خوش نقش تر از فرش دلم بافته اي نيست

يعني بعضي عكس ها همچين پرت مي كنند آدم را به آن دورترين و زودترين و پاكترين دنياها.. و همچين سنگين ترين دلگيرانه ها را هوار مي كنند بر سر آدم كه .... اَاَاَاَاااا... همچين لعنت مي فرستد آدم به گذر زمان كه ....اوووووووووووه...

بعد مرور مي كند با خودش كه ... ههههههههههي... عجب بازي هايي دارد اين روزگار و ... كجابوده آدم با كدام آدم ها... دنيايش چه قشنگ بوده با آنها و .. چه دور شده اند حالا همه شان و ... آدم هاي جديد هرچند باحال تر، پررنگ تر، به روزتر،.. اما آن اولي ها چون فقط خودشان بودند و خودشان، يعني يك جوري ما يك زماني جولانگاهشان بوده ايم، انگار هنوز جلاي بيشتري دارند برايمان...يعني بُرِشِشان همچين سنگين تر است.. بعد از اين همه سال، حتي در اين عكس هاي قديمي رنگ و رو رفته هم نگاهشان، لبخندشان، رنگ و بويشان، كلا تعطيل مي كند آدم را براي حالا حالا ها......


تو نيستي و من هر شب به ستاره ها شب به خير مي گويم به جاي تو.. 

هيچ چيز مثل قبل نمي شود انگار

به خدا شما هم اگر هرروز اين كيف را مي انداختيد روي شانه تان و در خيابان ميان هزار هزار آدم ديگر قدم مي زديد و هي اين روبان سبز در هوا مي رقصيد و چشم هاتان از آفتاب آب مي افتاد و پوستتان مي سوخت و پاهاتان زخم مي شد..
حالا ديگر در هيچ خياباني ولگردي تان، قرار گذاشتنتان، شادمانه دويدنتان، شلنگ تخته انداختنتان و چه و چه چه...نمي آمد كه نمي آمد
حالا هرچه دلتان بخواهد برويد خانه هنرمندان
انگار از آسفالت سياه خيابان ها خجالت بكشد آدم
نمي شود ديگر

دانست كه مخمورم و جامي نفرستاد

بعضي شبها هستند كه آدم آتشفشان مي شود. كه جا نمي گيرد در خودش، در دنيا.. كه مي خواهد ستاره ها را دانه دانه ببلعد، بعد آسمان سياه شب را بوسه باران كند...

بعضي روزها هستند كه آدم هي مي نويسد و مي نويسد اما احساسش هيچ جا نمي شود در كلمات.. كه هنوز انتهاي سطر نقطه نگذاشته ،‌ جمله هاي بعدي، صفحات بعدي، اصلا يك دفتر، نه صد دفتر مي جوشد بالا.. قل قل مي كند و ... پووووووف...

ديگر هيچي جواب نمي دهد به مولا، جز يك بليط يكطرفه.. مستقيم به آغوش تو.


من آخر نفهميدم..

تو مرا مي فهمي يا نه؟

اصلا لامذهب اين صداي تو معجون آرامش است كه سر مي كشم من گاه به گاه... 


سه گانه حيات

عشق

صبر

اميد

هيچ كس اينجا نيست

اصلا مي داني چيست؟ تو مرا پرت كرده اي در حاشيه هاي زندگي..‌ آنجاها كه ديگر هيچ كس زندگي نمي كند.. اينجاي كه من هستم، فقط منم.. كه غرق مي شوم روز و شب، شب و روز ميان كلمه هام و احساس هام.. كه گره مي زنمشان هي به هم.. كه گاهي گره كور مي شود و باز هيچ كسي اينجا نيست كه بازش كند برايم.. خودت هم حتي اينجايي كه من هستم نيستي..

من اينجا خيلي تنهايم.

خيلي..


چه جوري مي شه برگشت به دوسال پيش يه گهي رو نخورد؟!؟!؟!

بزن توي سرش

خب من همين الان قرار شد كه مدتي بزنم توي سر زبونم...


اينجا نوشتم كه يادم بماند