وسط چمن هاي نمناك دايره مي زنيم..

يه كيسه پسته تازه با پوستهاي صورتي تركيده، يه عالمه ويفر كاكائويي، دو تا سيب زرد.. وسط دايره مون پر ميشه از خوراكي و.. ما حواسمون پي بازي سايه روشن آفتاب از بين برگ درخت ها  و رد تنه درخت روي چمن هاي سبزه..

غروب روزهاي پاييزه و گاهي باد ملايمي بين برگ درختها چرخ مي زنه و منِ سرمايي دستهام را محكمتر به ليوان چاي مي چسبونم..

با خودم مي گم حتما يه روز هم دلم براي اين چاي هاي 200 تومني تنگ ميشه. براي همين چمن هاي خيس و قهقه خنده.. براي خوردن قاطي پاطي اين همه شور و شيرين.. نفس مي كشم، نفس عميق.

...

شبها انگار اتوبوسها شلوغتر مي شن. سهم ما كه همون ميله فلزي جلوي در شد.. اتوبوس خيلي سريع رد ميشه از همه جا، از همه چيز.. اونقدر سريع كه نورهاي زرد و قرمز ماشينهاي خيابون مي لرزن.. درست انگار با چشمهاي پر از اشك نگاهشون كني..

تاريكي و صداي ترافيك و نور لرزون ماشينها رو وقتي با خستگي و سكوت بعد از يه گردش شلوغ آفتابي قاطي كني، ميشه معجون دل تنگي.. كه بايد پيكي بكشي بالا..

بعدش هم بياي كنج خلوت اتاقت و موسيقي لحظه هاي تنهايي يادت بياره كه انگار تمام روز رو تنها بودي و هيچ كس كنارت نبوده.. انگار هيچ وقت، هيچ كس كنارت نبوده..