

و ناسزاهايي كه شما نثارش كرده ايد، هيچ كدام برازنده آدمي كه من مي شناسم و شما نمي شناسيد، نيست. اصلا چطور مي شود همچين كسي را دوست داشت؟ هوم؟ 

تازه اگر هم كسي مرا غال گذاشته بود و رفته بود، مسلما شما نمي توانستي جايش را بگيري. نه شما و نه هيچ كس ديگر. چون هر كسي جاي خودش را دارد.


پ.ن. اين كامنتهاي خصوصي اسباب دردسر مي شوند گاهي. من هيچ دوست ندارم نظرات وبلاگم را ببندم. چون من اصلا دوست دارم كساني را كه مي خوانندم، كنارم حس كنم. دوست دارم كلامي، حرفي، شعري، فحشي حتي.. بشنوم ازشان. پس لطفا آزار دهنده نظر ندهيد كه ناچار شوم ببندم بعد غصه بخورم!



عشق خودش مي آيد

دوست خوبي نيست. هيچ بلد نيست مثل دخترها مهربان باشد. وقتي آدم دلش گرفته هي زياد زنگ بزند. هي سعي كند سر آدم را گرم كند.. چه مي دانم از اين كارهاي خوب ديگر..

اما اگر باشد،‌ تمام غرغرانه هاي آدم را گوش مي دهد. اگر باشد حرف هاي خوبي مي زند لعنتي، آنقدر خوب كه هيچ دلت نمي آيد قهر كني باهاش. از آن حرف ها بلد است كه بعد از چند روز تازه تو مي گويي:

ااااااااا... عجب چيزي گفت اين بشر. چقدر من خام بوده ام اين همه مدت..

...

حالا يكي از آن حرفهاش را مي خواهم بنويسم كه هفته پيش گفت و رفت..


تو زياد سخت مي گيري. عشق كه يكهويي نيست كه. در هر رابطه اي، آدم از يك جايي شروع مي كند به عاشق شدن. اصلا آنقدر كم كم، آنقدر آرام آرام اتفاق مي افتد كه.. يكهو مي بيني گرفتار شدي.. اما هرچه فكر مي كني نمي فهمي از كي، از كجا..

اين عاشق شدن شايد براي دو طرف همزمان هم نباشد. شايد يكي زودتر.. يكي بعدترش.. معمولا هم همين جور است...

حالا تو كه مي خواهي رها شوي از يك رابطه، از يك آدم، از يك عشق.. تو بايد يك رابطه جديد شروع كني. تو بايد كم كم با آدم جديد خاطره بسازي، حرف بزني، باشي.. تو بايد با آدم ديگري باشي. با كسي كه دوستت دارد.. بي كه كم بياوري پيش عشق او، بي كه سعي كني عاشقش شوي. اينكه تو مثل او عاشق نيستي، معناش اين نيست كه رابطه خراب است، كه تو خائني، كه چه و چه و چه.. اصلا اگر تو بخواهي گوش عشق را بكشي و با زور بياوريش، رابطه خراب مي شود.. بايد بگذاري عشق خودش بيايد.. اگر با آدمي باشي كه دوستت دارد، كه با تو صبوري مي كند، كه تو را مي فهمد.. زمان كه بگذرد، عشق خودش مي آيد.. آنقدر آرام و بي صدا كه نمي فهمي كي، چطور.. بايد بداني كه ممكن است سالي هم حتي بگذرد و تو هنوز آدم قبلي ت را دوست تر داشته باشي. خب علاقه ي چند ساله كه يك شبه برباد نمي رود. اصلا اگر برود تو مشكل داري،‌ تعريف تو از عشق، از احساس، مريض است.

اما بايد اجازه بدهي كه عشق دوباره متولد شود. خودت را نبايد پنهان كني از زمان. بايد مجال بدهي. تو بايد به رابطه هات مجال بدهي.. آنجايي كه بايد، عشق خودش مي آيد..


پ.ن. اما من هنوز قهرم هاااااا! فكر نكني حالا آشتي شدم..


مي ماني؟


عمريست شب است انگار.

يك شب طولاني گرم كه پهلو به پهلو مي شوي مدام و آنجا كه پارچه لباس هات به بدن خيست نچسبيده، قطره هاي عرق سر مي خورند روي هم.

كلافه مي شوي. مي نشيني. بالش را برمي گرداني تا خنك باشد و خشك. موهايت را از پيشاني و گردن عرق كرده ات جدا مي كني و بار ديگر صورتت را روي بالش مي گذاري و تلاشي ناكام براي خوابيدن. پلك هات درد گرفته بس كه فشرده ايشان برهم كه خوابي اگر هست در چشم هات بماند..

تا صبح چقدر مانده؟ نمي داني.. از اين شب طولاني چقدر گذشته؟ نمي داني.. نمي خواهي كه بداني. شبي ست كه اميدي به سحر شدنش نيست. بايد صبر كني بر بي خوابي و بي قراري..

به لحظه فكر مي كني. لحظه.. لحظه.. لحظه.. و هر لحظه كه مي گذرد،‌ تو يك لحظه پيروزتري..

و در يكي از همين لحظه هاي تاريك و نمور، حس مي كني اش..

يك جريان هوا شايد، يك نفس.. يك حس خنك جاري..

نمي داني چيست. اصلا نمي داني هست يا نيست..

طرحِ كم رنگِ يك نسيم جان بخش است انگار..

منبسط مي شوي. عضلاتت نفس مي كشند.. چيزي در تو رها مي شود انگار.. رها مي شوي..

صداي پاي قلبت را در سينه مي شنوي كه شادمانه و آرام مي دود..

پلك هات را باز مي كني. سياهي، به آن غلظتِ پيش نيست؛ هست؟.. انگار رگه هايي سپيد ميانش دويده..

اين آغاز يك سپيده دم است يعني ؟؟

مي تواند باشد؟



يك چيزي م كم است اين روزها.

 

در شركت كه به خودم مي آيم مي بينم در راهرو قدم مي زنم بي هدف،

بعد كه در غذاخوري مدتها ماتم مي برد به در پلاستيكي آبي ظرفم

بعدش موبايلم كه زنگ مي خورد و زنگ مي خورد و من زل مي زنم بهش و فكر مي كنم صاحب اين گوشي كجاست پس؟

بعدترش كه در خيابان اشك هام را پاك مي كنم و هرچه فكر مي كنم يادم نمي آيد براي چه دارم گريه مي كنم

بعد شب ها كه زود مي روم در تخت خواب و ملحفه را مي كشم روي سرم و ساعتها همان جور بي حركت مي مانم. بي فكر، بي رويا، بي حرف، بي اشك. انگار خواب باشم اما بيدار هم.

دلم كه يكهو يك نفر را مي خواهد شديد. يك نفر بي ربط. گاهي پسر دو ساله پسرخاله ام! گاهي دوستي كه هرگز نديده ام، گاهي بغل دستي دوران راهنماييم. گاهي معلم موسيقي خواهرم. اوووووه!

بعد كه دو روز مثل گاو مي خورم و مي خورم و سير نمي شوم هيچ.

بعدترش كه چند روز لب به هيچ غذايي نمي توانم بزنم. شير و شير و فقط شير!

...

يك چيزي انگار در دلم كم دارم.

يك چيزيم كم است كه هيچ كلمه اي از جلوي چشمهام رد نمي شود.. كه صبح ها دفتر كوچكم را همراهم نمي كنم. كه چراغ وبلاگم خاموش است. كه رويايم، آرزويم... قلمم دارد مي خشكد

 

مي ترسم از دوري تو باشد

مي ترسم

 

شكست شيرين من

 

تنها باري كه در زندگيم شكست خوردم بيشترين لذت رو از زندگيم بردم