ديده اي تا به حال، كه آتش چه تنها مي سوزد؟

ما هم در گوشه تنهاي خانه مان آتشي داريم. از همان آتش هايي كه گاهي يك صندلي مي گذاري كنارش و ساعتهاي تنهايي ات را مهمانش مي شوي.. از همان هايي كه خسته نمي شوي از زل زدن به شعله هايش.. از همان آتشهايي كه بي هيزم مي سوزد و بي دود هم حتي اشك آدم را در مي آورد..

.

ببينم، تو هيچ دلخور شده اي؟ از همان دلخورشدن هايي كه مي نشيند تهِ دل آدم و انگار براي هميشه جا خشك مي كند..

ديده اي اين جور وقت ها خودمان را چطور آرام مي كنيم؟ ديده اي چطور پاسخ مي دهيم به دنياي چراهايي كه هجوم مي آورند؟ ديده اي چطور دوست داريم خودمان را گول بزنيم؟

با اين خيال كه: او نمي داند؛ كه او نمي داند چه بر سر ما رفته. نمي داند كه ما چه حرفهايي شنيديم، چه چيزهايي ديديم. كه او نمي بيند، نمي داند. اگر مي دانست، اگر مي ديد، اگر مي فهميد..

اگر مي فهميد..

راستي چرا نفهميد؟ چرا نمي فهمد؟

..

ديده اي گاهي كه مي خواهيم خودمان را آرام كنيم، دلمان مي خواهد تمام گناه ها را براي خودمان برداريم؟ تا ثابت شود كه اشتباهي دوست نداشته ايم. كه فريب نخورده ايم؟

با خودمان مي گوييم:  چون من حرف نزدم، چون من خوب برايش نگفتم. چون بغض اجازه نداد. چون بدنم مي لرزيد. چون نگاهم يخ كرده بود. حتما تقصير از من بوده. چون من غافلگير شدم. چون انتظارش را نداشتم..

..

مي داني؟ من گاهي خسته مي شوم.

خسته مي شوم از بس كه خودم را بايد توضيح بدهم. از بس كه كسي نيست كه خودش بفهمد مرا، كه لااقل سعي كند بفهمد. خسته مي شوم، از بس كه اين آتش، بي صدا و بي دود مي سوزد. گاهي دلم مي خواهد يك سطل آب بردارم و آتش را براي هميشه خاموش كنم..

اي كاش واقعا خاموش مي شد، اي كاش هر بار شعله ها از پشت خيسي آب دوباره به من لبخند نمي زد.

اي كاش اين همه باران كه باريد، هرچه آتش بود در دنيا خاموش كرده بود..

  Click to view full size image

پ.ن.1. مي دانم كه ديگر نبايد بنويسم. مي دانم كه نوشتن مرا مي برد با خود به دنياي روياها. دنيايي كه مدتها در آن غرق بودم و...

مي دانم اين را. كه ديگر رويا نمي خواهم. ديگر هيچ روياي زيبايي نمي خواهم. مي خواهم من باشم و تمام زشتي هاي حقيقي. من باشم و تمام ناجوانمردي ها. من باشم و تمام رها كردن ها،‌ رها شدن ها. من باشم و تمام پشت پا زدن ها، خودخواهي ها..

مي خواهم ديگر هيچ چيز ننويسم. ديگر نمي خواهم دل بدهم به دلتنگي ها و تنهايي ها.  

تا كي خودِ حقيقي ام را پنهان كنم پشت واژه هايي كه فقط گاهي مي جوشند از جايي كه نمي فهمم كجاست؟ تا كي فرار كنم از آدمي كه هستم؟ از چهره واقعي آدم هايي كه اطرافم هستند؟ تا كي لبخندهايشان را ببينم و لبخند بزنم.. تا كي خودم را بزنم به نفهميدن.. تا كجا؟ اصلا چرا؟

 

پ.ن.2. مي خواهم من باشم و خودم و وظايفم.. من باشم و مسئوليتهايم.. مي خواهم تا دنيا دنياست، من باشم و نگاه مادربزرگم.. من باشم و مادري كه مي دانم هيچ وقت آنطور كه شايسته اش بود پاسش نداشته ام. من باشم و پدري كه مرا بهتر از هركسي در اين دنيا مي فهمد.. مي خواهم خودم را خرج كساني كنم كه بايد.. مي خواهم دوري كنم از هر چيزي كه مرا مقابل آنها بخواهد..

.

بيا اشتباهي دوست نداشته باشيم.

بيا بفهميم خودمان را كجا بايد خرج كنيم.

بيا درست انتخاب كنيم، وقتي ناگزيريم از انتخاب.