ورق می زنم دست نوشته هایت را..

بر حاشیه افکار تو می نویسم...  ریز و کج.. درست مثل باران های پاییزی.. باران هایی که حسابی خیس می کنند آدم را ...

می دانی آخر؟ من یاد گرفته ام زندگی را از حاشیه شروع کنم.. حاشیه ها را دوست تر می دارم..

ورق می زنم روزهایت را..

روزهایی که بی من گذرانده ای..

 زیر و رو می کنم روزمرگی هایت را.. با همان باران های ریز و تند..

مثل همان سوال هایی که تندتند می پرسم و تو ناچار می شوی پشت سر هم جواب بدهی

می دانی؟ من تند و ریز می بارم... یکهو به خودت می آیی می بینی زندگی ات را پر کرده ام.. با همان خطوط سیاه کج... با همان کلمات فشرده..

تو فقط دلخور نگاهم نکن.. این نگاه ها مرا به شک می اندازند.. چرا نمی فهمی؟ من اگر شک کنم.. بی خیال تمام دیروزها و فرداهای زیبا.. بی خیال زندگی.. بی خیال تو.. بی خیال خودم می شوم

تو اگر دلخور نگاهم کنی که..

تو اگر باز هم دلخور نگاهم کنی..

تو هم اگر مرا دلخور نگاه کنی که..

 .

.

دست نوشته هایت را ورق می زنم..

دست نوشته هایت.. آرامم می کنند..

" من به خدا و جهان و خوشی ها و آرزوهایش اعتقاد دارم"

می دانی؟ من هم به خدا و جهان و خوشی ها و آرزوهایش اعتقاد دارم... من به تو هم اعتقاد دارم.. بیشتر از هرچیز دیگری شاید