حکمت اگر بر دل باشد
و حقایقی هست در زندگی که تنهای تنها باید روبرو شوی با آنها.. خاطرات یک دلقک
یاد رائیس شرکت سابقم می افتم گاهی. که می آمد می گفت: فلانی٬ در فلان بخش فلان مشکل را داریم. و من باید سیستمی طراحی می کردم که مشکل را حل کند. همیشه اول کلی برای خودم غر می زدم که من اصلا نمی دانم این بخش چه است و کارش چطوریست و از این حرف ها. بعدش کلی تلاش می کردم تا مشکل را بفهمم. بعدترش خودم را هی جای رائیسم و کارمندهای آن بخش٬ و کارفرما و حتی آن کارهای فلک زده که روی آن میزهای شلوغ گم و گور می شدند می گذاشتم. و حواسم هم بود که بعضی پارامترها در دست ما نیست و مشتری یعنی همان طرف ماجرا هم آدم است با خواسته ها و نیازهای خودش. با سلیقه کج و معوج خودش حتی. و من به آن پارامترها هیچ دست نمی توانستم بزنم. خلاصه هی مشکل را می جویدم از زوایای مختلف و هی از دور به کل ماجرا نگاه می کردم و در نهایت مشکلی نبود که حل نشود.
خب در زندگی ما آدم ها هم مسائلی هست که فقط به ما مربوط نمی شود. یعنی مشکل ماست اما راه حلش تماما در دست ما نیست. باید حواسمان باشد که شاید آن طرف ماجرا٬ سلیقه اش خیلی عجیب باشد و هیچ برای ما قابل درک نباشد. شاید از آن آدم ها باشد که خوشبختی را هی پشت گوششان می اندازند به امید روزهایی که نیامده است هنوز. شاید حالا در تنهایی خودشان هم خوشبخت نباشند. اما ما حتی اگر بدانیم این را هم٬ باز حق نداریم به زور دیوارهای تنهایی اشان را بشکنیم. به ما چه آخر؟ او هم بالاخره آدم است. برای خودش حق دارد بنده خدا.
و تازه همان قدر که تو با تردیدها و دل-دل زدن های او آشنایی٬ همان قدر که تو می دانی اش٬ او هم خب می شناسد تو را. می داند که تو چه خوش بینانه به عشق اعتماد می کنی٬ به خدا و جهان اعتماد می کنی. و اینکه چقدر بعضی واقعیت های زندگی آزارت می دهد٬ بیشتر از آنکه باید.
او همه اینها و خیلی چیزهای دیگر را می داند که تحمل می کند پرخاشگری ها و ناسزاهایت را و سکوت می کند. فریاد نمی کشد٬ نمی زند٬ نمی شکند. اما تو خودت باید بفهمی بعضی چیزها را. باید قدر بدانی بعضی سکوت ها را. تو باید خودت جایی تمام کنی همه چیز را.
و چه بهتر که اینجا همان جا باشد..
این روزها شما حاکمی
حکمت اگر بر دل باشد
ما با دل٬
اگر نه
بی دل
می بُریم
منٍ ساده دل تنها یک دلٍ ساده دارم که بر دیواره هایش یادگاری زیاد نوشته اند..