دختر زمردی
مي گويد: سنگ تو زمرد است..
.
.
مي شود آيا؟ كه امشب باران ببارد؟
بوي باران مي آيد.. زمين خشك نيست.. اما باراني نيست كه خيسمان كند يا حتي نَمي بنشاند بر لباسهايمان
از خودم مي پرسم يا از آسمان؟ نمي دانم
مي شود؟ امشب باران ببارد؟
مي گويد: آب و خاك و آتش و باد ... اگر گفتي عنصر تو كدام است؟
.
.
شيشه ماشين پر شده از قطره هاي ريزي كه شره نمي كنند.. اما رد پايي از باران مي توانند باشند..
پياده مي شوم و دستهايم را رو به آسمان سياه مي گيرم، اما.. كف دستم خشك مي ماند.. باران نيست انگار..
مي گويم: اِممممم... خاك لابد .. يا شايد هم آتش
مي گويد: درست حدس زدي، خاك ..
.
.
يك گربه سياه و سفيد در پياده رو مي دود.. گربه اي كه باورم مي شود دمش را قيچي كرده اند..
و يادم مي آورد مرگ يك گربه را... گربه اي كه سالها پيش روي آسفالت خيابان هجدهم امير آباد، جلوي چشمهايم جان مي كَند.. گربه اي كه در آخر بي صدا گوشه سياه آسفالت افتاد و تنها جنبش وجودش شد همان رعشه هاي گاه به گاه که بدن كوچكش را می لرزاند..
سرم گيج مي رود.. احساس مي كنم رنگم پريده، هوا چقدر سرد است..
دو قطره باران روي گونه ام مي نشيند.. نگاهم را به آسمان مي دوزم و منتظر مي مانم.. منتظر باراني كه... هست؟.. نيست؟
.
.
مي گويد: چرا حرف نمي زني؟
نمي گويم اما:
كه آخر خودت همه چيز را..
مي داني؟..
نمي داني؟
..
منٍ ساده دل تنها یک دلٍ ساده دارم که بر دیواره هایش یادگاری زیاد نوشته اند..