مي ماني؟
عمريست شب است انگار.
يك شب طولاني گرم كه پهلو به پهلو مي شوي مدام و آنجا كه پارچه لباس هات به بدن خيست نچسبيده، قطره هاي عرق سر مي خورند روي هم.
كلافه مي شوي. مي نشيني. بالش را برمي گرداني تا خنك باشد و خشك. موهايت را از پيشاني و گردن عرق كرده ات جدا مي كني و بار ديگر صورتت را روي بالش مي گذاري و تلاشي ناكام براي خوابيدن. پلك هات درد گرفته بس كه فشرده ايشان برهم كه خوابي اگر هست در چشم هات بماند..
تا صبح چقدر مانده؟ نمي داني.. از اين شب طولاني چقدر گذشته؟ نمي داني.. نمي خواهي كه بداني. شبي ست كه اميدي به سحر شدنش نيست. بايد صبر كني بر بي خوابي و بي قراري..
به لحظه فكر مي كني. لحظه.. لحظه.. لحظه.. و هر لحظه كه مي گذرد، تو يك لحظه پيروزتري..
و در يكي از همين لحظه هاي تاريك و نمور، حس مي كني اش..
يك جريان هوا شايد، يك نفس.. يك حس خنك جاري..
نمي داني چيست. اصلا نمي داني هست يا نيست..
طرحِ كم رنگِ يك نسيم جان بخش است انگار..
منبسط مي شوي. عضلاتت نفس مي كشند.. چيزي در تو رها مي شود انگار.. رها مي شوي..
صداي پاي قلبت را در سينه مي شنوي كه شادمانه و آرام مي دود..
پلك هات را باز مي كني. سياهي، به آن غلظتِ پيش نيست؛ هست؟.. انگار رگه هايي سپيد ميانش دويده..
اين آغاز يك سپيده دم است يعني ؟؟
مي تواند باشد؟
منٍ ساده دل تنها یک دلٍ ساده دارم که بر دیواره هایش یادگاری زیاد نوشته اند..