عسل بي ادا سر سفره ام نشست، و من بي هوا دلبسته اش شدم.

-          عسل بگو! چونكه ما جز "گفتن"، هيچ نيستيم. عشق،‌ نوعي گفتن است و عالي ترين نوعِ گفتن. جنگ هم گفتن است. ايمان هم گفتن است. نگاه كردن، يك واژه نرم است.  خدا، كلمه بود براي انسان... عسل، بگو! دوست داشتن را بگو! ايمان را بگو! کمي خلوص كافيست تا جهان به يك واژه مخملي تبديل شود.

-          عسل، بگذار سر بر زانويت بگذارم، و تو، به زمزمه، از نخستين سفر گيله مرد كوچكت به ساوالان بگو!.. عسل! در خود فرو نرو! سكوت را خارا نكن! بگو..

  و من آرامِ آرام، مي خواندم اين عاشقانه هاي آرام را.. آرامْ آرام

 قلبم را دزديدي،‌ دست كم نگاهت را ندزد.. بگذار در اين درياي سياه، قايق اين گيلكِ آرام، پاروزنان بگردد! 

مي داني؟ من باختم.. باختم اما نشكستم...

 تاب آوردم و سر فرو نينداختم. تاب آوردم، چرا كه جرمم فقط خواستن بود، و به اين جرم،‌ بد مي كشند؛ اما آنكه كشته مي شود، سرافكنده كشته نمي شود.

 و شب، گرداگرد آتش را مملو از خاطره مي كنيم..

شبها مدام ته مانده نگاهم را جا مي گذارم ميان شعله هاي آتش.. رقص شعله ها افسونم مي كند.. دلم،‌ دلم در سينه نمي ماند، مدام بر ديوار مي كوبد، مي كوبد، مي كوبد.. پُر است، سنگين است.. بايد جا بگذارم چيزي را جايي.. چيزي را شايد بايد ميان همين شعله هاي لرزان آتش بگذارم.. يادي را شايد بايد همين جا خاكستر كنم، همين جا،‌ همين حالا..

 و شب سراسر آسمان را پر از نگاه مي كنيم..

شبها ستاره هايم را دانه دانه خط مي زنم و مي انديشم كه آيا تاب مي آورم؟ آسمانِ بي ستاره را؟

شبها٬ شبها من مجنون می شوم.. مجنون..  می شود تو شبها فقط٬ ماه آسمان من باشی؟ دور و دیر باشی٬ اما باشی.. هلال باشی٬ کم رنگ٬ لاغر و نحیف باشی٬ اما باشی.. چشم من ضعیف باشد٬ تو را نبینم حتی٬ اما بدانم که هستی.. شبهای دیر فقط٬ خیلی دور حتی...

 حافظه براي عتيقه كردن عشق نيست، براي زنده نگه داشتنِ عشق است. اگر پرنده را به قفس بياندازي، مثل اين است كه پرنده را قاب گرفته باشي.

و پرنده قاب گرفته، فقط تصور باطلي از پرنده است. عشق، در قابِ يادها، پرنده يي ست در قفس. منت آب و دانه بر سرِ او مگذار و امنيت و رفاه را به رخ او نكش.

عشق،‌ طالبِ حضور است و پرواز، نه امنيت و قاب.

 -          عشق كو؟" عطر آن شاخه هاي نرگسِ مرطوب كو؟

 ديشب٬ سحر نمی شد.. من٬ بند دریده بودم.. تمام نرگس هايم را... به ياد تو سَر بُريدم دیشب.. تمامشان را..

4hruq6fqfqjhvggwyalw.jpg

يك بار، يك بار و فقط يك بار مي توان عاشق شد:‌ عاشقِ زن، عاشقِ مرد، عاشقِ انديشه،‌ عاشقِ وطن، عاشقِ خدا، عاشقِ عشق.. يك بار، فقط يك بار. بار دوم خبري از جنس اصل نيست... در عشق حرفه اي شدن، ممكن نيست،‌ مگر آنكه به بدكارترينْ‌ رياكارِِ تَنْ پرستِ بي انديشه تبديل شده باشيم...

 و صدايي در من زوزه مي كشيد.. که دوست دارم در اوج بمانم.. در اوج بمانم.. در اوج بمانم... يا در اوج بميرم.. من دوست دارم ببندم دفترم را.. و بستم.. عاشقانه آرام را بستم. اما.. نشانه ام؟

من نشانه اي داشتم، كه نشاني از تو بود.. نشانه اي كه مي خواباندمش،‌ آرام ميان برگ برگ كتاب هايم،‌ ميان كلمات مي خواباندمش.. من كتابهايم را تنها روي نشاني از تو مي بستم... حالا نشانه ات را نمي يابم..

 

سخن حضرت حافظ:

درد ما را نيست درمان الغياث                       هجر ما را نيست پايان الغياث

 

 همه فتنه ها از توست، اما جرات سرزنش كردنت در من نيست..


من دیشب

نشانه ات را گم كردم..

و اين خود،

يك نشانه بود

 

پ.ن. کج ها از کتاب "یک عاشقانه آرام.. نادر ابراهیمی"