رازگویی
اينكه من موجود رازداري هستم، اينكه بارها و بارها شنيده ام كه قوي ترين آرام بخش دنيا هستم و چه و چه و چه… همه اش به خاطر اين است كه من گوش نمي دهم به آدم ها! يعني رازهاشان برايم مهم نيست. رازگويي شان برايم مهم است.
من هيچ وقت ماجراهاشان را موش و گربه اي يا دزد و پليسي دنبال نكرده ام. هيچ وقت ميان كلامشان چشم هايم را گشاد نكرده ام و دندان نگزيده ام. وقتي دلگير بوده اند، من به زمين و زمان فحش نداده ام. كاسه داغ تر از آش نشده ام و دايه مهربان تر از مادر.
مهم اين است كه من يك مامنِ بيروني باشم براي قصه شان. كسي از من action طلب نمي كند. كسي نصيحت نمي خواهد. دو دو تا را همه مي دانند كه مي شود چهار. نيازي به گفتن من نيست.
من فقط پشت ميز كافه مي نشينم و با فنجان قهوه ام بازي مي كنم تا خاطراتي شان را كه دوست دارند، بارها و بارها بگويند برايم. و من هربار مثل بار اول لبخند بزنم.
جایشان تصمیم نگرفته ام که هیچ وقت. فقط چراغي بر مي دارم و روشن تر مي كنم همه چيز را. دور و حالي احساس شان را؛ آنجا كه خودشان را گم كرده اند و نمي دانند.. من فانوس مي گيرم و بعد ساكت مي شوم. انتخاب بايد انتخابِ خودشان باشد. زندگي خودشان است آخر. احساس خودشان است..
من فقط سعي مي كنم كه باشم. و آنجا كه بغضي، اشكي.. آنجا دستشان را بگيرم و آرام ببوسم. تا با چشم هايي لبریز از اشک و احساس نگاهم كنند. نگاهشان کنم.. و گوشه هاي دلم را بگردم به دنبال حسي مشترك تا بيدارش كنم و بريزم در نگاهم..
آن وقت بنشينيم و ساعت ها... نگاه كنيم هم را...
![]()
بعد:
خب من گاهي هم خودم را مي زنم به فراموشي
تمام نيامدن ها و نبودن ها و نرسيدن ها و سكوت ها و تلخي ها و خودخواهي هايت را فراموش مي كنم براي لحظه اي. نه اينكه يادم نباشد ها. يادم هست، اما حواس خودم را پرت مي كنم با ياد نگاه معصوم خواستني ات.
دروغ چرا؟ آن وقت دلم مي خواهد چهارزانو بنيشينم روي سكوي سيماني و دستهايم را بزنم زير چانه ام و تو ساعت ها برايم حرف بزني و من نگاهت كنم وقتي دلخورانه خاطرات كودكي ات را مي گويي برايم.
و آرزو كنم اي كاش ما در كودكستان دوست شده بوديم تا تو اين همه تنها نمي بودي آن همه سال..
اما مگر می شود فراموش کرد؟؟؟
دلم شديدا آلزايمر مي خواهد!
منٍ ساده دل تنها یک دلٍ ساده دارم که بر دیواره هایش یادگاری زیاد نوشته اند..