نمي دانم اين روزها از ذهنم چه مي گذرد.. يادم نمي ماند.. همين قدر مي دانم كه رد خاطره و رويا را گم كرده ام.

هه! حالا هي دارم زور مي زنم كه چيزي بنويسم.. سهم كوچك كاغذ و قلم  از آشفتگي ذهني درهم و برهم.. از بهتي كه در آن فرو مي روم وقتي نگاه ها و لبخندهاي تازه پاورچين سُر مي دهند خودشان را در گوشه دلم..

از چه فرار مي كني؟

..

دست مي كشم روي دسته چوبي مبل و نگاهم مي چرخد در لابي بزرگ هتل. قالي هاي دست بافت پا خورده كه بي رمق در گوشه و كنار سالن افتاده اند. مبلهاي پايه كوتاه كه دور ميزهاي چوبي، جا به جا دايره زده اند. تابلوهايي كه بر سينه گسترده ديوارها آرام گرفته اند.. انگار همه چيز غبار دارد. غبارِ زرين زمان، كه گوهر اصالت مي بخشد بر در و ديواراينجا.

و من مسحور متانت چلچراغ پايه داري مي شوم كه كنار ستون سنگي ايستاده و رفت ‌و آمد گاه به گاه مسافران را مي پايد.

و گذشته تند و ريز مي بارد، مثل باران‌.. و پاك مي كند دنيايم را از تمام طعم ها و رنگ ها و حتي كساني كه حالا فقط گاهي نامشان لبخندي مي نشاند بر لبهايم.. لبخندي كه خيلي زود گم مي شود در خاموشي نگاهي خيره به فنجان خالي قهوه.

 

باد ناغافل دست مي كشد بر پوست نازك آب و مشت مشت برگ و تكه هاي نازك چوب مي پاشد در آب استخر و لرزي مي نشاند بر بدن خيس و روح بي قرارم، تا بند دلم تاب نياورد فرياد موسيقي را كه مي پيچد در باد.. و راه گريزي نماند برايم جز آغوش گشاده آب و خروش شيرجه اي در دل استخر..

و دور از نگاه آفتاب كمرم را گود مي كنم تا شكمم را بنشانم كف استخر..  جايي كه آرام آرامم. دور از نگاه گرفته آفتاب و شيطنت باد هر غروب پاييزي..

نجات-غريق ها كنار استخر باله مي رقصند و مي خندند به ريش سرما... و من ناگهان دلم مي گيرد وقتي مي بينم ديگر هيچ كس در آب نيست.

 

راستي گاهي فكر مي كنم، اگر صندلي هاي آزمايشگاه سبز نبودند... ؟