روی نیمکت چوبی همیشگی ته کافه شوکا نشسته بودم و بستنی شکلاتی می خوردم و گلستانه می خوندم..

همان آقای میان سالِ کم مویی که همیشه کروات داره٬ یکی از چهارپایه های بلند چوبی رو برداشت و گذاشت پشت دخل و نشست کنار امیر. گفت: امیر راستی شنیدم یکی از بچه های کافه فوت کرده.

امیر طبق عادت همیشه لبه کلاه قهوه ای رنگ رو کمی روی سرش جلو کشید و گفت: آره.. همون دختر موبور و چشم روشنی که کتاب شعرش رو هم چاپ کرده بود.

مرد میان سالِ کم مو مکثی کرد و گفت: کدوم؟

امیر به من اشاره کرد و گفت: اتفاقا همیشه همین جا می نشست. این اواخر خیلی غمگین بود.

مرد میان سالِ کم مو هم به من نگاهی کرد و گفت: آهان همون دختر شاعری که یه ذره تپل هم بود؟

امیر با دست اشاره ای به من کرد و گفت: یه ذره تپل بود. آره آره..

هر دو به من زل زده بودند و با تاسف سر تکان می دادند.. من مبهوت شده بودم. بستنی در گلویم گیر کرد. اصلا کلا ماند و آب شد.. نگاه امیر و مرد میان سالِ کم مو هم همچنان بر من خیره مانده بود.

امیر گفت: خیلی جوان بود.

مرد میان سالِ کم مو گفت: خوشگل هم بود.

امیر دوباره گفت: زیبا و جوان بود.. این اواخر٬ خیلی غمگین بود..


سخن حضرت حافظ:

به آب روشن می عارفی طهارت کرد                   علی الصباح که میخانه را زیارت کرد

خوشا نماز و نیاز کسی که از سرِ درد                 به آب دیده و خون جگر طهارت کرد