آنجايي كه صف پيچ مي خورد
شب شده است ديگر. شركت خلوت است و آرام. وسايلم را جمع مي كنم و مي زنم بيرون .. راه پله هاي تاريك شركت را هيچ وقت دوست نداشته ام، اما حياط كوچكش را چرا.. درِ فلزي سفيد را آرام هل مي دهم. عاشق درهايي هستم كه هميشه بازند، مثل چشمهايي كه هميشه لبخند مي زنند..
سرشب است و باد ملايمي كه كم كم دارد مي برد با خود هرچه مهر است. نفس عميقي مي كشم و سرم را بالا مي گيرم تا باد دستي بر چهره ام بكشد و.. وَه! قرص كامل ماه غافلگيرم مي كند ناگهان..
خوبي شركت ما اين است كه ته ته خيابان است. خوبي خيابانش اين است كه خيلي خيلي طولانيست و حالاحالاها ماه مي تواند خيره خيره زل بزند به چشمهايم..
دو چراغِ قرمز سر خيابان چشمك مي زنند. درست همان جايي كه راه ها به هم مي رسند، در هم گم مي شوند و از هم رد مي شوند. مثل راه زندگي ما.. راه هاي من و تو از همان اول جدا بوده اند؛ اما در خوب نقطه اي به هم رسيدند. چهارراهي كه لبريز بود از عطر مهرباني گلهاي ارزان دختركان گل فروش كه من بغل بغل برايت هديه مي خريدم تا مست شوي. چهارراهي كه يخ بسته بود از وسوسه.. و پايمان مدام سُر مي خورد روي ماندن و رفتن..
و ما پشت چراغ قرمز ايستاده بوديم و تماشا مي كرديم آمدن ها و رفتن ها را.. بودن ها و نبودن ها را.. و ماه را..
حالا بايد باور كنيم كه دوباره راه هايمان جدا مي شوند. درست همان جايي كه چراغهاي قرمز چشمك مي زنند تا هميشه.. همان جايي كه من بايد خيابان گيشا را بگيرم بيايم پايين و قرص قشنگ ماه را جا بگذارم پشت سرم.. ميان همان دو چراغ قرمز..
شبها خيابان پر مي شود از نورهاي رنگي كه چشم آدم را مي زنند. خوبي چشمهاي من اين است كه ضعيفند.. ضعيفند و زير فشار هر بغض كوچكي به اشك مي نشينند.. به اشك مي نشينند و نورها را پخشتر مي كنند و خيره كننده تر..
يادم مي افتد كه چقدر دوست دارم شبهاي زنده تهران را، رفت و آمد مردم، روشني مغازه ها را،.. پيرمردهايي را كه عصاي چوبي دارند و روي لبه بلند باغچه كنار پياده رو مي نشينند و چاي هاي پررنگ قند پهلو در استكانهاي كمرباريك و نعلبكيهاي قجري كنارشان است.. خانم هايي كه بي هوا جلوي ويترين مغازه ها مي ايستند و ناغافل در آغوشم سبز مي شوند و بوي عطرشان مي پيچد در سرم.. بعضي مردها را خيلي دوست دارم، همانهايي كه بچه هايشان را قلمدوش مي گيرند. هميشه برايشان لبخند مي زنم، براي مهرباني موهاي بهم ريخته شان..
ميوه هاي رنگارنگ در سيني هاي گرد برنجي رديف به رديف نشسته اند و زير نور چراغ هاي زنبوري مي درخشند و لبخند مي زنند. درست مثل ريسه چراغهاي رنگي كه رد پاي عيد فطر است بر در و ديوار شهر.. از جلوي پاساژي رد مي شوم كه انتها ندارد انگار.. و بوي غذاهاي كثيف مي پيچد لاي باد و دور سرم چرخ مي زند تا به رخم بكشد گرسنگي و خستگي ام را.
چشمانم سير نمي شوند از انحناي پل گيشا كه مي درخشد در آسمان سياه و مي شود رنگين كمان شبهاي من.. سوسوي نوراني ماشينهايي كه آن بالا گير افتاده اند افسونم مي كند و نگاهم را مي كشاند به انتهاي درخشان كمان كه بر زمين نشسته است، درست كنار قدمهاي من .. همان جايي كه گلسرهاي رنگي كنار آسفالت سياه شب نشسته اند.. مي دزدم نگاهم را از چشمان دستفروش.. از بس كه هر شب ايستاده ام كنار پياده رو و زل زده ام به رنگهايي كه چشمك مي زنند مثل ستاره هاي آسمان..
اين هم پل هوايي و عبوري كه زير قدمهايم احساس مي كنم.. چشمهايم را تنگ مي كنم و اتوبان چمران مي شود يك كرم شبتاب و مي درخشد.. ماشينهاي اين طرف با نور زرد خيره كننده مي آيند و ماشين هاي آن طرف مي روند با نور كم سوي قرمز..
و من.. مني كه نه مي روم، نه مي آيم.. مني كه هيچ چراغي در دستم نيست و پاورچين زندگي را قدم مي زنم...
كنار ميله هاي سبز پل پسرك فال فروش را مي بينم و پرده اشكي كه بر چشمان تب دارش كشيده اند امشب. كودكي كه هرشب مستانه ميان قدمهايم مي دويد و پاكت هاي كوچك رنگي اش را برايم ورق مي زد، امشب مثل ته سيگار بر گوشه سياه آسفالت مي سوزد و بي رمق مي شمارد فالهايي را كه نفروخته است هنوز..
و حافظ.. حافظي كه حالا تمام غزلهايش را به من مي فروشد.. به بهاي ساده لبخندي كه برلبان پسرك مي نشيند.
به حوالي دانشگاه كه مي رسم، بوي خاك سنگفرشهاي آشنا و سرخي سنگهاي برآمده ديوار هوايي ام مي كند... تا يك بار ديگر قدم بزنم خيابان باريك و بلندي را كه از دل ساختمانهاي فني مي گذرد،..
خوبي دانشكده ما اين است كه شبها تا صبح بيدار مي ماند، اصلا انگار بيدارتر هم مي شود شبها.
بچه ها يا گروه گروه دور ميزهايي كه پر است از كتاب و خوراكي حلقه مي زنند؛ يا پشت كامپيوترها از سر و كول هم بالا مي روند و دسته جمعي در گِل تمرين ها و پروژه ها گير مي افتند... كه معمولا فيلمي هم اين وسط ها دانلود مي شود و حالا ديگر جدلهاي هميشگي و بحثهاي داغ است كه حقيقتا مي چسبد.. عده اي هم در كارگاه ها و آزمايشگاه ها روباتي، خودرويي، موشكي حتي.. چه مي دانم چيزي سرهم مي كنند
راهرو هاي خلوت پر مي شود از سروصداي گپ هاي گاهي علمي پيرامون دانشگاه ها و بورسيه ها و انواع امتحان هاي زبان.. و زمين و آسمان و آسمان و زمين و ريسماني كه به آن بتوان آويخت..
تازه اگر گذار آدم به پشت زمين چمن بيافتد هميشه صداي سازي هست كه چند نفري هم دورش سيگار دود كنند.
و من عاشق اين هستم كه در تاريكي حياط قدم بزنم و چشم بدوزم به نوري كه از پنجره ساختمانها مي تابد و صداي همهمه بچه ها را به همراه همان خنده هاي گاه به گاه، پخش مي كند در هوا انگار. و دلم بگيرد از تاريكي ساختمان نيمه كاره و جرثقيلي كه بالاي سرش آرام گرفته و يواشكي به قرص ماه اشاره مي كند.
..
ماهي كه ديگر سهم من نيست..
من ماه كامل شبهايم را به همان چراغهاي چشمك زن هديه كردم و پسرك تنهايي كه نگاه قشنگي داشت.
پ.ن.1. نامه هايي را كه حافظ از دورترين نقطه زمان برايم فرستاده بود و امشب همه يكجا به دستم رسيد.. مي بويم و مي بوسم و.. عاشق مي شوم ناگهان
پ.ن.2. مي داني كجاي صف نانوايي را دوست دارم؟ آنجايي كه آدم مي رسد به انتهاي كوچه و صف پيچ مي خورد و دوباره برمي گردد جلو.. همان جايي كه آخرِ صف نيستي اما پشت سرت فقط همان ديوار آجري ايستاده..
منٍ ساده دل تنها یک دلٍ ساده دارم که بر دیواره هایش یادگاری زیاد نوشته اند..