گفت: آرزو کن. زود باش. آرزو کن. شمع ها آب شدن

هیاهو شد: آرزو کن.. فوت کن.. فوت کن.. آرزو کن دیگه..

آرزوهایم٬ آنقدر دور... آنقدر دیر...ه! بغض کوچکی روی دلم نشست.

من بودم و یک دنیای تاریک و بیست و چهار شمع که می سوختند و ... می سوختند و اشکشان در چشم های من حلقه می شد.. و سقلمه اطرافیان و باز هیاهو:

فوت کن.. فوت کن.. یک .....دو........سه.......

. . .

هورا.......

شمع آرزوهایم را خاموش کردند و

برای خودشان هورا کشیدند


پريانِ پَرده‌پوش
چشم به راهِ علامتِ فانوس‌اند،
قرار است
زورقی از جنسِ بادام و نی
به ساحلِ آرامِ اردی‌بهشت بيايد.

 سید علی صالحی