جاهایی که همیشه خالی می مونن
می ترسم از سایه هایی که کم کم به بودنشون عادت می کنم
می ترسم از دوست داشتنشون ..
از این دلتنگی دیوانه وار می ترسم.. از این بغض ..
از فاصله ها می ترسم فاصله هایی که دوستای خوب رو از آدم می گیرن ..
تازه می فهمم اون همه بی قراری، اون همه اشک اون همه نگاه های کش دار... برای چی بود. برای همین امروزی که باید باور کنم کسی اینجا نیست.. برای امروزی که می فهمم نمیشه هم دور بود هم نزدیک.. برای امروزی که با خوندن چند خط، چندتا جمله کوتاه... بغض بزرگم می ترکه..
چندتا جمله کوتاه که یه دنیا خاطره رو زنده می کنه... یه دوست رو... یه دوستی رو... کلی حرف، کلی اشک، یه عالمه بودن رو یادم میاره... یه جای خالی گنده رو می کوبه جلوی روم ..
روزی که رفت.. اون روز نفهمیده بودم چی داره به سر دوستیمون میاد... اون روز خوب گریه نکردم .. اون روز خواب بودم، کم کم چشمام داره باز می شه و ... جاهای خالی ...
..
..
اون روزها با نوشتن آروم می شدم..
اما حالا هرچی بیشتر می نویسم، بیدارتر می شم.. دلم پرتر می شه و ...
این اشکای لعنتی..
..
خسته ام از ابر
خسته ام از باران
خسته
من دلم آفتاب می خواهد
منٍ ساده دل تنها یک دلٍ ساده دارم که بر دیواره هایش یادگاری زیاد نوشته اند..