از پله بالا رفتن كلا كارسختيه.. اما از بعضي پله ها كه مي خوام برم بالا، پاهام سنگين تر مي شن انگار.. پله هاي آزمايشگاه يكي از همونهاست.. روي صندلي سبز آزمايشگاه مي شينم تا اسمم رو صدا كنند..

 

تنم در هاله­ای ازدرد مبهم کرخت می­شود... تمام اعصاب بدنم تنها با درد دست و پنجه نرم می­کنند . . نه سرما را حس می­کنم؛ نه گردش خون را در رگ­هایم؛ نه باد موذي که موهایم را  وحشیانه در هوا می­رقصاند؛  نه سنگینی نگاه پرسشگر بيگانه رهگذرانی را که در سایه چترهای گشوده سر در گریبان برده­اند؛ نه حتی قطرات باران را برسرو صورتم؛ و نه هیچ چیز دیگری را. شانه­هایم دست­هایم را احساس نمی­کنند، گردنم سرم را حس نمی­کند. لگنم پاهایم را، رانم زانوهایم را، زانوهایم ساق پایم را، ساق پایم مچم را... احساس نمی­کنند. نه! احساس نمی­کنند. اما من فرو رفتن تک­تکشان را به کام باتلاق دردی که مرا فراگرفته حس می­کنم. دردی که بدنم را در خود فرو می­کشد و از هم می­گسلد؛ همچون پنبه­زنی که رشته­های به هم پیوسته پنبه را از زیر کمان و زه می گذراند و ذره ذره از هم جدا می­کند، اما باز یگانه عنصری که این ذرات جدا از هم را به زحمت کنار هم نگه می­دارد، همین درد است . .

 

چاره اي نيست. بايد آستين را بزنم بالا و دستم رو مشت كنم. با انگشت سبابه ضربه مي زنه تا رگم را پيدا كنه.. خوب خيالي نيست، كمي مي سوزه ديگه. هرچند كه مي دونم باز هم مثل هميشه:

نتايج آزمايشات شما كاملا طبيعيه!!

مي دوني آخه؟ من هرقدر هم كه مريض باشم، خونم كثيف نمي شه. هيچ وقت!

 

درد، درد...

دردی که اینک گویا  خدمتی می­کند به من و بدنم را از متلاشی شدن نگاه می دارد . . شاید موقتا نقش روح را بازی می­کند و اجزای گسسته از همم را به هم زنجیر می­کند تا مرا از اسارت نجات داده باشد. تا من بتوانم بال بگشایم و پرواز کنم.. اوج بگیرم همراه با موسیقی باران.. چرخ زنان و سبک­بار.. بي آنكه ناگزیر باشم از محبوس ماندن در این کالبد سنگین آذین شده . . .

 

اي بابا!‌ اصلا انرژي ندارم براي نوشتن بذارم...

 

به آبِ ماندِ یک مرداب می­مانم که آرزو دارم جاری شوم از دریچه چشمانم. از تنها روزن زندان تن، از خانه نگاه جاری شوم چون رود و به دریا بپیوندم. با اقیانوس­ها یکی شوم. موج شوم و همگام با امواج خروشان بر صخره­ها بکوبم. سوار بر انوار خورشید به سوی آسمان آبی پرواز کنم.ابر شوم، ابر؛ و آسمان خاکستری را تنگ در آغوش کشم.. باران شوم، باران؛ و ببارم. بر دریا، بر زمین، برتمام ذرات عالم، بر عاشقانِ باران ببارم.. ببارم و نویدِ درد دهم... اما وای از این کالبد سنگی که چونان سدی ناگسستنی در مقابلم قد راست می­کند . . و وای برمن؛ وای برمنی که اسیرِخودم!  و در انتظار بارانی که رهایم سازد...

 

پ.ن. نوشته هايي كه پررنگتر هستن مال يك سال پيشه كه بيماريم مهار نشده بود..