دختر مو بور و چشم روشن
![]()
روی نیمکت چوبی همیشگی ته کافه شوکا نشسته بودم و بستنی شکلاتی می خوردم و گلستانه می خوندم..
همان آقای میان سالِ کم مویی که همیشه کروات داره٬ یکی از چهارپایه های بلند چوبی رو برداشت و گذاشت پشت دخل و نشست کنار امیر. گفت: امیر راستی شنیدم یکی از بچه های کافه فوت کرده.
امیر طبق عادت همیشه لبه کلاه قهوه ای رنگ رو کمی روی سرش جلو کشید و گفت: آره.. همون دختر موبور و چشم روشنی که کتاب شعرش رو هم چاپ کرده بود.
مرد میان سالِ کم مو مکثی کرد و گفت: کدوم؟
امیر به من اشاره کرد و گفت: اتفاقا همیشه همین جا می نشست. این اواخر خیلی غمگین بود.
مرد میان سالِ کم مو هم به من نگاهی کرد و گفت: آهان همون دختر شاعری که یه ذره تپل هم بود؟
امیر با دست اشاره ای به من کرد و گفت: یه ذره تپل بود. آره آره..
هر دو به من زل زده بودند و با تاسف سر تکان می دادند.. من مبهوت شده بودم. بستنی در گلویم گیر کرد. اصلا کلا ماند و آب شد.. نگاه امیر و مرد میان سالِ کم مو هم همچنان بر من خیره مانده بود.
امیر گفت: خیلی جوان بود.
مرد میان سالِ کم مو گفت: خوشگل هم بود.
امیر دوباره گفت: زیبا و جوان بود.. این اواخر٬ خیلی غمگین بود..
سخن حضرت حافظ:
به آب روشن می عارفی طهارت کرد علی الصباح که میخانه را زیارت کرد
خوشا نماز و نیاز کسی که از سرِ درد به آب دیده و خون جگر طهارت کرد
منٍ ساده دل تنها یک دلٍ ساده دارم که بر دیواره هایش یادگاری زیاد نوشته اند..