يك چيزي م كم است اين روزها.
در شركت كه به خودم مي آيم مي بينم در راهرو قدم مي زنم بي هدف،
بعد كه در غذاخوري مدتها ماتم مي برد به در پلاستيكي آبي ظرفم
بعدش موبايلم كه زنگ مي خورد و زنگ مي خورد و من زل مي زنم بهش و فكر مي كنم صاحب اين گوشي كجاست پس؟
بعدترش كه در خيابان اشك هام را پاك مي كنم و هرچه فكر مي كنم يادم نمي آيد براي چه دارم گريه مي كنم
بعد شب ها كه زود مي روم در تخت خواب و ملحفه را مي كشم روي سرم و ساعتها همان جور بي حركت مي مانم. بي فكر، بي رويا، بي حرف، بي اشك. انگار خواب باشم اما بيدار هم.
دلم كه يكهو يك نفر را مي خواهد شديد. يك نفر بي ربط. گاهي پسر دو ساله پسرخاله ام! گاهي دوستي كه هرگز نديده ام، گاهي بغل دستي دوران راهنماييم. گاهي معلم موسيقي خواهرم. اوووووه!
بعد كه دو روز مثل گاو مي خورم و مي خورم و سير نمي شوم هيچ.
بعدترش كه چند روز لب به هيچ غذايي نمي توانم بزنم. شير و شير و فقط شير!
...
يك چيزي انگار در دلم كم دارم.
يك چيزيم كم است كه هيچ كلمه اي از جلوي چشمهام رد نمي شود.. كه صبح ها دفتر كوچكم را همراهم نمي كنم. كه چراغ وبلاگم خاموش است. كه رويايم، آرزويم... قلمم دارد مي خشكد
مي ترسم از دوري تو باشد
مي ترسم
منٍ ساده دل تنها یک دلٍ ساده دارم که بر دیواره هایش یادگاری زیاد نوشته اند..