به خدا شما هم اگر هرروز اين كيف را مي انداختيد روي شانه تان و در خيابان ميان هزار هزار آدم ديگر قدم مي زديد و هي اين روبان سبز در هوا مي رقصيد و چشم هاتان از آفتاب آب مي افتاد و پوستتان مي سوخت و پاهاتان زخم مي شد.. حالا ديگر در هيچ خياباني ولگردي تان، قرار گذاشتنتان، شادمانه دويدنتان، شلنگ تخته انداختنتان و چه و چه چه...نمي آمد كه نمي آمد حالا هرچه دلتان بخواهد برويد خانه هنرمندان انگار از آسفالت سياه خيابان ها خجالت بكشد آدم نمي شود ديگر
+ نوشته شده در سه شنبه دهم شهریور ۱۳۸۸ ساعت 22:50 توسط رعنا
|
بعضي شبها هستند كه آدم آتشفشان مي شود. كه جا نمي گيرد در خودش، در دنيا.. كه مي خواهد ستاره ها را دانه دانه ببلعد، بعد آسمان سياه شب را بوسه باران كند...
بعضي روزها هستند كه آدم هي مي نويسد و مي نويسد اما احساسش هيچ جا نمي شود در كلمات.. كه هنوز انتهاي سطر نقطه نگذاشته ، جمله هاي بعدي، صفحات بعدي، اصلا يك دفتر، نه صد دفتر مي جوشد بالا.. قل قل مي كند و ... پووووووف...
ديگر هيچي جواب نمي دهد به مولا، جز يك بليط يكطرفه.. مستقيم به آغوش تو.
+ نوشته شده در سه شنبه دهم شهریور ۱۳۸۸ ساعت 21:38 توسط رعنا
|
من آخر نفهميدم..
تو مرا مي فهمي يا نه؟
+ نوشته شده در جمعه ششم شهریور ۱۳۸۸ ساعت 13:36 توسط رعنا
اصلا لامذهب اين صداي تو معجون آرامش است كه سر مي كشم من گاه به گاه...
+ نوشته شده در پنجشنبه پنجم شهریور ۱۳۸۸ ساعت 13:24 توسط رعنا
|
اصلا مي داني چيست؟ تو مرا پرت كرده اي در حاشيه هاي زندگي.. آنجاها كه ديگر هيچ كس زندگي نمي كند.. اينجاي كه من هستم، فقط منم.. كه غرق مي شوم روز و شب، شب و روز ميان كلمه هام و احساس هام.. كه گره مي زنمشان هي به هم.. كه گاهي گره كور مي شود و باز هيچ كسي اينجا نيست كه بازش كند برايم.. خودت هم حتي اينجايي كه من هستم نيستي..
من اينجا خيلي تنهايم.
خيلي..
+ نوشته شده در چهارشنبه چهارم شهریور ۱۳۸۸ ساعت 18:14 توسط رعنا
|
خب زياد هم كار آساني نيست اين رابطه از راه دور.. اينكه دوتا آدم سهم هم باشند اما لحظه هاشان بي حضور هم بگذرد..
اينكه در هيچ كافه اي قهوه ات نيايد و در هيچ مهماني اي رقصت و در هيچ رستوراني غذايت و با هيچ گروهي سفرت و .. خلاصه لحظه اي نگذرد كه تو فكر نكني او حالا بايد كنارم مي بود، همين جا..
اينكه بايد زندگي كنيد بي هم و اين زندگي كردن خيلي مهم است.. زندگي كنيد بي هم، يعني ياد بگيريد بي حضور هم بخنديد.. بي حضور هم برقصيد.. بي حضور هم خوش بگذرانيد.. و خب اين خيلي عجيب است كه كسي بتواند بي حضور آدمش خوش باشد، سرحال باشد و چه و چه و چه... سخت است..
اينكه ياد بگيريم اگر با هم نه، لااقل براي هم زندگي كنيم.. و با همين براي هم زندگي كردن خوشبخت باشيم..
و اين هيچ كار آساني نيست.. بايد ايمان داشت.. بايد به عشق، به او، به زمان، به زندگي، .. ايمان داشت..
ما آدم راه هاي نرفته ايم... و تاوان آن هرچه باشد، باشد...
بعد:
فكر كن يك نفر زنگ بزند و تو گوشي را برداري و بگويي بفرماييد، او بپرسد: اي واي بيدارين شما؟ بگويي بله خب بفرمايين. بگويد: من فكر كردم خوابين وگرنه زنگ نمي زدم.. ببخشيد.. بعد قطع كند گوشي را!!!! مردم كاملا زده به سرشان!
يعني با منِ خواب كار داشته ؟ يعني چي اين؟
+ نوشته شده در پنجشنبه بیست و دوم مرداد ۱۳۸۸ ساعت 0:10 توسط رعنا
|
هيچ فكر كرده اي بالاخره يك روزي مي رسد كه من خسته مي شوم؟؟
من جوانم آخر. داغم. دلم بي تابي مي كند. يك چيزهايي را مي خواهد.. كه تو خودت بايد بداني!
حرف هايي مي شنوم كه به دلم مي نشيند.. نگاه هايي كه همه جا دنبالم مي كنند و هرروز تكرار مي شوند.
دلم يك چيزهايي مي خواهد كه در همين نزديكي ها هست.. و من هرروز مي بينم و مي شنوم.. تو اما فقط سكوت مي كني.. مرا تا كلمه آخر مي خواني و سكوت مي كني! من هيچ نمي فهمم تو كجاي خطي.
من خيلي سعي مي كنم كه تو را بفهمم. كه با تو صبوري كنم. كه به تو فرصت بدهم.. تو اما انگار هيچ حواست به من نيست. هست؟ گمان مي كني من كوهم! نمي شكنم!
اين روزها پر از شك و ترديدم..
تو اگر نگاهم نداري من يك روز بالاخره تسليم مي شوم.. هيچ فكرش را كرده اي؟
+ نوشته شده در جمعه نهم مرداد ۱۳۸۸ ساعت 17:48 توسط رعنا
خب من گاهي مي نشينم با خودم
فكر مي كنم كه اگر ما آدم ها آرزوهامان را باور كنيم، تمام كم بودن ها و نبودن ها
و چماق ها و بغض ها و اعصاب خوردي ها و روزمرگي ها و له شدن ها و دِپِرها برايمان
معني دار مي شود؛ شيرين و دوست داشتني شايد.
اگر باور كنيم آينده را.. حواسمان
باشد كه قرار نيست همين جا كه هستيم بمانيم تا بميريم، به تمام هر آنچه سختي و
مصيبت كه مي بارد بر سرمان، دلبسته هم مي شويم حتي..
چه بگذارم اسم اين باور را؟
نمي دانم.. اعتماد به زمان، به روزگار، به زندگي، به جهان؟.. توكل؟.. نمي دانم.
اما اين روزها شديدا ايمان دارم كه يك روز دلم تنگ مي شود. يك روز دلم براي همين حالا تنگ مي شود. براي كفش
هاي آل استار رنگي ام؛ براي كرال پشت زير آفتاب؛ براي نفس تنگيِ بعدِ يك ساعت نان
استاپ شنا؛ براي عطسه هاي آلرژيك نيمه شب؛ براي دوچرخه سواري كنار ساحل؛ براي درس
نخواندن هام؛ براي پيچاندن ها و بي حوصلگي هام؛ براي چاي هاي تلخ بزرگ شركت؛ براي
بستني هاي عروسكي؛ براي تمام هِر و كِرهامان سركار؛ براي خواب هاي كيسه خوابي زير
آسمان؛ براي شيفت هاي تا ساعت 6 عصر؛ براي خيابان گاندي؛ براي درِ سياه حياط خانه
مان؛ براي چال لُپ پدر وقتي كه مي خندد؛ براي ميس-كال هايي كه نيمه شب بيدارم مي
كند؛ براي چهار-پنج ساعت ديفرانسيل ياددادن به دختردايي ام؛ براي آشپزي هاي آخر
شبي؛ براي وبلاگ خواني هام...
براي اين روزها و تمام نخنديدن
ها و كتك خوردن هامان؛ براي گاز اشك آور و سوزش حلق هامان؛ براي فريادهاي الله
اكبر در تاريكي؛ براي پول نويسي؛ براي نگاه هاي پر از بغض.. براي هجوم سياهي و
نااميدي..
براي تمام بي تابي ها و بي
قراري هام؛ تمام دلتنگي هام؛ براي تمام اشك هاي ناگهان؛ تمام خودم را تا ته گفتن
هام؛ براي خودم.. براي خودِ اين روزهام..
براي اين خوشبختي موذي كه لم
داده ميان روزهاي تكراريم و هيچ حواسم نيست انگار..
+ نوشته شده در شنبه سوم مرداد ۱۳۸۸ ساعت 21:24 توسط رعنا
|
من ایستاده بودم آنجا، روی پل.. دستهام روی نرده فلزی بود و.. آن پایین انتهای یک رود بود.. انتها یعنی مقصد.. یعنی سرانجام.. یعنی جایی که به دریا می رسید..
من آرام ایستاده بودم آنجا، روی پل.. و آن پایین آب رودخانه و دریا قاطی می شد.. ایستاده بودم آنجا و انعکاس نگاهم بر آبی دریا و جاری رود، تنها غرور بود که می درخشید و.. خورشید را کور می کرد..
من ایستاده بودم آنجا، روی پل.. دستهام روی نرده فلزی بود و .. زمان را می دیدم انگار که همراه با موج های کوچک متلاطم، آرام می گذشت.. ایستاده بودم آنجا و عطر جوانی و سرمستی ام می نشست بر باد و.. می رسید به دریا و.. دریا مست می شد..
من ایستاده بودم آنجا، لب هایم داغ و نگاهم مست.. ایستاده بودم آنجا و خواستن موج می زد در من.. ایستاده بودم آنجا و جوانی می کردم.. بیش از هر زمان دیگر..
من ایستاده بودم آنجا، تنها.. و فکر می کردم که چقدر جاری بوده ام این همه وقت.. که حقم نیست به دریایم برسم همین روزها؟.. یادم به دوستی آمد که گفته بود شاید دریا را اشتباه گرفته ای.. سراب همیشه هست..
نمی دانم.. فقط می دانم که هیچ رودی به سراب نمی ریزد.. هرکس که جاری شود چون رود، از سراب ها می گذرد..
سرانجامِ رود فقط دریاست..
خوبی اش می دانی در چیست؟ اینکه دریا همیشه دریا می ماند، رود همیشه رود..
+ نوشته شده در چهارشنبه سی و یکم تیر ۱۳۸۸ ساعت 13:25 توسط رعنا
|
داشتم فكر مي كردم كه دلم كسي مي خواهد.. كسي كه بفهمد من خودم نيستم.. كه نمي خواهم شكل بگيرم. مي خواهم جاري بمانم.. كسي كه جا داشته باشد. جاي كافي براي همه احساس هايي كه در خودم هم جا نمي شوند انگار..
دلم كسي مي خواهد. كسي كه به من مومن باشد. كه ببلعد همه دلگيرانه ها و روزمرگي ها و غرغرانه ها و عاشقانه ها و خل خلانه ها و بي قراري هايم را.. كه بميرد از لذتشان..
پ.ن. اين روزها انگار يك چشمه اي بوده ام كه حالا دارد بركه مي شود... چشمه دلش خشكيد...
سخن حضرت حافظ:
نشان موي ميانش كه دل درو بستم
زمن مپرس كه خود اندر ميان نمي بينم
بعدترش يك روزي آمد كه درخت سيب اصلا شكوفه نداشت..
+ نوشته شده در شنبه بیست و هفتم تیر ۱۳۸۸ ساعت 19:13 توسط رعنا
|
من نشسته بودم آنجا، روي خاك
ها.. من نشسته بودم و.. تكيه ام به كوله پشتي..
نشسته بودم آنجا، در تاريكي و..
دفتر سياه كوچكي روي زانوهايم.. نشسته بودم آنجا و.. كلماتم گم مي شدند در دل سياهي..
من نشسته بودم آنجا و آواز
جيرجيرك ها.. نشسته بودم آنجا و صداي آب.. من نشسته بودم آنجا و.. باد بود و برگ
درخت ها ..
من نشسته بودم آنجا، روي خاك
ها و.. نگاهم به آسمان بود و لكه هاي ابر.. به آسمان و تك ستاره ها..
من نشسته بودم آنجا و سوسوي
ستاره ها جادويم مي كرد.. نشسته بودم آنجا و.. آسمان سهم من بود.. با تمام ستاره
هايش.. با تمام جادويشان..
من نشسته بودم آنجا، روي خاك
ها و.. كوه با من صبوري مي كرد.
نشسته بودم آنجا، روي خاك
ها و تكيه ام به كوله پشتي و.. باد بود و صداي آب و آواز جيرجيرك و آسماني كه هم
ابر.. هم ستاره.. آسماني كه هم من.. هم تو.. آسماني كه جادو داشت..
من نشسته بودم آنجا، با
دفتر سياه كوچكي روي زانوهام..
و تو با من بودي انگار..
با تمام مهرباني ات..
پ.ن. تو هم كه نگاهت گم مي شود در دل
آسمان، بي شك به من فكر مي كني. نه؟
گفتم بدوم تا تو همه فاصله ها را تا زودتر از واقعه گويم گله ها را
چون آينه پيش تو بشستم كه ببيني در من اثر سخت ترين زلزله ها را
خوش نقش تر از فرش دلم بافته اي نيست از بس كه گره زد به گره حوصله ها را
+ نوشته شده در جمعه بیست و ششم تیر ۱۳۸۸ ساعت 18:31 توسط رعنا
|
مي گويند خدا را بايد هميشه شكر كرد. حالا گيرم اين روزها همه اش بغض باشد، گيرم نگاه ها غمگين باشند و خفه، گيرم چشم ها پر از اشك.. گيرم لبخندها كمرنگ باشند..
مي گويند خدا را بايد شكر كرد.. حالا گيرم اين روزها ملتي صدايش زده باشند.. گيرم گمان كنند كه كسي صدايشان را نشنيده هنوز.. گيرم منتظرش باشند.. گيرم ملتي منتظر خدا باشند در بغض و سكوت.. خدا را هنوز بايد شكر كرد. هوم؟
خدا را بايد شكر كرد كه روزهاي سخت آينده نيامده است هنوز.. خدا را در نااميدي هم بايد شكر كرد.. خدا را بايد شكر كرد كه هنوز صبح ها دختر كوچك همسايه در حياط لي لي مي كند، حالا گيرم برق شادي در چشم هاش كمرنگ باشد.. كه لاغر شده باشد بس كه شبها بي خواب مي شود، كه عروسك پارچه ايش را محكم تر از هميشه بغل مي كند با بغض.. كه آرام مي گويد الله اكبر...
خدا را بايد شكر كرد كه مشت هامان گره است هنوز.. كه شالهامان سبز.. كه خيابان ها پر از صداي قدم هاي ماست هنوز..
كه هنوز خون، رنگ پيروزي ست و صداي تير، فريادِ شكست..
خدا را بايد شكر كرد كه امروز ما مي دانيم.. آنچه را كه پيشتر نمي دانستيم..
بي شك خدا را بايد شكر كرد.
و گاهي هم عشق آدم را غافلگير مي كند.. درست از جايي كه هيچ نمي فهمي كجاست
+ نوشته شده در شنبه بیستم تیر ۱۳۸۸ ساعت 21:35 توسط رعنا
|
دوست خوبي نيست. هيچ بلد نيست
مثل دخترها مهربان باشد. وقتي آدم دلش گرفته هي زياد زنگ بزند. هي سعي كند سر آدم
را گرم كند.. چه مي دانم از اين كارهاي خوب ديگر..
اما اگر باشد، تمام غرغرانه
هاي آدم را گوش مي دهد. اگر باشد حرف هاي خوبي مي زند لعنتي، آنقدر خوب كه هيچ دلت
نمي آيد قهر كني باهاش. از آن حرف ها بلد است كه بعد از چند روز تازه تو مي گويي:
ااااااااا... عجب چيزي گفت اين
بشر. چقدر من خام بوده ام اين همه مدت..
...
حالا يكي از آن حرفهاش را مي
خواهم بنويسم كه هفته پيش گفت و رفت..
تو زياد سخت مي گيري. عشق كه
يكهويي نيست كه. در هر رابطه اي، آدم از يك جايي شروع مي كند به عاشق شدن. اصلا
آنقدر كم كم، آنقدر آرام آرام اتفاق مي افتد كه.. يكهو مي بيني گرفتار شدي.. اما
هرچه فكر مي كني نمي فهمي از كي، از كجا..
اين عاشق شدن شايد براي دو
طرف همزمان هم نباشد. شايد يكي زودتر.. يكي بعدترش.. معمولا هم همين جور است...
حالا تو كه مي خواهي رها شوي
از يك رابطه، از يك آدم، از يك عشق.. تو بايد يك رابطه جديد شروع كني. تو بايد كم
كم با آدم جديد خاطره بسازي، حرف بزني، باشي.. تو بايد با آدم ديگري باشي. با كسي كه دوستت دارد.. بي كه كم بياوري پيش عشق او، بي كه سعي كني عاشقش شوي. اينكه تو مثل او عاشق نيستي، معناش اين نيست كه رابطه خراب است، كه تو خائني، كه چه و چه و چه.. اصلا اگر تو بخواهي گوش عشق را بكشي و با زور بياوريش، رابطه خراب مي شود.. بايد بگذاري عشق خودش بيايد.. اگر با آدمي باشي كه دوستت
دارد، كه با تو صبوري مي كند، كه تو را مي فهمد.. زمان كه بگذرد، عشق خودش مي
آيد.. آنقدر آرام و بي صدا كه نمي فهمي كي، چطور.. بايد بداني كه ممكن است سالي هم
حتي بگذرد و تو هنوز آدم قبلي ت را دوست تر داشته باشي. خب علاقه ي چند ساله كه يك
شبه برباد نمي رود. اصلا اگر برود تو مشكل داري، تعريف تو از عشق، از احساس،
مريض است.
اما بايد اجازه بدهي كه عشق دوباره متولد شود. خودت را نبايد پنهان كني از زمان. بايد مجال بدهي. تو بايد به رابطه هات مجال بدهي.. آنجايي كه بايد، عشق خودش مي آيد..
پ.ن. اما من هنوز قهرم هاااااا! فكر نكني حالا آشتي شدم..
+ نوشته شده در جمعه دوازدهم تیر ۱۳۸۸ ساعت 23:33 توسط رعنا
|