آنجایی که رود به دریا می رسد
من ایستاده بودم آنجا، روی پل.. دستهام روی نرده فلزی بود و.. آن پایین انتهای یک رود بود.. انتها یعنی مقصد.. یعنی سرانجام.. یعنی جایی که به دریا می رسید..
من آرام ایستاده بودم آنجا، روی پل.. و آن پایین آب رودخانه و دریا قاطی می شد.. ایستاده بودم آنجا و انعکاس نگاهم بر آبی دریا و جاری رود، تنها غرور بود که می درخشید و.. خورشید را کور می کرد..
من ایستاده بودم آنجا، روی پل.. دستهام روی نرده فلزی بود و .. زمان را می دیدم انگار که همراه با موج های کوچک متلاطم، آرام می گذشت.. ایستاده بودم آنجا و عطر جوانی و سرمستی ام می نشست بر باد و.. می رسید به دریا و.. دریا مست می شد..
من ایستاده بودم آنجا، لب هایم داغ و نگاهم مست.. ایستاده بودم آنجا و خواستن موج می زد در من.. ایستاده بودم آنجا و جوانی می کردم.. بیش از هر زمان دیگر..
من ایستاده بودم آنجا، تنها.. و فکر می کردم که چقدر جاری بوده ام این همه وقت.. که حقم نیست به دریایم برسم همین روزها؟.. یادم به دوستی آمد که گفته بود شاید دریا را اشتباه گرفته ای.. سراب همیشه هست..
نمی دانم.. فقط می دانم که هیچ رودی به سراب نمی ریزد.. هرکس که جاری شود چون رود، از سراب ها می گذرد..
سرانجامِ رود فقط دریاست..
خوبی اش می دانی در چیست؟ اینکه دریا همیشه دریا می ماند، رود همیشه رود..
منٍ ساده دل تنها یک دلٍ ساده دارم که بر دیواره هایش یادگاری زیاد نوشته اند..