دچار شده ام.
نه به آبي دريا! به يك خوشي مزمن دچار شده ام كه نمي فهمم از كجا تزريق مي شود مدام زير پوستم. فكر نكنيد از آن خوشي هايي كه بعدا زير دل آدم مي زندها!! از آن خوشي ها نيست كه از بي غمي باشد. اتفاقا موعد تحويل تمام پروژه هايم گذشته، امتحانم نزديك است. با بهترين دوستهايم قهرم. شركت جديد هم كه از ناهنجاري لبريز! اما من عضلات صورتم كش آمده آن قدر خنديدم. نه اينكه فكر كنيد وقتي خوشحالم مي خندم ها! يا لااقل وقتي ناراحت نيستم؛ نه. حتي وقتي از غصه گوله گوله اشك مي ريزم هم بالاخره پيدا مي شود پركاهي كه بيافتد روي دلم كه انگار ميدان مين است و يكهو منفجر كند بمب خنده هايي را كه نمي دانم چه كسي و چطور كاشته آنجا.

ديده اي گاهي  آدم يك عينك بد بيني و بزرگنمايي برمي دارد و زندگي اش را از پشت آن مي بيند؟ بعد هي تخيلات منفي بافانه اش را هم قاطي مي كند و هي دل آدم براي خودش مي سوزد و هي براي خودش زار مي زند؟ من ديشب با خودم از اين مراسم ها داشتم. با خودم فكر مي كردم كه چقدر بيست و سه سالگي مزخرف مي گذرد و من هيچ وقت تا به اين اندازه زير چرخ هاي زندگي له نشده بودم. بعد ياد آن قورباغه هاي چاق جنوب افتادم كه وقتي بچه بوديم زير چرخ ماشين ها له مي شدند. و ما هميشه فكر مي كرديم كه چطور قورباغه هاي به آن گردي،‌ اين قدر صاف مي شوند و هيچ وقت نمي فهميديم كه چرا همه قورباغه ها در لحظه آخر زبانشان را تا ته از دهانشان بيرون مي آورند.. خوب بعد ياد خودم افتادم كه دارم زير چرخ هاي زندگي له مي شوم و زبان درازم كه تا لحظه آخر هم اراجيف سرهم مي كند و با نام دلنوشته، به خورد ملت مي دهد.
ه.....ي. اي كاش من هم قورباغه بودم. لااقل زبانم درازتر بود از ايني كه حالا هست. آن وقت چقدر كيف مي كردم وقتي با زبان درازم كلي پشه چاق و چله شكار مي كردم. پشه هاي چاق و چله هم نه حالا. هر پشه اي كه دلم مي خواست. شايد دلم يك پشه لاغر مردني مي خواست اصلا. اما من يك قورباغه نيستم و اين يك واقعيت تلخ است.

بعد از عمري خواستم تمرين speaking كرده باشم، اتاقم را كاملا شبيه شرايط امتحان كردم و نور و صدا و تصوير، راست و درست. يك خانمي گفت كه پانزده ثانيه فرصت دارم تا راجع به موضوعي فكر كنم و بعدش چهل و پنج ثانيه فرصت هست كه صحبت كنم. موضوع اين بود كه چه لباس هايي را دوست دارم! خوب پانزده ثانيه زمان زيادي نيست براي فكر كردن اما براي آدمي مثل من اين زمان كافي بود تا تمام خاطرات تلخي كه در اتاق پرو مغازه ها داشته ام برايم زنده شود. دكمه هايي كه كنده شده بودند، زيپهايي كه در رفته بودند و هزار و يك تصوير ديگر كافي بود كه جوابم را انتخاب كنم: لباسي كه گشاد باشد! Record‌ را زدم و آمدم دهان باز كنم كه ديدم اي بابا! اصلا كلمه گشاد يادم نيست كه هيچ، تازه طبيعتا  منظور از اين سوال گشادي و تنگي نبوده.. سرتان را درد نياورم، عين چهل و پنج ثانيه را هرهر خنديدم! و يك نگراني شاد مدام در رگهايم وول مي خورد كه مبادا چنين تجربه اي در امتحان اصلي هم تكرار شود.

اگر با بهترين دوستت قهر باشي،‌ آن هم نه از اين قهرهاي معمولي كه،‌ از آنها كه قرار است تا روز قيامت كش بيايد.. بعد يك حافظ بازكني و ببيني گفته: درد ما را نيست درمان... هجر ما را نيست پايان... بعد اتفاقا هفته پيش و هفته پيشترش هم براي همين موضوع حافظ باز كرده باشي و همين شعر آمده باشد... چه احساسي بهت دست مي دهد؟
براي من چيزي نبود جز يك انفجار ديگر! خوب من فهميدم كه حافظ دارد با من شوخي مي كند و من هم پسرخاله شدم و خواستم حال خواجه را بگيرم. گوشي را برداشتم و به دوستم زنگ زدم  بعد از مدت ها.. و كلي دلم قلقلك آمد و باز پايم بي هوا رفت روي چندتا از آن مين هاي خنده و خوبي اش اين بود كه دوستم هم انگار نه انگار! كه حركت من عجيب است. كلي حرف زديم و كلي قرار گردش گذاشتيم و من تمام مدت ته دلم به حافظ مي خنديدم با اينكه برايم مثل روز روشن بود كه حرف راست زده و سرانجام من و دوستم همين است كه خواجه فرموده؛‌ اما خوب اين سرخوشي مزمن هم عالمي دارد. تا به حال هيچ وقت آدم هاي الكي خوش را اين همه درك نكرده بودم. آدم هايي كه دهانشان هم اگر نخندد،‌ خنده از چشمهايشان مي ريزد بيرون.


زندگي چيزي نيست جز يك شوخي بزرگ.. كه بايد تا مي تواني به آن بخندي..

 

سخن حضرت حافظ:

حافظ از مشرب قسمت گِله نا انصافيست                  طبع چون آب و غزلهاي روان ما را بس