زمانی برای مستی اسب ها

امروز باران که بارید٬ آسمان را که نگاه کردم٬ دیدم آسمانی هم که این همه مرز ندارد٬ دیوار ندارد٬ باز است٬ پهناور است و هر چیز بدون مرز و بزرگ و رها که بتوانی گم شوی در دلش٬ کلی آرامش می ریزد در وجود آدم٬ وقتی دیدم آسمان آرام و آزاد و رها و پهناور هم دارد خفه می شود از ابرهای ملتهب خاکستری... حس کردم رعنا برای من تنگ است. کوچک است. جا نمی شدم در خودم. در خانه٬ در خیابان٬ در شهر حتی. در شهر با آن همه خانه و آن همه دیوار ... جا نمی شدم.
امروز كه باران باريد و من به آسمان نگاه كردم...دلم یک دشتِ دریا می خواست. صاف و بی درخت و زمینش پر از چمن های کوتاه. یا یک کویر پر از تپه های ماسه که هیچ وقت باد نمی گذارد آن قدر بالا روند که به حریم آسمان تجاوز کنند٬ بس که نرم و آرام دانه های ریز ماسه را برمی دارد و می نشاند در جای قدم های هر آن کس که رفته و باز نمی گردد..
امروز كه باران باريد و من به آسمان نگاه كردم... دلم می خواست اسب می بودم. اسب می بودم و دورادورم را همزمان می دیدم بی آنکه هی گردن بگردانم چپ و راست٬ با دو چشمی که پشت به هم دارند و رو به دنیا
اسب بودم و چهارنعل می دویدم دشت را٬ کویر را.. می دویدم و دانه های نرم ماسه آرام سر می خوردند از جای قدم هایم. می دویدم و می دویدم و باز بیشتر می دویدم و باز همه جا دشت می بود و کویر .. می دویدم و فقط می دویدم..
منٍ ساده دل تنها یک دلٍ ساده دارم که بر دیواره هایش یادگاری زیاد نوشته اند..