پایم را روی پدال آرام آرام فشار می دهم و ماشینها در آینه بزرگ و بزرگتر می شوند.. می زنم کنار جاده و

ترمز کامل.

..

نگاه می کنم به پیچ و خم راهی که آمده ام.. و ادامه مسیر، که در مه گم می شود.. و ماشین هایی که با شتاب، زوزه کشان در پی هم می دوند و .. انگارهیچ گاه به هم نمی رسند.

کمی دورتر اما، درست در دل کوهی که درختان سبز انبوهش کلاهی از ابر بر سر دارند، خانه هایی می بینم در آغوش هم. یک، دو... به زحمت به هفت و هشت می رسند.

می پرسم از خودم،

که در این دهکده کوهستانی، که هوایش همیشه مه دارد، که همیشه نم بارانی هم هست، که گاهی هم مثل امروز بادی سرد و وحشی می پیچد بین برگهای نازک درختان، در چنین دهکده ای که سقف خانه هایش سپید سپیدند،

مردم چگونه عاشق می شوند؟

لابد از میان صخره های خزه بسته، گلهای وحشی برای هم می چینند، یا روی سنگهای خیس می نشینند و با هم می شمارند رنگهای رنگین کمان را، دختران و پسران باران.. با عشق های بکر بدوی..  

جاده را هم هر روز می بییند، و ماشینهایی که با سرعت رد می شوند.. جاده را هم می بینند هر روز، عبور را، وسوسه رفتن را.. وسوسه دیدن دنیاهای تازه، آسمان های بدون ابر شاید.. عشق های پیچیده، ساختمانهای دور و بلند..

دلشان هیچ هوای رفتن می کند؟ این گونه که دل من هوای ماندن زیر این شیروانی های سفید را کرده؟

دختران و پسران اینجا،

چگونه عاشق می شوند؟