مي داني چطور سفر بايد كرد؟ نبايد بروي در يك هتل پنج ستاره، كه تمام درها را با تعظيم برايت باز كنند و لبخندهاي زوركي تحويلت بدهند. كه تازه دوروبرت فقط چهارتا توريست ببيني كه آنقدر سرگرم تفريحات گران قيمتشان باشند كه حتي ندانند مردمان اتاق روبرو مسافر كدام شهرند.
وقتي به شهري سفر مي كني، بايد غرق شوي در زندگي محلي شان.
 
بايد بروي در خيابان هاي مركز شهر يك آپارتمان اجاره كني. جايي كه همسايه هايت همه از مردم همان شهر باشند. تا بفهمي قفل در خانه هايشان چقدر عجيب است واثاثشان را چطور دكور مي كنند و آب حمامشان چه جوري گرم مي شود و چطور لباسهايشان را با قرقره مي فرستند روي بند، از اين ساختمان به آن ساختمان. بعد صبح ها كه صداي در آپارتمان كناري را بشنوي، بفهمي كه مردم اين شهر چه ساعتي سر كار مي روند.
 
در آن هتل ها اگر باشي كه هيچ فرصت نمي كني يك چرخ دستي برداري و راه بيافتي در سوپرماركت سركوچه ات، تا از ميان آن همه پنير و خامه يكي را براي صبحانه انتخاب كني و بعد ببيني كه در فروشگاه چه چيزهايي مي فروشند و چه چيزهايي اصلا آنجا پيدا نمي شود، مثل آب ليمو و كشك.
 
بعد از ظهرها هم پالتويت را بپوشي و قدم هاي بي خيالت را بسپاري به كوچه پس كوچه هاي محله و سرت را كه بالا بگيري دلت تنگ شود براي آسمان تهران و خورشيدي كه در آن پادشاهي مي كند، بس كه اينجا سيم هاي اتوبوس هاي برقي در آسمان گره خورده و خورشيد قهرش گرفته انگار و ابرها هم گير كرده اند لابه لاي همين سيم ها كه نه مي بارند، نه مي روند.
 
بعد دختر و پسري را ببيني و حلقه بازوهايشان كه گره خورده به هم و عين خيالشان هم نيست كه باد وحشي مخالفشان مي وزد و دختر هيچ نترسد از سرمايي كه همراه با باد مي پيچد زير دامن پشمي پليسه اش كه گشاد هم هست و مدام دور كمرش چرخ مي خورد وقتي راه مي رود. و بادي كه مي پيچيد لابه لاي موهاي بور و نرمش و چهره معصومش را وحشي و افسارگسيخته مي كند. و پسر هم هيچ حواسش نباشد به اين همه به هم ريختگي. بعد همين طور از جلوي تمام كازينوها و بارهاي گرم بگذرند و نگاه هم نكنند حتي به آن نورهاي رنگارنگ كه مي رقصند روي زمين و آسمان. و بسپارند خودشان را به آغوش باد و سرماي موذي و تو بفهمي كه در تمام شهرها هستند كساني كه ديوانه پياده روي باشند. و ناگهان دلت تنگ شود براي هر آنچه خوشبختي كه نداشته اي تا به حال..
 
بعد طبق سنت هميشگي،‌ خيابان گردي ات را با يك كافه نشيني تمام كني. آن هم در شهري كه سر هر خيابانش يك كافه دارد. از آن كافه هايي كه سه طرفشان خيابان است و پشتشان باغچه. كه ديوارهايشان شيشه ايست و سقفهاشان كوتاه.
 
بعد پشت يكي از آن ميزهاي چوبي بزرگ بنشيني و يك فنجان قهوه داغ بنوشي و به فنجان دوم و سوم كه برسي ديگر دوست شده باشي با بازنشسته هاي كافه نشين و بگويي برايشان كه اهل كجايي و يك هفته در اين شهر مي ماني. بعد بفهمي كه يكيشان در آپارتمان شما مي نشيند و از كافه تا آپارتمان همراهيت كند تا تنها نباشي. و تو فكر كني با خودت كه يا در اين شهر برق خيلي ارزان است يا هيچ چيز مردمانش را بيشتر از نورهاي رنگي شاد نمي كند كه شبها خيابان هايش اين گونه غرق نور است.
وقتي كه به بالاي پاگرد پله هاي آپارتمان رسيدي، پيرمرد از آن پايين كلاهش را برايت بردارد و تعظيم كوتاهي كند. طوري كه تو خنده ات در بيايد و يك بوسه برايش فوت كني و حالا خنده او در بيايد.

 


بيزارم از اديسون
كه آسمان را پشت سيم هاي برق زنداني كرد و
شكوه ستارگان را از شب دزديد