شبهای پرستاره
![]()
اصلا مادربزرگ، پدربزرگ ها بايد در همان خانه هاي قديمي بمانند. در همان كوچه هاي باريكي كه ماشين با زحمت ازشان رد مي شد.
در همان خانه كه در و ديوارش بوي خاطرات نوه ها را مي دهد. همان خانه كه تمامشان در زيرزمينش قايم باشك بازي كرده اند و در حياطش بالا بلندي.
ما هم بايد مي گذاشتيم پدربزرگ و مادربزرگمان در همان خانه قديمي مي ماندند.
همان خانه كه روي هر پله اش يك گلدان بود با برگ هاي سبز شفاف سوزني.
همان خانه اي كه باغچه كوچكش را هر بعد از ظهر پدربزرگ آب مي داد. كه ما مدام گِلِ درخت شاه توتش آويزان بوديم و صورتهامان تا گردن و دست هامان تا آرنج قرمز مي شد بس كه شاه توتهايش آب دار بود. بعد زبان هاي سرخمان را بيرون مي آورديم و به هم نشان مي داديم و مي خنديديم. به هم آب مي پاشيديم و مي خنديديم.خراب كاري مي كرديم و مي خنديديم. دعوامان مي كردند و ما مي خنديديم.
همان خانه اي كه طنين صداي خنده هامان مي پيچد در راه پله هايش هنوز..
همان خانه كه تمام جمعه هاي كودكي مان را درش آتش سوزانديم.
ما بايد مي گذاشتيم پدربزرگ ومادربزرگمان در همان خانه مي ماندند. تا هر جمعه هنوز مغازه آقا رضا را مي ديديم و خانه عذرا خانم را. تا من باز هر جمعه برهنه مردي را مي ديدم كه به نبرد اژدها مي رود هر روز و هر شب و هر لحظه.. ميدان حُري كه من ميدان خر مي خواندمش در آن روزها كه تازه خواندن دانسته بودم و در و ديوار را بلند بلند مي خواندم مدام.
ما بايد مي گذاشتيم پدربزرگ ومادربزرگمان در همان محله قديمي مي ماندند. محله اي كه حس پاك كودكي را مي ريزد در دلم هنوز وقتي شيشه ماشين را پايين مي كشم و نسيمي مي وزد كه انگار همان نسيم آن روزهاست كه موهايم را پخش هوا مي كرد و فرياد هاي هُبمان را مي دزديد از اين ماشين تا آن ماشين. تا ما هر نوبت بلندتر از قبل فرياد بزنيم: يك.. دو .. هُب.. چهار.. پنج.. هُب...
و چشم هامان با هر فرياد بيشتر برق بزند در سياهي جمعه شب هايي كه هميشه دير شده بود بازگشتمان به خانه، بس كه با اصرارِ بمانيم، بمانيمِ بچه ها عقب مي افتاد رفتنمان.
و درست در لحظه اي كه چشم هامان را از لذت مي بستيم و سرمان را از پنجره ماشين بيرون مي آورديم و آنچنان دست تكان مي داديم كه دستهامان انگار مي خواستند بال در بياورند و پربكشند در هوا.. ياد مشق هاي ننوشته علوم و زنگ اول شنبه صبح كه باز بايد ايستاده كنار سطل آشغال مي گذشت.. ه..
و باز لبخندي از فراموشي مي نشست روي لبها كه چه خوب مسير خانه هامان تا نيمه يكي ست و چه بد كه يك جا بالاخره مسير ما جدا مي شود...
ما بايد مي گذاشتيم پدربزرگ و مادر بزرگمان در همان خانه قديمي مي ماندند..
بعد:
این روزها همه اش دلگیرانه ام می شود.
بعدتر:
میز کار من شعرخیزترین میز دنیاست!
منٍ ساده دل تنها یک دلٍ ساده دارم که بر دیواره هایش یادگاری زیاد نوشته اند..