مست ازسيل بي امان اشك؛

مست از كنده شدن، چيده شدن؛

مست از تبعيد ابدي بزرگان و مانده در غلظت سياهي شب . .

با كوله باري سخت سنگين و سبك نيز هم،

به خانه برمي گشتم.

دل سپرده به نواهاي بي نوا،

نرم نرمك مي گريستم.

بي هيچ هق هق و گلايه.

پس لرزه هاي شامِ روزِ ويرانيِ زلزله كه نه،

قيامتي كه درونم بر پا بود.

چشمانم دوخته به تابلوهاي ورود ممنوع.

عكس برداري ممنوع.

شستشو ممنوع.

لبخند زدن، نطق كشيدن، نفس كشيدن؛

ممنوع و ممنوع و ممنوع . . .

و گنگ و گم و محو،‌

مست و خراب و پر درد از ضربه هايي كه پتك روزگار چپ و راست مي كوبيد،

به خانه رسيدم و

به كنج خلوت خزيدم.

سخن از رفتن شد و نبودن؛

حضور بي نگاه؛

خنده بي صدا،‌

و قدم هاي بي فرجامي كه نمي دانم از چه هِي طول و عرض اين كتابخانه را وجب مي كنند

همان گونه كه سياهي شب كنج خلوتم را وجب مي كرد

درحالي كه من غرق در ترس خود،‌

از بي راهي و گمراهي و سرگرداني بودم،

همراهم لرزيد

و نام چشمك زن عزيزي

دلم را سخت لرزاند.

دكمه را فشردم و

غم پرنشاط سلامش،‌

خلوت شبم را آشفت.