حسودی می کنم به تو
چرا زبان باز نمی کنی تو هیچ وقت؟ چرا سکوت می کنی همیشه؟
لااقل بگذار مردم بدانند که تو خوشبخت نیستی.. که خوشحال نیستی..
داستانمان را که زیاد به کسی نگفته ام. اما هر که می شنود به تو حسودی می کند. بهشان بگو که حسودی ندارد. بگو که جرات نکردی هیچ وقت قبول کنی.. جرات نکردی مسئولیت آن همه عشق را بپذیری.. بگو که جا زدی. بگو که همیشه خواستی کنار ساحل آب تنی کنی.. بگو همیشه ترسیدی از اینکه لبس قواسی بپوشی و شیرجه بزنی ته اقیانوس.. بگو مرجان های آبی را ندیده ای هیچ وقت..
نمی دانم چرا همه به تو حسودی می کنند.. این بیشتر عذابم می دهد.. کسی به من چرا حسودی نمی کند؟ مگر این من نبودم که زیر و رو شدم؟ مگر من دلم را به دریا نسپردم؟ مگر خدا گنجش را در دل من نگذاشت؟ مگر خدا کلمه را به من نیاموخت؟ تو شاید فقط یک بهانه بودی.. بهانه قشنگی بودی تو به گمانم.. نمی دانم چه بودی.. اما حالا می دانم که یک تکه سنگ بیشتر نیستی.. سنگ که حسودی ندارد.
سخن حضرت حافظ:
چرا نه در پي عزم ديار خود باشم چرا نه خاك سر كوي يار خود باشم
غم غريبي و غربت چو بر نمي تابم به شهر خود روم و شهريار خود باشم
زمحرمان سراپرده وصال شوم زبندگان خداوندگار خود باشم
چو كار عمر نه پيداست باري آن اولي كه روز واقعه پيش نگار خود باشم
من حافظ را می گشایم اما.. انگار با تو سخن می گوید..

......................
........
...............
.................................
دلم می خواهد تو لااقل به من حسودی کنی
منٍ ساده دل تنها یک دلٍ ساده دارم که بر دیواره هایش یادگاری زیاد نوشته اند..